رمان سقوط

رمان سقوط پارت چهل و پنج

4.2
(84)

 

جمعیت زیادی اومده بودند. انگار که روز عاشورا بود! چه غریبونه از این دنیا رفت؛ ملاقات آخرشون جلوی چشمش بود. چشم از عکسش گرفت، هنوز برای رفتنش زود بود، این مرد حقش نبود ربان سیاه روی عکسش چسبونده بشه. عسل بی‌قراری می‌کرد و سر خاک پدرش فقط جیغ می‌کشید. معرکه‌ای بود. تموم کَس و کارش از شهرستان و اطراف خودشون رو برای مراسم خاک‌سپاری رسونده بودند. تا بوی پول به مشامشون رسید سریع خودشون رو نشون دادند!

از میون شلوغی ترگل رو پیدا کرد که داشت به سپیده آب می‌داد، مطمئناً دیگه هیچ‌وقت مثل سابق نمی‌شد، اون دخترکی که چشم‌هاش پر از شادی و شوق بود حالا یه عروس سیاه‌بخت شده بود و چیزی نمی‌تونست اون رو تسلی بده. ترگل با دیدنش بطری آب رو به دست یه زن دیگه داد و از جاش بلند شد؛ از فرط گریه زیر چشم‌هاش گود افتاده بود. تا بهش رسید با نگرانی پرسید:

– چی‌شده حسام؟ چشم‌هات خیلی قرمز شده وایسا بهت یه مسکن بدم.

سری به علامت منفی تکون داد و نگاه ازش گرفت.

– نمی‌خواد خوب میشم، شالت رو درست کن بعد برو پیش عسل، می‌ترسم حالش بد بشه خیلی گریه می‌کنه.

ترگل باشه‌ای گفت اما قبل از رفتن مسکن رو به دستش داد.

– به جای سیگار کشیدن این رو بخور تا سردردت زود خوب شه.

حسام فقط با تعجب نگاهش کرد؛ نگفته از حالش باخبر بود و جای هیچ مخالفتی هم براش نمی‌زاشت.

***
داغِ جوون غریبه آشنا نمی‌شناخت، همه خودشون رو می‌رسوندند، البته که بهراد هم آدم سرشناسی بود اما نکته تلخش این‌جا بود که تنها بود. تازه رنگ خوشبختی رو دیده بود، قرار بود عید با سپیده عروسی کنه و برن سر خونه زندگیشون، دنیا حسودیش شد که یکی رو اسیر خاک کرد و اون یکی رو عزادار.

مگه میشه این غم سنگین رو هضم کرد! دلش برای سپیده خون بود حتی نمی‌تونست خودش رو به جاش تصور کنه، از فکرش هم تنش می‌لرزید. از میون افراد سیاه‌پوش خودش رو به عسل رسوند. گریه‌هاش دلِ سنگ رو هم آب می‌کرد؛ کنارش نشست و از پشت در آغوشش کشید.

– قربونت بره خاله، با خودت این‌جوری نکن می‌خوای بابا بهرادت از دستت ناراحت شه آره؟

چشم‌های معصوم عسلیش پر از غم بود لب‌هاش لرزید‌.

– خاله من بابام رو می‌خوام… چرا رفت؟ گفت… گفت میاد… دن… دنبالم، می‌خواستیم ب… بریم.‌‌.. .

سک‌سکه باعث می‌شد نتونه درست صحبت کنه‌.

– بهم… قول داد… دلم… دلم… واسش تنگ شده.

اشکش در اومد؛ باید هر چی زودتر دخترک رو از این فضا دور می‌کرد. دستش رو گرفت و موهای چسبیده روی پیشونیش رو مرتب کرد.

– عسل، بابات خیلی دوست داره، بیا از این‌جا ببرمت، این‌طوری مریض میشی.

با لج‌بازی دستش رو رها کرد و خودش رو روی خاک پدرش انداخت.

– نه، نه. منم می‌خوام برم پیش بابام، می‌خوام برم.

