رمان آغاز از اتمام

رمان آغاز از اتمام پارت 4

4.1
(48)

{مولودیِ دیوانگی:)⁴}
پناه لبخند عریضی زد و در حالی که بلند می‌شد گفت:

– تا به خواب ابدی فرو نرفتی بیا غذا بخوریم. من که خیلی گشنمه!

شایان اخم ظریفی کرد و با لحن طنز آلودی گفت:

– باشه خانم؛ حالا شما ما رو به سُخره بگیر.

پناه صندلی میز نهار خوری را عقب کشید و در حالی که می‌نشست جواب داد:

– من که اصلا جرأت نمی‌دم به خودم آقای زِبل و مسخره کنم!

شایان طلبکار اخم کرد با لحن دلخوری گفت:

-پناه؟ تو که می‌دونی من چقدر از این لقب بدم میاد! نداشتیما.

پناه شانه‌ای بالا انداخت و بشقاب شایان را مالامال از برنج زعفران خورده کرد در همان حال با لودگی گفت:

– وا، شایان؟ مگه زبل خان چشه؟

شایان با چشمای ریز شده پشت میز جا گرفت و گفت:

– باشه… . آفرین پناهم بتازون، بتازون که منم چیزایی تو چنته دارم.

پناه بی توجه به پشت پردهٔ حرف شایان کمی خورشت روی برنجش ریخت و سرگرم خوردن شدن. در چنین مواردی سکوت جایزتر بود، شایان و طبع گرمش را خوب می‌شناخت!
شایان که سکوت پناه را دید، لبخند پیروزمندانه‌ای زد و با چشمان ستاره باران به غذای اشتهاآور جلویش خیره شد؛ صبر را جایز ندانست و با ولع مشغول شد.

پناه که زیر چشمی حواسش به شایان بود، متعجب ابرو بالا انداخت و با لبخندی زیر پوستی گفت:

– آروم شایان! همش واسه خودته. تند نخور باز بگی معده درد دارم.

شایان با دهانی پُر نیم نگاهی به پناه انداخت و گفت:

– من همین یه چیز دوست دارم، اونم زهر کن به جونم پناه خانم.

پناه طلبکارانه گفت:

– منو بگو که به فکر آقام.

شایان برای اینکه بازم موفق شده بود حرس پناه در بیاورد در دل به خود آفرین گفت و کنارش بارها، شکر کرد این صورت ناز را!
نگاه و صدای پناه برایش همانند مولودی بود… . مولودیِ دیوانگی، دل و جانش را به تلاطم می‌کشید و خروشان می کرد… . هیچگاه گمان نمی کرد عاشق این دخترک شود. نوجوانی‌هایش خوب به‌خاطر داشت. پناه را دختر آرام و سر به زیری می‌دانست که آمادگی پذیرش عشق را ندارد، پناه هیچ‌وقت سلیقهٔ او نبود! اما حال این دختر چنان جان و جهانش شده بود که… نه، کلمات حس او را یدک نمی‌کشد!

پناه که شایان را سربه زیر دید، ابرو بالا داد و گفت:

– خیلی خب بابا، شوخی کردم. نگو که قهر کردی باهام!
شایان آرام سر بالا آورد و با لبخند محوی گفت:

– پناه، اولین دیدارمون و یادته؟

پناه با یادآوری روزهایی که در تب و تاب دستان شایان می‌سوخت لبخند تلخی بر لب نشاند و این لبخند تلخ از آبی چشمان شایان دور نماند.

– آره خوب یادمه، چطور؟

شایان که با یاد آوری گذشته‌های نه چندان دور از خوردن دست کشیده بود پرسید:

– هیچ‌وقت فکر می‌کردی ما ان‌قدر عاشق بشیم؟! اصلا عشق و ول کن؛ فکر می‌کردی ما ازدواج کنیم؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 48

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

خورشید حقیقت

شاید این رویای رسیدن باشد 🤍✨
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
12 روز قبل

نمیدونم چرا این پاتو الان دیدم خسته نباشی نویسنده محترم

لیلا ✍️
12 روز قبل

چقدر کل‌کل‌هاشون قشنگه😄 فقط عزیزم سعی کن کمتر از اسامی شخصیت‌ها استفاده کنی چون تکرار بیش از حد به مرور زمان موجب خستگی خواننده میشه. قلم گیرا و روونی داری و رمان متفاوتی رو به تصویر می‌کشی، دست مریزاد

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x