رمان غرامت

غرامت پارت 60

4.3
(54)

عصبی با لحن کنترل شده گفت:
ببند نمی‌خوام بشنوم

پوزخندی گوشه لبانم شکل گرفت و بدون حرف رو گرفتم که صدای‌اش در گوشم طنین انداخت:
آزاد شدم میام دنبالت.

پوزخندم عمیق تر شد و بدون حرف به قدم‌هایم سرعت بخشیدم،
اینبار قرار نیست همه چی به روال قبل بازگردد!

***

-رویا بگو یامور

با آن لپ‌های سرخ انار‌ی‌اش از ته‌دل چنان قه‌قه می‌زند که ناخواسته لبخندهای عمیق و گرمی روی لباهای امیر و عمو حسین مزین می‌کند.
روی گونه‌اش بوسه میزنم و نوازش گونه دستانش را می‌گیرم.
کاش همه‌یمان در زمان کودکی بمانیم، هیچ وقت بزرگ نشویم
کاش در همان برهه از زمان که به کوچکترین چیز بی‌ارزش می‌خندیم بمانیم!
نفس عمیقی که شباهت به آهی جانسوز داشت از میان لبانم خارج شد.

-عمو پاشو چای امیرآقا رو بیار.

دست رویا را رها کردم که امیر تعارف کنان لیوان را برداشت و شرمگین لب زد:
نه حسین من نمی‌خوام، یامور خانوم اذیت نکنید.

عمو خنده‌ای کرد و گفت:
تعارف که نداریم، بزار بیاره.

رویا را آرام سرجای‌اش برگرداندم و بلند‌شدم و لیوانی که از اسارت دستان امیر خارج شده بود روی سینی می‌گذارم، به آشپزخانه می‌روم..
از آن روز دادگاه سه روزی هست که می‌گذارد، امیر خبر رسانده بود که مهران آزاد شده
و من هر لحظه با هر صدایی ترس بر من می‌نشیند و هراس حضور مهران را دارم.

قوری را در دست گرفتم و چای خوش‌رنگ را درون لیوان شفاف می‌ریزم.

این‌روز ها فکرم میان مهران و زندگی روی آبمان گیر کرده، عمو حسین مصر می‌گوید خانیمان نیاز به دختر دومی دارد و بمان
از آنطرف مهتاب می‌گوید مهران بی خیال من نمی‌شود.
ولی گویا بی خیال شده‌است.
حتی نمی‌دانم با خودم چند چنده‌ام؟!
غصه می‌خورم چرا سه روز مرا رها کرده؟
از آنطرف حرص و جوش می‌خورم که اگر بیاید شروطم را نپذیر قدم در خانه‌اش نمی‌گذارم.
نفس عمیقی کشیدم و حواسم به لیوان و قوری برگشت، ولی گویا دیر شده بود.
مثل همیشه لیوان لبریز و چای ها راه گرفته بودنند.
قوری را گذاشتم و با احتیاط کمی از حجم لیوان کم کردم که صدای گام‌های و ختم شدنش به آشپزخانه، دستپاچه تکانی خوردم و کمی چای سوزان بر روی دستم ریخت

-آخ

-چی شد؟

امیر بود که با قندان وارد آشپزخانه شده بود و نگران مرا می‌پاید، لیوان را در سینک رها کردم و دستم را زیر شیر آب سرد گرفتم
سوزشش بیشتر شد…

-نگفتی؟

نفس عمیقی کشیدم و شیر آب را بستم و بدون نگاه به او لب زدم:
چای ریخت روی دستم.

-کو ببینم

مطیع دستم را به سمتش دراز کردم، او ابتدا قندان را روی کانتر آشپزخانه گذاشت و با نگاهی دقیق لب زد:
سوخته، ولی کمه لکه قرمزش!

دستم را پس کشیدم و به لکه قرمز کوچکی که روی انگشت شصتم جا خوش کرده بود خیره شدم.

-ده دقیقه‌است برا یک چای اومدی اینجا تهشم دستتو سوزوندی!

اصلا متوجه گذر زمان نبودم!
دستم را پایین انداختم و بازهم بدون خرج کردن نگاهم به سمت‌اش لیوان جدیدی برداشتم تا برای‌اش چای بریزم.

-اگه برای منه، نمی‌خوام!

لیوان خالی را پس زدم و نگاهم را به چشمانش دادم، اخم کرده بود و متاسف مرا نگاه می‌کرد.

-قرار چیزی بهم بگی؟!

