رمان شوکا

شوکا پارت 17

4.8
(32)

شوکا پارت¹⁷

هنوز دم در شرکت بود. و نمی دانست. چگونه و چطور
مسئله را با نیما در میان بگذارد.

از طرفی هم نیما دیر کرده بود و باعث نگرانی اش شده بود.

یک نگاه به ساعت مچی اش انداخت. و لب زد:

شوکا: 20:04

همانطور که نگران به خیابان ها و ماشین های در حال رد شدن نگاه می‌کرد. ناگهان با کشیدن مانتوش توسط کسی نگاهی به سمت چپش انداخت. و بعد به پایین نگاه کرد.

یه دختر بچه با موهای خرمایی رنگش و با گل های رز در دستش ازش خواهش می کرد. که گل بخرد.

خم شد. و نشست و لب زد:

شوکا: اسمت چیه خوشگل خانم؟

دختر: بهار

شوکا همانطور که لبخند بر لب داشت. یه دونه گل رز سرخ برداشت. و نگاهی به دخترک کرد.

شوکا: چند سالته بهار؟

بهار: داره میشه ۷ سالم

شوکا لبخندی زد و گل را بالا گرفت و همزمان لب زد:

شوکا: دونه ای چند؟

دخترک سرش را پایین گرفت و لب زد:

بهار: ۵۰ تومن

شوکا بغضش را قورت داد. دلش برای بهار سوخت که باید در خیابان های تهران گل می فروخت. پس چند ۱۰ تومنی در اورد. و ۲۰ تایش را به دخترک داد.

بهار: این زیاده خانم؟!

شوکا: لطفا به عنوان یه دوست قبول کن.

بهار سری تکون داد و لب زد:

بهار: خیلی ممنونم

شوکا سری تکان داد. و با همان شاخه گل رز به ماشین bmw که از شیشه اش نیما در حال تماشا و لبخند به لب بود. چرخید و سوار ماشین شد.

شوکا: عادت داری دیر بیای.

نیما: متاسفانه آره

این کوله چیه رو دوشت؟!

شوکا کوله در در اورد. و روی پاهایش قرار داد. خواست لب بزند. که ماشین از جا کنده شد.

شوکا: قبوله

نیما متعجب نیم نگاهی اول به شوکا و بعد سریع به خیابان انداخت. و لب زد:

نیما: چی؟!

شوکا: پیشنهاد حاج حسین می خوام. تو شرکتتون کار کنم.

نیما با تعجب داد زد:

نیما: چی؟!

شوکا: حوصله کش دادن ندارم. نیما حرف آخر من میام شرکت شما شروع به کار کنم.

می خواهد حرفی بزند که با نگاهی که شوکا بهش می اندازد. نگاهش را می دزدد. و سکوت برقرار می شود.

بیرون آرمین پسر عموی نیما در حال باد زدن. جوجه کباب ها بود. و بقیه بیرون و فقط لیلی مشغول سیخ زدن.
گوجه ها بود. بعد از تموم شدن کارش دو سیخ گوجه را سمت آرمین دراز کرد و لب زد:

لیلی: آقا آرمین

آرمین: جا…یعنی…بله

لیلی سیخ گوجه را به دستانش داد. و لب زد:

لیلی: بفرمایید اینا هم کباب کنید.

آرمین: چشم

گوجه ها را روی باربیکیو قرار داد.

لیلی: گفتید پسرعموی آقا نیما هستین.

آرمین دست از نگاه کردن. به جوجه و گوجه ها برداشت.
این همه آقا گفتن این دختر برای چی بود؟

همچنان دست دختر در هودی یاسی اش بود. به پسر زل زده بود. که آرمین لب زد:

آرمین: من و فرزاد و نیما یه اکیپ و هم دانشجو بودیم. دیگه…
فرزاد رفت. خارج. من رفتم آنتالیا نیما هم که.. موند ایران
من پسر عمو کوچیکشم

لیلی سری تکان می‌دهد. که لب میزند:

آرمین: تو چه نسبتی با شوکا داری؟

لیلی: خواهرش

آرمین می خندد و لب میزند:

آرمین: زیادم شبیه نیستید. تو موهای بلوند اون اون طلایی تو چشمای سبز اون چشمای عسلی

لیلی: آره دیگه من به مامان رفتم. شوکا به بابا محمود خدابیامرز…
البته من موهام در اصل تیره روشن بود. بلوند رنگ کردم.