صدای پچ‌پچ‌های بقیه بلند شد.
«:مردم تماشاچی.» یتیم شدن یه دختربچه هم مگه دیدن داشت! بین جمعیت چشم گردوند، اثری از حسام نبود. مراسم که به پایان رسید با هر زوری بود عسل رو از روی قبر پدرش بلند کردند، رنگ به صورت نداشت.

تموم مهمون‌ها برای شام به خونه شخصی بهراد روونه شدند؛ همه کارها رو حسام و آقای صبوری که معاونِ شرکت بهراد بود انجام دادند. چند تا خدمه برای پذیرایی آورده بودند که بتونند از عهده این همه مهمون بربیاند؛ به محض رسیدن به خونه وارد آشپزخونه شد و ظرفی غذا کشید تا برای عسل ببره.

فقط صدای گریه و شیون سپیده و مادرش می‌اومد بقیه فامیل انگار که اومده بودند مهمونی! چه‌طور غذا از گلوشون پایین می‌رفت! از صبح یه لنگه‌پا فقط با یه چای و کیک سر کرده بود، این‌جور مواقع فشارش پایین می‌رفت، سریع شکلاتی دهنش گذاشت و به سمت اتاق عسل حرکت کرد. با دیدن اتاق خالی ابروهاش بالا پرید، صدای گریه ضعیفی از اتاق رو‌به‌رویی به گوشش رسید. راهش رو به سمت اتاق کج کرد، دستگیره رو آروم پایین کشید که چشمش قفل صحنه روبه‌روش شد؛
عسل رو دید در حالی که قاب عکس پدرش رو بغل گرفته بود و آروم گریه می‌کرد. سرنوشت این بچه از همه بدتر بود، تا به دنیا اومد مادرش رو از دست داد و حالا هم که… .

 

با ناراحتی در اتاق رو بست؛ به طرفش قدم برداشت و کنارش روی زمین نشست.

– دلت واسه بابات تنگ شده؟

«:چه سوال مزخرفی!» نمی‌دونست چرا، اما می‌خواست با حرف زدن حواس دخترک رو پرت کنه. ظرف غذا رو وسط گذاشت و دست‌هاش رو توی هم قفل کرد.

– بچه منم اگه زنده می‌موند الان سه چهار ماهش بود.

گریه‌ دخترک قطع شد، انگار که داشت به حرف‌هاش گوش می‌داد. با لبخند تلخی سر بالا گرفت و به چشم‌های اشکیش خیره شد.

– دختر بود، براش یه اتاق درست کرده بودیم اسمش رو هم گذاشته بودم ترنم. قشنگ بود نه؟

بغض چسبیده بین گلوش اجازه صحبت بیش از این رو بهش نداد. عسل با مظلومیت دست زیر چشمش کشید و با تعجب پرسید:

– یعنی بچه‌ات مُرد؟

با غم سر تکون داد.

– آره، منم مثل تو گریه می‌کردم، می‌گفتم خدا چرا گذاشتی زنده بمونم وقتی بچه‌ام مرد؟ هنوز بغلش هم نگرفته بودم.

عسل قاب عکس پدرش رو کنار گذاشت و خودش رو توی آغوشش انداخت؛ سر روی پاش گذاشت.

– من بدون بابام نمی‌تونم زندگی کنم، چرا مُرد؟ بهم می‌گفت بدون من هیچ جا نمی‌ره ولی دروغ گفت، دلم واسش تنگه خاله.

آهی کشید و مشغول نوازش موهای نرم و خرمایی دخترک شد.
***

با بیرون اومدنش نسیم ملایمی به صورتش خورد؛ قفل ماشین رو باز کرد و پشت فرمون نشست. نزدیک به یک ماهی از مرگ بهراد می‌گذشت، تو این مدت یه پاش خونه بود و یه پاش هم پیش سپیده و عسل، نمی‌تونست تو این برهه حساس تنهاشون بزاره. سپیده با کمک روان‌شناس کمی حالش بهتر شده بود اما هنوز هم سیاه‌پوش مرد مورد علاقه‌اش بود، زیاد با کسی صحبت نمی‌کرد، فقط می‌گفت بعد بهراد نمی‌تونه مرد دیگه‌ای رو جایگزینش کنه. دلش براش می‌سوخت اما کاری هم از دستش برنمی‌اومد.