تازگی‌ها یا بهتر بگویم از زمان آزادی مهران این سوال همیشگی من از امیر است، که خوب می‌فهمد منظورم چیست!
دستانش را جلوی سینه‌اش گره می‌زند و با همان نگاه متاسف می‌گوید:
خبری ازش ندارم، جز همون روز آزادی‌اش!

سری تکان دادم، ولی قلبم با شدتی بی سابقه می‌کوبید استرس به رگ‌هایم تزریق می‌کرد.
کجاست؟!

-عجیبه!

متعجب نگاهم را به او می‌دهم، تکیه اش را از کانتر بر می‌دارد و گره دستانش را باز.

-تو به مهران علاقه داری!

این‌را زن‌عمو مهتاب همان موقع که مهران با گوشی امیر برای خبر گرفتنم زنگ زده بود به من گفت، آنم نه یکبار بلکه صدبار
و غمگین تر آنجا بود که هربار تکرار می‌کرد به شدت اشک‌هایش اضافه می‌شد.
آب‌دهانم را قورت دادم و بی حواس لب زدم:
خب که چی؟!

پوزخندی گوشه لب‌اش نشاند و گفت:
زندگی‌ات داستان عاشقانه نیست یامور، مهرانم اون پرنس توی قصه ها
خودت از این زندگی نجات بده
بهترین فرصتته!

فکر می‌کند تنهاترین ادمی است که این ها را به من می‌گوید؟!
این حرف ها و نصیحت ها هر روز به طور غیر مستقیم عمو حسین به گوشم می‌رساند و شب ها مهتاب خیلی رک و صریح!
ولی تنها عکس‌العمل بدنم نسبت به حرف‌هایشان تکان دادن سرم است.

-می‌شنوی حرفامو؟!

-یامور، یامور

با صدای زدن های زن‌عمو، خوشحال از کنار امیر گذشتم و وارد پذیرایی شدم

-بله زن‌عمو

چادرش را در آورد و نگاهی به پذیرایی که خالی بود کرد و گفت:
کو عموت؟!

و منی که تازه متوجه نبود عمو حسین شده بودم، آنقدر حواسم پرت بود که آمدن امیر به خلوتم گمان به نبودن عمو حسین نبردم.
زودتر از آنچه که خودم را لو بدهم امیر با صدای رسای‌اش سلامی بلند بالا نثار مهتاب می‌کند.

-عه آقا امیر شماهم اینجایید، خوش‌اومدید.

امیر سری تکان می‌دهد و با لبخند گرمی می‌گوید:
حسین رویا رو برد اتاقش، یکم بی قراری می‌کرد.

مهتاب سری تکان داد و با لبخند به سمت مبل ها اشاره کرد و گفت:
بشین آقا امیر، سرپا نباش.

امیری به لبخند گرمش وسعت بخشید و گفت:
الان یاسان از مهد تعطیل میشه باید برم دنبالش!

مهتاب بازهم اصرار به تعارف کرد

-خوب یاسان و بردارین بیارین اینجا، بچه تنهاست
اون دفعه پیشم با یامور خوب گرم گرفته بودن.

اینم شاید از برکات مهران باشد، مثلا چون پسر امیر چشمانش عسلی رنگ است و مانند مهران در قابی از مژه‌های فر خورده و بلند!

با نگاه تیز زن‌عمو، لب زدم:
اوم راست میگه زن‌عمو، بیاین اینجا!

امیر گویا در رودربایسی مانده بود که آخر گفت:
باشه مشکلی نیست، ولی زحمت میشه براتون.

مهتاب خنده کوتاهی کرد و گفت:
دیگه بهانه بسه!

امیر هم سری تکان داد و به سمت در رفت و بازهم تعارف های تکراری میان او و مهتاب رخ داد و تا بالاخره از خانه به طور کامل بیرون می‌رود.

-اینم توی خونه ما موندگار شد.

شاید کاملا حرفم عادی باشد ولی خیلی ریز به مهتاب برای تلاش‌های‌اش که امیر را به من وصل کند تکیه انداختم.
ولی مهتاب به روی خودش نیاورد و همین طور که روسری اش را بر می‌داشت و راه پله را می‌پاید گفت:
برات خبر دارم.

با هراس نگاهم را بند نگاه زن‌عمو کردم.
به کنارم امد و دستم را میان دستانش و روی مبل نشاند.

-انگار یک خبرایی تو خونه عجوزه ها.

