رمان آتش

رمان آتش پارت 31

4.8
(23)

– چه عجب..
+ پیدا شدن..
– کی؟
+ دختر و پسر جاوید سعادت..
-چطور ممکنه؟؟ علی گفت همه شون مردن؟؟
تعجب کرده بود.. نباید آن دو زنده میمانند.. وگرنه نقشه شان باد هوا بود..
+ نمیدونم.. الان که فکر میکنم میبینم انگیزه علی از این کار راضی کردن زنش بود و زنش دوست داشت نفس و سامیار زجر بکشند نه اینکه راحت بمیرند.. احتمالا واس همین صداشو در نیاورده..
– زنش کجاست؟؟
+ بعد از مرگ علی خود کشی کرد..
– راجب نفس و سامیار بگو..
+ سامیار که افتاده زندان.. تو زندانی که افتاده بود رابط نداشتیم برای همین نفهمیدیم زنده است.. به جرم کشتن غیر عمد علی.. بعد از تصویه حساب باعلی گفتی پی گیرش نباشیم برای همین اصلا نفهمیدیم مرده است یا زنده..نفس هم اسم کوچیکش رو کرده آترا و الان قدرتمند ترین شرکت کامپیوتری تو ایران رو داره.. بخاطر استفاده از یه اسم دیگه همه مون فکر کردیم که تشابه فامیلیه فقط..
– از کجا فهمیدی؟؟
+ایزدی رو یادته؟؟ قرار بود اطلاعات محرمانه یه شرکت دارویی رو بیاره؟؟ نفس ازش شکایت کرد.. قاضی رو خریدم اما تونست قاضی رو عوض کنه.. این شد که شروع به تحقیق کردم راجبش و فهمیدم دختر جاویده و از ارتباطاتش فهمیدم دادداش زندانه و پسر خاله اش همچنان پلیسهه..
-این سعادت ها واقعا سگ جونن.. قرار بود نه خانواده جاوید بلکه خوانواده زنش هم بیمرن تا کسی متوجه کشفیات جاوید نشه..
+ همه شون مردن.. فقط این سه نفر زنده موندن که به نظر میرسه بی خبرن..
– جاوید زرنگه بهروز.. حتما به نشونه ای چیزی براشون گذاشته.. باید زمینشون بزنیم قبل از اینکه پیداش کنن..
+ ده سال پیداش نکردن..
– داری بچه های جاوید رو دست کم میگیری.. داری میگی یکیشون زندانه.. بنظرت اگه از زندان آزاد شه و باهم باشن میتونیم جلوشون بگیریم؟؟
+ الان هم نمیشه زمینشون زد.. یعنی تو نمیزاری..
– قسطی حرف میزنی؟؟
+ با مسیح شریک شده..
برای اولین بار تو کل مکالمه شکه شد.. درسته که فکر میکرد نفس و سامیار مرده اند اما خب زنده بودنشان برای دنیای بیش از حد عجیب او عجیب نبود.. اما مسیح..
– قسطی حرف نزدن بهروز.. دارم عصبی میشم..
+نفس با مسیح برای یه پروژه ای شراکت کرده..
برای اولین پس از زمانی که وارد این کار شده بود نمیدانست چی کار کند.. مثل باقی بازی ها نبود.. اگر تصمیم به نابودی میگرفت مسیح هم نابود میشد.. این را میخواست؟؟
-به حسام بگو وقتشه از تعطیلات برگرده.. بیاد پکن و جای من همه چیز رو دست بگیره.. باید برم ایران..
+اتفاقا رئسم معتقد بود کار خودته.. به چه اسمی برات مدارک جور کنم..
– به اسم خودم.. شیلان.. تا شب یلدا کارام رو جور کن.. میخوام برای مهمونی خانواده مسیح ایران باشم.. شیلان رادمنش داره برمیگرده!!!

سه هفته بعد
# آترا

سه هفته از شب مهمونی و دو هفته از رفتن آیسان به رامسر میگذره و تمام مدت سخت مشغول کار بودیم.. اوایل آبان بود.. زمان با ما مسابقه گذاشته بود.. زده بود رو دور تند و سریع عقربه ها رو حرکت میداد.. از برنامه عقب نبودیم اما باید جلو تر قرار میگرفتیم..
احساس میکردم دنیام رنگ گرفته.. دقیقا از بعد از اون رقص هیجان انگیز انگار همه چیز یه درجه رنگی شده بود.. شاید سیاه و سفید.. شاید یه طیف خاکستری.. رنگای جیغ نداشت اما بی رنگ نبود.. احساس میکردم از اون تهی بودن خلاص شدم اما نمیدونستم چی پرم کرده..
یه جمعه دیگه و طبق معمول همه خواب بودن.. تو ایوون نشسته بودم و منتظر آرکان بودم.. با شنیدن صدای ترمزی بلافاصله به سمت در حیاط رفتم و رد حیاط رو بازش کردم..
با دیدن کامیون بزرگی که پشت رلش آرکان نشسته نیشم باز شد..
آرکان پیاده شد و بادیدنم گف: به به نفس خانوم پارسال دوست امسال آشنا.. حمال کم اوردی به من زنگ زدی؟؟
اخم تصننی کردم: آرکان زر نزن.. کارن گفته بود خودش میاره به من چه تو تصمیم گرفتی خودت بیاریشون..
آرکان از دوستای سامی و کارن بود.. دامپزشکی موفق و مربی اسب هامون..
آرکان لبخندی زد و خواست چیزی بگه قبلش من پریدم و نذاشتم چیزی بگه: آرکان در اینو باز کن خوشگلام بین بیرون..
– جشم بانو..
با دیدن آذرخش و طوفان رفتم سمتشون و دستی به سر هردوشون کشیدم.. آرکان گف: پشت ساختمون ببرم وسیله ها رو؟؟
+ آره دستت درد نکنه.. خیلی زحمت کشیدیااا..
صدای مسیح باعث شد چشم از عشقام بگیرم..
مسح: سلاام.. پس آذرخش و طوفان این دوتان..
آرکان لبحندی زد و گف: سلام داداش.. سمت آذرخش نری هااا.. مثل نفس وحشیه.. طوفان باز آروم تره..
حرصی پام رو به زمین کوبیدم و گفتم: آرکان عمه ات وحشیه… به سامیی میگمااااا…
آرکان: توروخدا منو با اون داداش قلچماقت در ننداز..
بعدش وسیله ها رو برداشت و به سمت پشت ساختمان و اسطبل رفت..
+ مسیح پایه ی مسابقه هستی؟؟
– باعث افتخارمه..
+ پس بیا این بریم حاضر شیم… الان به آرکان میگم زینشون کنه بعد بره..
تو حیاط آرکان و دیدم که داشت میرفت و بهش گفتم آذرخشو طوفان رو زین کنه تا سواری کنیم.. بعدم بلافاصله رفتم تو اتاق..یه شلوار مشکی چسبون پوشیدم و به خاطر سردی هوا یه تاپ یقه اسکی سفید و کت چرم سیاه با نیم بوتام پوشیدم..
نمیدونم چی شد که طی تصمیم انتحاری کلاه گیسم رو در اوردم و موهام رو شونه ای زدم و چند دور پیچوندمشون و زیر کلاه کابویی ام گذاشتم.. همیشه موقع اسب سواری کلاه میذاشتم وموهام رو باز.. سامی میگفت خیره کننده میشم..
دوست داشتم عکس العمل مسیح وقتی موهام رو میبینه رو بفهمم..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

sety

اے کــاش عــشــقـღ را زبــان ســخــن بــود
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x