رمان رویای من

⸾رَِوَِﻳَِاَِےَِ ﻣَِنَِ⸾ ✿𝒑𝒂𝒓𝒕41✿

5
(1)

════════════════
ساتیا- وایییی قربونت برمممم

مانیا- وای امروز رفته بودیم باغِ دایی رادمهرم سورن

یهو کل آبپاشو خالی کرد روکله زن دایی کوچیکه‌م

بااین حرف ساتیا زد زیرخنده،هنوزم مثل اونموقع

شیطون بود و سربه سر بقیه میذاشت!

مانیا- هروقت تعریفش میکنیم یه دسته گلی به آب

میده،یادته اون شبم گندزد به پنجره‌ی ماشین؟

بایادآوری آن شب و پت و مت بازیاش خنده‌اش بیشترشد

مانیا- بعد باشیلنگ منو خیس کرد اینهمه گفتم سورن

نکن لباس نیاوردم آخرکارخودشو کرد!منم اونو خیس

کردم یکم آب بازی کردیم و بعد من لباس زن دایی

رهارو پوشیدم اونم مانتو مامانمو!سورن و دایی آیازم

همینطور خیس نشستن

ساتیا- الاهی بمیرم سرمانخورد؟

انگارهنوزهم نگرانش میشد،مثل همیشه!

مانیا- نه بابا

روزبعدش که دخترک درس می‌خواند،سایدا کمی

بیرون رفت و بادنیا و رها نشستند…

دنیا- سایداخانم این زن داداش من خونه فقط راجب

ساتیا صحبت میکنه همش میگه به مانیا بگو باهاش

دوست بشه خیلیییی دخترخوبیه هرروز همش ازش تعریف میکنه!

سایدا- خیلی ممنون لطف دارین

رها- راستی ساتیا کجاست؟

سایدا- داره درس میخونه!

رهاکلی ازدخترک تعریف کرد و سایداهم راجب

علایقش گفت،گفت که دخترکش چقدر عاشق

حیوانات است!دخترک که بیرون آمد،رها سمتش

رفت و کنارهم نشستند،چند دقیقه نگذشته بود که

طاقت نیاورد و مرغ مینای والریا را دردستانش گرفت…

رها- ساتیارونگاه چه ذوقی کرده با مرغ مینا

نزدیک شد و اوهم کمی مرغ مینارا نوازش کرد…کمی

بعد برای جوجه رنگی طبقه‌ی پایین خانه‌ی والریا و

جوجه اردک های ارلین هم همین اتفاق تکرارشد!

اوواقعا به حیوانات علاقه‌ی زیادی داشت…

مانیا- چقدر تو شبیهِ سورنی!اونم مثل تو عاشق حیووناست!

ساتیا- میدونم:)

چندسال پیش برایش گفته بود،گفته بود که چقدر به پرنده ها علاقه دارد و ساتیا هنوز یادش بود!

رها- دنیا میرم غذاروبرمیدارم میام پیشتون

دنیا- قدمت روی چشم

امروز را رها تنها خانه بود!بهمین خاطر شب را تاوقتی

که رادمهر برگردد،پیشِ خواهرشوهرش میرفت…

مانیا- وای دیدی سورن چقدر احترامِ پدرومادرشو نگه

میداره!من هروقت میگم باباجون و مامان جون

میگن چرا باز شدی شبیه سورن!؟

ساتیا- آره شنیدم اینطوری صداشون میکنه!

رادمهر که برگشت هردوازجا بلند شدند!اول بامانیا

احوالپرسی کرد و بعد روبه ساتیا بالبخند لب زد:

رادمهر- سلام دایی جون خوبی؟

دخترک کمی تعجب کرده و به اوزل زد و بعد باذوق

جوابش راداد،کمی که گذشت دوباره بیرون آمد و

بادیدن دخترک خنده برروی لبانش نقش بست:
════════════════
‌♡بـہ ‍ق‍‍ـل‍‍ـم‍ـ :آیـلے♡

(داستان دسته گل سورن،یبار دنیاخانم بهش گف پنجره ماشینو بکش بالا حوصله نداشت بره داخل ماشین ازهمون پنجره دکمه‌رو زد ی ساعت دستش گیر کرده بود آخرم پنجره ماشین دراومد منم اونطرف غش کرده بودم😂😂
نظراتتون رو حتما بگین✨💫)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌

یآدَم‌نِمیکُنی‌.وُ.زِیآدَم‌نِمیرِوی،یآدَت‌بِخِیر‌یآرِفرآموُش‌کارِمِن...❤️‍🩹
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مائده بالانی
5 ماه قبل

نویسنده عزیز خسته نباشی
حمایت

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
5 ماه قبل

خسته نباشی گلم🫂💟

Newshaaa ♡
5 ماه قبل

موفق باشی گلم❤

سعید
سعید
5 ماه قبل

چقدر کوتاه بود 🥺
کن منتظر پارت بعدی هستم
عالی بود

دکمه بازگشت به بالا
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x