رمان پوراندخت

رمان پوراندخت پارت ۶

4.8
(21)

رمان پوراندخت

پارت ششم تقدیم نگاهای قشنگتون❤️

چند دقیقه ای هممونطور خیره به مرد بودم که داشت با شونه های افتاده  رفتن خورشید تماشا می کرد و هی به صورت دست می کشید نمی دیدمش ولی مشخص بود حالش خوب نیست چون متوجه حضور من هم نشده بود . که یکدفعه مغزم  تشر زد

” دختر بدو برو شاید بلند بشه بعد ببینه تو داری نگاش میکنی با خودش بگه چه دختر بی حیایی”

مغزم درست می گفت بیشتر از این نباید اینجا می موندم و همچنین خیلی وقت تلف کرده بودم و الان باید ساعت ۷ می بود و من باید تا نیم ساعت دیگه توی رختخوابم می بودم . اون مرد رو رها کردم تا کار خودش رو انجام بده و بعد به سمت خونه راه افتادم . تو راه خستم بود و خمیازه می کشیدم و دلم خوابیدن می خواست تا اینکه نزدیک خونه شدم  و مامان رو دیدم که سرش رو از در خونه بیرون آورده . و از همین جا هم معلوم بود خیلی از دستم شاکیه . قدمام رو بلند تر برداشتم و تا به مامان برسم .

_ معلوم هست کجایی دختر . رفته بودی زه آشغال بذاری ها

وارد خونه شدم و مامان هم در رو بست که گفتم:

_ ببخشید .

مامان  همونطور که چادر رو از سرش در میاورد با حرص لب زد:

_ ببخشید و کوفت . ببخشید و زهر مار . آخه دختر شانس آوردی بابات یه چند دقیقه ای که اومده و متوجه نشد که تو این همه وقت بیرون بودی

چشمام از اغراق مامان گرد شد

_ مامان!  . من نهایتش ۲۰ دقیقه بیرون بودم

مامان که انگار عصبی شده بود کمی نزدیکم شد و با صدای آرومی  گفت:

_ اولندش که صداتو بیاد پایین دختر نباید خیلی بلند صحبت کنه الانم که بابات اینجاست چه بدتر .بعدشم به نظرت بیست دقیقه زیاد نیست . خوبه پشت سرت حرف در بیارن بگن دختر غلام علی اینجوره دختر غلام علی اونجوره..

مامان دلشت درست میگفت و من واقعا کارم طول داده  بودم . به خاطر به تبعیت از مامان جواب دادم:

_ بله درسته . حالا بیاین بریم من تشک ها رو پهن کنیم که بریم بخوابیم .

مامان هم خوشحال از اینکه من سر به راه شده بودم با خوشحالی مشهودی و واضحی لب زد:

_ باشه برو از دست تو که همیشه در میری

و بعد پشت چشمی نازک کرد و من وارد خونه شدم و سلام آرومی به بابا دادم و با گفتن جمله میخوام برم رختخواب رو بیارم به سمت تنها اتاقمون رفتم و دستگیره در چوبی اتاق رو پایین کشیدم و وارد شدم و از روی تخت آهنی دو طبقه ای که باز هم ارث مامان بود تشک ها رو برداشتم و یکی یکی داخل هال پهنشون کردم . و گفتم :

_ مامان جان بفرمایید براتون تشک رو پهن کردم بیاید بخوابید .

چند لحظه بعد مامان و بابا از توی حیاط وارد خونه میشن و آروم روی تشک دراز میکشن و من بعد از اون ها آروم داراز می کشم و ملافه رو روی خودم میندازم  .  که چشمام گرم میشن و به خواب عمیقی فرو میرم

(جهان)

آخر شب بود که رفته بودم خونه و سریع به اتاقم پناه برده بودم . خوابم نمی برد و همش داشتم بهش فکر می کردم . به اونی که الان باعث شد من اینجوری جلوی همه از پدرم کتک بخورم . به اونی که الان باعث شده الان اعصاب من انقدر خراب باشه . به خود کثافتش ….

تا خود صبح خوابم نبرد و همینجوری هی داشتم تو فکر و خیال سیر می کردم که تصمیم گرفتم بخوابم . و برای اینکه کسی مزاحمم نشه کلید اتاق رو از جیبم در اوردم و از روی تختم بلند شدم که صدای غیژی داد و بعد به سمت در رفتم و در رو قفل کردم . حالا میتونستم آسوده و راحت بخوابم بدون فکر به هیچ بنی بشری….

نمیدونم چقدر بود که خوابم برده بود فقط میتونستم ببینم خورشید کامل در اومده و نورش  از پنجره به چشمم میخوره و یکی داره هی به در اتاقم میکوبه و چیز های نامفهومی رو داد میزنه . آروم از روی تخت بلند شدم و در حالی که از شدت خواب تلو تلو میخوردم دستگیره در رو به سمت متمایلش کردم که باز نشد . و یادم اومد در رو قفل کردم . کلید رو برداشتم و در رو باز کردم که یکدفعه با چهره ی عصبی شیرخان مواجه شدم .