شب که حسام به خونه اومد کمی توی فکر به نظر می‌رسید؛ زیاد پاپیچش نشد. تو این مدت حسابی خسته شده بود، بعد از مرگ بهراد هم مجبور شد با کمک آقای صبوری به کارهای شرکت سر و سامون بده که این بار مسئولیتش رو بیشتر می‌کرد. از آشپزخونه سرکی توی هال کشید و دیس برنج رو وسط میز گذاشت.

– شام حاضره، بیا تا از دهن نیفتاده.

چند لحظه بعد سر و کله‌اش پیدا شد؛ در سکوت شروع به شام خوردن کردند. عادت به ساکت بودنش نداشت، آخر سر هم نتونست دووم بیاره، با کلافگی قاشق و چنگال رو توی ظرفش رها کرد.

– چیزی شده حسام؟

متعجب دست از غذا خوردن کشید؛ لقمه‌اش رو با زور نوشابه قورت داد و با پشت دست دور لبش رو پاک کرد.

– نه، مگه قراره چیزی بشه؟! اون نمک‌دون رو بده من.

پوفی کشید و نمک‌دون رو به دستش داد؛ دیگه تا آخر غذا حرفی بینشون رد و بدل نشد. شب، موقع خواب با فاصله از هم خوابیده بودند که این باعث می‌شد اعصابش به قلقلک بیفته، صبر اونم حدی داشت. با غیض روی تخت نشست و گفت:

– میشه بگی مشکلت چیه؟ از وقتی اومدی یه دو کلوم حرف با من نزدی!

حسام از لحن پرحرص دخترک ساعدش رو از روی چشم‌هاش برداشت و توی جاش نیم‌خیز شد.

– چرا هوار می‌کشی ترگل! تموم همسایه‌ها بیدار شدند، مگه بچه‌ای تو؟! بخواب سرجات.

«:یک چیز هم طلب‌کار بود!» جلوی زبونش رو نمی‌تونست بگیره:

– نمی‌خواد واسه من معلمِ اخلاق شی آقا، مگه قرار نبود چیزی رو از هم مخفی نکنیم؟ تو یه چیزیت هست، من تو رو می‌شناسم.

نگاهش کمی آروم شد، دستش رو کشید که باعث شد روش بیفته، خواست خودش رو از زیر دستش نجات بده که نزاشت و روی تخت خوابوندنش.

– وول نخور، اگه دختر خوبی باشی بهت میگم.

چپ‌چپ نگاهش کرد. «:آقا رو باش، انگار با دختر ده‌ساله طرفه!»

موهای بازش کلافه‌اش می‌کرد، همه رو پشت گوش فرستاد.

– برو اون‌ورتر خفه شدم، زود حرفت رو بزن.

حلقه دستش رو شل کرد، هم‌زمان دست بین موهاش فرو برد.

– باشه، اما باید قبلش بهم قول بدی که الان جوابم رو ندی، اول فکر کن بعد نظرت رو بگو.

نگاه و لحن جدیش باعث شد که کنجکاو به دهنش زل بزنه.

– باشه، می‌شنوم.

ازش فاصله گرفت و به تاجِ تخت تکیه داد؛ کم‌تحمل کنارش نشست و دست روی بازوی برهنه‌اش گذاشت.

– حسام داری می‌ترسونیم. چی‌شده؟

نیم‌نگاهی به دخترک انداخت؛ نفسش رو آزادانه بیرون فرستاد و دست پشت گردنش کشید. بعد از کمی مکث بالاخره شروع به صحبت کرد:

– در مورد عسله!

ناخواسته به میون حرفش پرید:

– عسل؟! چی‌شده؟ جون به لب شدم.

اخم کرد.

– هیش! چته تو؟ عسل چیزیش نیست بزار حرفم رو بزنم.