به جز خبر زایمان مریم که هنوزم در تعجبم که چطور خدا به او رحم کرد و که با خبر زایمانش یقین بردم که به طفل‌اش خدا رحم کرد نه به مادر بدذات‌اش.

-چیه؟!

مهتاب نگاه گذرایی به صورتم انداخت و دستم را از میان دستانش خارج کرد و با دست گردنش را باد زد و گفت:
انگار شیطان و داماد کردن.

قلبم کمی آرام گرفت، مالک از قبل گویا دختر خاله‌اش نشان‌اش بوده است، و خداروشکر بخاطر همان من زن آن شیطان نشدم.

-۲۸‌ام عقدی براش می‌گیرن، اونقدر مریم باز هوا پریده و داده بیرون که یکی می‌گفد میخاد تو قصر بگیره یکی می‌گفد لباس عروسش از انگلیس سفارش داده،.. جونم برات بگه که اووه این حرف پرونده تازه..

بازهم منتظر به او خیره شدم کخ متاسف گفت:
دختره اسکول گفته که زن مهرانم میاریم خونه‌اش، هرچند اون مارو می‌فروشه ولی ما به دل بچه‌مون اون می‌بخشم.

پوزخند زدم و سوختم، که آنها مرا می‌بخشند؟!
حالا آنها هراس قسم دروغ اش را داشته باشند، بخشیدن من پیشکش.
رو برگرداندم و گفتم:
ولش کن زن‌عمو، حساب ما صاف شده برن اون حسابی که با خدا باز کردن برسن!

زن عمو سری تکان داد و گفت:
این مهران توعم انگار بخاطر همین سرش گرم بوده نیومده!!

نمی‌دانم ولی حرص درونم به جوش آمد، بخاطر نامزدی برادرش مرا از یاد برده بود!
آنم موقعی که می‌دانست مالک مرا کتک زده..

-راستی یک‌‌چیزای دیگه‌ام می‌گفتن..

با نگاه منتظرم کمی خودش را کشاند به سمتم و پچ پچ وار گفت:
یادته که امیر چی‌گفت، جز فیلم دوربیا انگار خواهر این پسره چیه اسمش..

با گیر کردن زن‌عمو بر سر اسمش ناخواسته حسادت زنانه‌ام بر خواست

-راحیل

-آها همون راحیل رفته شهادت داده که اون شب برادرش و مهران توی خونه خودشون بودن

این قهرمان بازی‌اش را می‌دانستم و حرص خوردن و عصبی شدنم را هم بر سر این قضیه گذراندم ولی الان که باز هم اسمش به میان آمده حساس ترم می‌کرد.

-خب زن‌عمو!

-زری می‌گفت که حلیمه می‌گفته که میخان برا اون برن واسه مهران!

قلبم نزد و رگ‌هایم سرد!
بهت زده لب زدم:
یعنی چی من زن مهرانم!!

مهتاب نگاه نگرانی به صورت سفید و ترسیده ام انداخت و گفت:
زریه دیگه یک حرف و هزارتا می‌کنه، بعدشم مریم چرا بگه زن مهران و میاریم بعد مادر..

با هول و استرس از جا پاشدم و به سمت اتاقم رفتم، حتما چیزی به میان بوده که مردم حرف می‌زنن.
وارد اتاقم شدم و در را بستم، استرس ماننده پیچک دورم پیچیده شده بود و قصد خفه کردنم را داشت.
پشت در وا رفته نشستم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 54

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
5 ماه قبل

دلم نمیخوادیامور از مهران جدا شه ولی خونواده مهران خیلی عوضین اذیتش میکنن حتما
الماس جان خیلی دیر پارت میدی اگر امکانش هست زودتر پارت بده ممنون

لیلا ✍️
5 ماه قبل

به نظر منم بهترین کار اینه که یامور از مهران جدا شه امیر براش بهترین گذینه‌ست اما قبلش باشه چند ماهی با خودش خلوت کنه تنهایی زندگی کردن رو یاد بگیره واقعا اونا قوم‌الظالمینن برگشتن بهشون حماقت محضه به جای اینکه از دختر مردم عذرخواهی کنند دو قودت و نیمشونم باقیه وای من به جای یامور دارم حرص میخورم🤧😤

مریم
مریم
5 ماه قبل

هوو داره میاد برا یامور

جدا از داستان ،اینطور زندگی ها اصلا تا آخر عمر خوشی نداره
الماس جان قلمت خوبه
ولی من به خوبی و خوشی زندگی مهران ویامور امیدوار نیستم
خیلی دیدم که میگم

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x