_ پسر تو چرا نرفتی سرکارت هااا؟ چرا مردم رو علاف خودت کردی؟ الان همه ی اونهایی که بهشون قول داده بودی پشت درن.

همونطور که چشمام رو می مالیدم با صدای خواب آلودی زمزمه کردم

_ کار؟ چه کاری؟

که به یک باره چشمام گشاد شد و بلند داد زدم

_ ای وای من. بدبخت شدم که .

شیرخان با تاسف سری تکون داد و گفت:

_ پسر گنده خجالت بکش . اصلا تو امروز کار هم نداشتی مگه من نگفتم خواب بیشتر از هفت صبح نکبت میاره هااا؟ حرف منم که هیچ و پوچ

شرمسار سرم رو به خاطر کار زشتم پایین انداختم که شیرخان ادامه داد:

_ این رو بهت نگفتم که سرت رو بندازی  پایین بهت گفتم که سریع بری پیش اون مردم بدبخت که کارشون رو انجام بدی. الکی الکی که کلانترت نکردم

با صدایی که پشیمونی توش موج میزنه لب میزنم:

_ چشم . الان میرم

شیرخان پوزخندی روی لبش میشینه و بعد از پله ها پایین میره و همون لحظه محمود هم از اتاقش بیرون میاد و میگه:

_ به داداش بزرگه وقت خواب . خوش گذشت؟

اصلا حوصله ی مزه پرونی های محمود رو ندارم به همین خاطر پوفی میکشم  که محمود میخنده و با خنده ادامه صحبتش رو میگه:

_جهان بدو برو پایین که این مردم ما رو کشتن از بس تو رو صدا زدن .

باشه ای میگم و همون لحظه صدای مردم میاد که دارن عصبی اسمم رو صدا میرنن و بعضی هاشون فحش و ناسزا میگن . و بعد بی حوصله به سمت اتاقم میرم و از توی کمد لباسم یه دست لباس کارم رو بیرون می کشم . و می پوشم و با برداشتن تفنگم برای احتیاط در اتاق رو باز میکنم که میبینم محمود هنوز توی راهرو هست .

_ تو کار و زندگی نداری  محمود؟ که هنوز تو راهرویی

محمود که انگاری تو همین مدت کم یه فکر خنده دار به ذهنش رسیده با صدای نازک مخصوص خودش ندا میکنه:

_ کار و زندگی من تویی جونممم

با حالتی مسخره ای نگاش میکنم و دستم رو به حالت خاک تو سرت براش نشون میدم و میخوام از پله ها پایین بیام که صدای جدیش که البته باز هم هیچ حسابی نمیشه روش کرد گوشم رو پر میکنه

_ راستی جهان . یه چیزی

سرم به سمتش بر می گردونم و با حالت سرم میگم چته

که میگه:

_ عشقم . نبینم یه وقت بین اون همه آدم به من خیانت کنیااا

من چشمام گرد میشه و میخوام به امان خدا ولش کنم  تا کمتر چرت و پرت بگه که با سرعت زیادی از پله ها پایین  میادو دستاش رو به حالت گریه روی چشماش گذاشته و هی تکرار میکنه

_ میدونستم میدونستم تو نمیگی باشه . میدونستم تو خیانت کردی . جهان آشغاللل

این داستان ادامه دارد…..

عزیزان اگر برسم عصر هم یک پارت میدم❤️
ممنون از دلگرمی ها و حمایت هاتون🥲💓 .

اگر پیشنهادی، انتقاد ، و یا نظری در مورد شخصیت های رمان و یا من دارید حتما بگید خوشحال میشم🌸

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Zoha Ashrafi

ضحیـــ، نویسندهـــ هـیاهو و ژوان🤎
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
10 ماه قبل

فکر کنم هر دو هووی هم بشن
فعلا همین حدس رو میتونم بزنم😊

sety ღ
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
10 ماه قبل

گلی مامان پور انداخته😁

لیلا ✍️
10 ماه قبل

خیلی قشنگ بود بیصبرانه منتظر پارت بعدیم🙃

فقط چقدر از این گلی بدبخت کار میکشن پوفف😕

شخصیت محمود هم دوست داشتنیه امیدوارم تو روند داستان تاثیر داشته باشه 🙂

عسل
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
10 ماه قبل

من چرا ذوق کــردم 😍😂😂

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
10 ماه قبل

پس حتما دخترشه

عسل
10 ماه قبل

عاشـق محــ😂😂😂😂😂😂😂ــمودم

دکمه بازگشت به بالا
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x