خودش رو جمع و جور کرد و لب فرو بست که حسام ادامه داد:

– بهرادِ خدابیامرز قبل از عمل ازم خواست که اگه اتفاقی براش افتاد مراقب عسل باشم، گفت بعد اون هیچ‌کس رو نداره… .

مکث کرد و مستقیم به صورتش خیره شد انگار در گفتن حرفی مردد بود یا شاید هم براش سخت بود‌؛ خودش رو بهش نزدیک‌تر کرد و دستش رو گرفت.

– ادامه‌اش رو بگو.

نگاه از چشم‌های زن مقابلش گرفت و دست روی شقیقه‌اش کشید.

– ازت می‌خوام موافقت کنی.

منظورش رو متوجه نشد! گیج پرسید:

– با چی؟ درست حرفت رو بزن.

مستاصل با نگاهی کلافه سر بالا آورد.

– می‌خوام عسل رو به فرزندی قبول کنم.

چنان از حرفش شوکه شد که نتونست جلوی خودش رو بگیره، چی بلندی از دهنش خارج شد که طبق معمول مرد مقابلش رو به هم ریخت، چنگ به بازوش انداخت و دندان‌قروچه‌ای کرد‌‌.

– محض رضای خدا یه خورده آروم‌تر، صدات تا هفت تا کوچه‌ اون‌ورتر هم میره.

از گنگی خارج شد اما هنوز نتونسته بود درست جمله‌اش رو هضم کنه، آب دهنش رو قورت داد، چشم‌هاش از فرط تعجب درشت‌تر ار همیشه دیده می‌شد.

– تو… تو حالت خو… خوبه حسام؟ اصلاً… اصلاً می‌فهمی داری..‌. .

هر دو طرفِ شونه‌های ظریفش رو میون انگشتای دستش اسیر کرد. قاطع و شاکی جواب داد:

– آره می‌فهمم. بهراد می‌دونست رفتنیه، عسل هیچ‌کس رو نداره، از خونواده مادریش فقط مادربزرگش زنده‌ست که اونم الان تو آلمان شوهر کرده و سرگرم زندگی خودشه، بهراد هم که خودت می‌دونی تموم فامیلاش تا فهمیدن نصف سهم‌الارثش رو به خیریه بخشیده و نصفش هم به دخترش دمشون رو گذاشتن روی کولشون و انگار‌ نه‌ انگار که این بچه بعد از پدرش می‌خواد چه جوری زندگی کنه! اون بنده‌خدا دور و بری‌هاش رو می‌شناخت که به من اعتماد کرد، من نمی‌تونم وصیتش رو زمین بزنم ترگل، نمی‌تونم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 84

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

نویسنده ✍️

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
36 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Maedeh
Maedeh
3 ماه قبل

ممنون واقعا 👌🙏

مائده بالانی
3 ماه قبل

خسته نباشی لیلا جان.
این پارت خیلی غمگین بود
حس تلخ مرگ رو کامل القا کردی.
در عجبم چرا ترگل نسبت به قبول فرزندی عسل تعجب کرد.

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
3 ماه قبل

آخه مگه سپیده و خانواده سپیده نیستن؟
چرا حسام و ترگل؟
مگه بچه با سپیده نیس؟

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  لیلا ✍️
3 ماه قبل

ینی سپیده بچه رو میده؟من فک میکردم بعد بهراد دگه همدمش عسل باشه

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  لیلا ✍️
3 ماه قبل

جان؟
دوسه روز دگه؟😐
لیلا دیگه فردا بزار❤😂
لیلایییی🫂

خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

ترگل که عاشق عسل بود حالا چرا تعجب میکنه
ممنون لیلا جان که امروزم پارت دادی😘

Fateme
3 ماه قبل

این پارت واقعا حس و حال مرگ عزیز رو بهمون القا کرد
خسته نباشی لیلا جون عالی بود

𝐸 𝒹𝒶
3 ماه قبل

اینقد قشنگ حس هارو وارد مویرگای مغزم کردی که احساس کردم خودم دارم این داغ رو تجربه میکنم
فقط میتونم بگم تو فوق العاده ای🙂❤

مریم
مریم
3 ماه قبل

عالی لیلا جان.ممنون بابت پارت های به موقع

camellia
camellia
3 ماه قبل

چقدر غمگین و متاثر و متاسف کننده بود.😔دستت درد نکنه خانم مرادی عزیز.

