رمان مهرانا

رمان مهرآنا پارت۹

4.7
(12)

‌.
.
.
-سلاممم ما رسیدیم هااا

صدای مهران بود
:کسی خونه نیست؟؟؟؟؟

به در هولی داد و با چهره ی غرق در خواب مهرانا روبه رو شد
خواهر کوچولویش در خواب خیلی ناز تر از وقت هایی که بیدار بود میشد
هرچند از ان دختر های وحشی و دو دره باز نبود
همیشه ارام بود
دلش به حال ارامی اش بیشتر میسوخت
در همین افکار بود که مادرش صدا زد

:مهران …مهرا..
با علامت سکوتِ مهران ساکت شد و هردو در اتاق را بستند و بیرون رفتند..
.
.
:مامان خوابه
:اره بزار بخوابه بچم تو این مدت خیلی سختی کشید همش درحال درس خوندن بود
اون بابای بیخیالت هم ک
مهران اجازه نداد مادرش ادامه دهد

:مامان بس کن جان خودت حوصله داری هااا
او هم به اتاق خود پناه برد و به شدت در را بست
.
.
.
.
‌.
با صدای به هم خوردن ظرف ها بیدار شد
برای لحظه ای دنیا دور سرش میچرخید
هیچ چیز را به یاد نداشت
تنش خیلی خسته بود
خسته تر از همیشه
با هر توانی که داشت بلند شد
با چهره ی غمزده خود در ایینه روبرو شد
نگاهش به پایین سر خورد تاپ دوبنده اش به شدت زخم روی گردنش را نشان میداد
سریع بلند شد
موهایش را جمع کرد
پیراهن یقه اسکی از کشو بیرون کشید و پوشید
پس از اطمینان خاطر بیرون رفت
:سلاااااام
مادرش با دیدنش برگشت
:سلام گلم خوبی مامان
:مرسی خاله خوب بود
:اره عزیزم
بشین ناهار بخور
:چشمم
مادرش پوزخنذی زدد
:توکه گرمایی بودی یقه اسکی چیه؟؟؟
کمی هول شد
ولی سعی کرد خودرا نبازد
:هی..هیچی دیشب حمام کردم سردم میشد
گفتم سرما نخورم….
مادرش سری بع نشانه تایید تکان داد
چند قدم دورتر از مهرآنا ایستاد

مهرآنا هم چند قدمی به جلو برداشت
میخواست بشقاب هارا از کابینت بیرون بکشد
تا بلکه به مادرش کمک کند
همین که دستش را جلو برد مرد به ذهنش امدد
میان راه بشقاب هارا ول کرد و باشدت و صدای خیلی بدی به زمین خوردند و هزار تکه شدند
ابتدا دستش را جلوی دهانش گذاشت و هییی بلندی کشید
مادرش تذکر داد بی حرکت بماند
مهران هم به سرعت نزدیک شد
:تکون نخور مهریی
اما مهرانا انگار نمیشنید
به دنبال راه فراری بود
از مرد خبیث
از افرادی که اورا متهم به بد بودن بعد از تماس میکردند
باشدت دوید و به سمت اتاقش رفت
ولی حس نکرد
شیشه هایی که در پایش فرو میرفتند و تا ته جگر ادم را میسوزاندند
هیچ چیز را حس نکرد حتی فریاد های مادرش
و هشدار های مهران را
در را به هم کوبید و به شدت هق زد خود را روی تخت پرت کرد و سرش را میان دستانش پنهان کرد

گریه گریه گریهه…..
مادرش در زد
:مهری بیام توو؟؟
سرش را به علامت نفی تکان داد ولی چیزی نگفت
میدانست اگر نه بگوید مادرش اورا رها نمیکند
با صدایی گرفته لب زد
:ار..ه بی…ا

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Eli Jahan

Khode.eliam رمان مهرآنا درحال تایپ....‌
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x