آرمین با یک “اوهوم” به سمت باربیکیو می رود. و مشغول برگرداندن.

جوجه ها می شود. که گلچهره و شبنم و زن دایی الهام و لیلی همراه

با روشنک خدمتکار مخصوص که در یک دستش سالاد و در دست

دیگرش دیس برنج است. وارد آلاچیق می شوند.

زن ها خندان روی صندلی های کنار باربیکیو می نشینند. و روشنک بعد از قرار دادن. دیس برنج و سالاد به داخل می رود. لیلی به سمت خاله الهام می رود. و کنار او می نشیند.

که شبنم خندان لب میزند:

شبنم: ماشاالله یه دختر خوب و خانم برای پسرمون پیدا کردیم. گلچهره جون از حالا دیگه غزل خداحافظی شوکات رو بخون.

گلچهره می خندد. و لب میزند:

گلچهره: کجاشو دیدی خانم بعدشم من غزل خداحافظی

دخترکمو خیلی وقته خوندم.

لیلی با تعجب داد میزند:

لیلی: برا منم شوهر پیدا کردی. مامان

شبنم: نه عزیزم غزلتو خونده. وگرنه کی میاد. تو رو بگیره.

ناگهان دستی دور شانه هایش حلقه می‌زند. و از ترس شونه هایش

میلرزد که شوکا با صدای بچگانه ای لب میزند:

شوکا: مامان شوهرجونم انقدر آجی کوچولومو اذیت نکن.

و با لبخند روی صندلی کنار لیلی می نشیند.

که لیلی با کنایه لب میزند:

لیلی: یـــــــه جوری میگـــــــه خواهر کوچیکه انگـــــــار نه انگار که فقط ۳ سال از من کوچیکتره
ببخشید کی بود میگفت اون تصادف رو یاد خانم نیارید حالش بد می….

شوکا با غم یک قطره اشک از چشم هایش می چکد. که الهام با تذکر لب میزند:

الهام: لـــــــیلـــــــی

شوکا ناراحت صندلی را عقب می کشد. که لیلی لب میزند:

لیلی: ببخشید آجی… غلط کردم.

شوکا درون ویلا می رود. بدون توجه به شنیدن اسمش از زبان نیما که دنبالش به راه افتاده.

نیما: شوکا…وایسا…شوکا

نیما مچ دست دخترت را میگیرد. و میکشد که با فشاری که به دستان ریز دختر آمده.

عصبی دستش را از دستان نیما بیرون می کشد. و با دست دیگرش مالشش می دهد.

شوکا نیشخندی میزند. و لب میزند:

شوکا: هه…فکر می‌کردم. قرار همون ۱ ماههِ نگو می خواستی دستمالیم کنی.

نیما از حرص در میان دندان هایش می غرد:

نیما: دِ لعنتی میفهمم…درکت میکنم… هر کاری تو بگی. اما نگاه کن به نظرت اونا فکر میکنن. تو خوشحال….

شوکا فینی می‌کند. و حرفش رابا یک زهرخند قطع میکند:

شوکا: ببخشید جناب توسلی میونه خوبی با پایان خوش ندارم.

مگه نمی بینی. …دستی دستی خودم رخت سیاه بختی تن کردم.

و بعد به سمت اتاق که برای او چیده شده . بود. رفت.

از همان جا می توانست مشت های محکم و رگ های متورم دستان نیما را تصور کند.

به سوی پله رفت. و با سرعت خودش را به طبقه دوم عمارت رساند.
نفس نفس میزند. اما بعد از پله آخر با سرعت سمت در
اتاق رفت. و در را پشت سرش بست. نفس عمیقی کشید.
و در را با صدای “قیژ” پشت سرش بست.

آروم به سوی تخت رفت. و کیفش را روی میز توالت کرم رنگ شیک گذاشت.
و کفش و کتش را در اورد.

از کیفش قرص فلوکستین در اورد. و ۲ کپسول را بدون آب قورت داد.
و بسته قرص را درون کیف رها کرد.

روی تخت دراز کشید. خسته بود. و به محض کمی گذشت زمان پلک هایش که از شدت بیداری
و گریه زیرشان باد کرده بود. و حلقه های تیره بود. بالاخره به خواب فرو رفتن…

“دوستان عزیز دنبال کننده های رمان شوکا از این به بعد داستان توسط شخصیت ها روایت میشه”

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

mahoora 🖤

اندر دل من درون و بیرون همه او است🖤 اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست🖤
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x