نازنین
نازنین
3 ماه قبل

لیلا این پارت فقط گریه کردم اگه یکی دیگه روبکشی دیگه رمانت رونمیخونم یعنی دلم واسه اون بچه ی طفل معصوم کباب شد بمیرم براش😭😭😭😭😭😭😭

sety ღ
3 ماه قبل

واقعا اگه ترگل قبول نکنه خرهههه😂🤦🏻‍♀️
مفت مفتی مامان میشه دیگه چی میخوااد؟؟😂😂😂

نازنین
نازنین
پاسخ به  sety ღ
3 ماه قبل

بدون شب زنده داری🤣بعدتازه ویار ودرد زایمانم نداره هلو بپر توگلو

راه پله خونه گندم اینا ....
Dina
3 ماه قبل

واسه ترگلم سخته … در هر صورت مسئله فرزند خوندگی … به خودی خود مسئله عجیب غریبیه … شرایطِ ترگل رو نباید فراموش کرد … اونم داغِ بچش هنوز سرد نشده …
حسامِ بنده خدام که از هر طرف داره بهش فشار وارد میشه …

راه پله خونه گندم اینا ....
Dina
پاسخ به  لیلا ✍️
3 ماه قبل

مرسی از شما بابتِ این پارتِ زیبا❤️😍

سفیر امور خارجه ی جهنم
3 ماه قبل

لحظه به لحظه ی این پارت و پارت پیش رو زندگی کردم، احساس کردم خودم طمع این داغو چشیدم و حس کردم که شاهد تموم اتفاقای اونجا هستم
استرسی که حسام داشت نگرانی بهراد برای تک دخترش حال سپیده و عسل و حسی که حسام موقع دیدن جنازه ی نگار داشت
استرس کشیدم و گریه کردم و اینا همه ش به خاطر قلم بی نظیرت و توصیف عمیق و قشنگت از لحظه به لحظه ی رمانه
خسته نباشی خوشگلم❤
عالی بود
موفق باشی
بی صبرانه منتظر پارت بعدیم🥹

سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  سفیر امور خارجه ی جهنم
3 ماه قبل

ازت ممنونم که برگشتی و پارت دادنتو آغاز کردی و امیدوارم حمایت ها به حدی برسه که تو نتیجه ی زحماتت رو ببینی ❤🫂

آخرین ویرایش 3 ماه قبل توسط سفیر امور خارجه ی جهنم
سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  لیلا ✍️
3 ماه قبل

برات ارزوی موفقیت دارم خوشگلم❤🫂✨🥹

nadia
nadia
3 ماه قبل

مث همیشه خیلی قشنگ بود

لیلا جون این رمان خیلی مخاطب داره راستش من با نویسنده هایه زیادی کار کردم ک خیلی ها از رمانشون کپی برداری میکردن و ی جورایی بهشون کمک کردم وقتی فهمیدم این رمان ب قلم خودتونه خیلی خوشحال شدم پیشنهاد میدم برا این رمان چنل vip در نظر بگیر اخه یبار پرسیدم گفتین ن فقط اینجا پارتگذاری میشه اینجوری هم شما یجورایی ب حق نویسندگیت میرسی هم بقیه میتونن از این رمان بییشتر لذت ببرن

بازم میگم یکی از بهترین رماناییه ک خوندم و ب شخصه ب همه پیشنهادش میکنم بخوننش

Emma
Emma
3 ماه قبل

عالی مثل همیشه😍من دلم برای امیر و گندم تنگ شده🥺

سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  Emma
3 ماه قبل

وااااای منم شدیدا دلم براشون تنگ شده
خیلی دوست داشتم اون رمانو👈🏻👉🏻🥹

دکمه بازگشت به بالا
36
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x