رمان انتهای دنیای من با تو

رمان انتهای دنیای من با تو _ پارت 4

4.7
(3)

ایل ماه:

در حال عوض کردن لباسامم که یهو یه نفر از پشت محکم بغلم می کنه.
_ آیلا چیه چی شده؟
_ ازت ممنونم واقعا ازت ممنونم
_ فکر می کردم ازم دلخوری..
_نه به هیچ وجه. به مدیر چی گفتی که راضی شد سبحان اینجا بمونه؟
_ بهشون گفتم منم بی تقصیر نبودم و تجربم هم اونقدر زیاد نبود که بتونم شرایط رو خوب مدیریت کنم. ازشون خواستم این بارو گذشت کنن.
_ درمورد آرشا هم چیزی به مدیر نگفتی ایل ماه ؟
_ نه. چون گفتنم چیزی رو درست نمی کرد. البته با کاری هم که الان کردم آرشا همین طور به مصرف نکردن داروهاش ادامه میده و سبحانم سابقش توی بیمارستان خراب تر از قبل میشه..
_ نه اینطور نیس ایل ماه. شرایط اونقدرا هم که میگی بد نشد. اگه مدیر گذشت نمی کرد، شاید منتقل شون می کردن و وضعیت شون بدتر از قبل می شد. تازه تو امروز به همه مریضا عالی رسیدگی کردی.. همه دارن ازت تعریف می کنن دختر. درد صورتت بهتره؟
_اره خوبم نگران نباش
با شرمندگی به صورتم نگاه می کنه و میگه:
_آرشا اونقدرا هم بد نیست..
_اونم همینو گفت. سبحانم گفت اون مقصر نیست.. اینجا همه اونو دوست دارن درسته؟
_کی؟ سبحانو میگی؟ خب..اره یه جورایی همه عاشقشن.درسته گاهی بی اعصاب میشه؛ ولی مهربونه.

بغلش می کنم و صورتشو با دستام قاب می گیرم و با لبخند میگم :
_ دیگه باید برم. کاری نداری با من آیلا؟
_ زنگ زدم آژانس گفت طول می کشه تا ماشین بفرسته..
_ باشه ایرادی نداره. تا اون موقع صبر می کنم. مواظب خودت باش آیلا
_ تو هم همین طور..

توی راهرو ام که صدای سازی رو می شنوم. واقعا به نظرم زیباست… . جلوتر میرم. همون شماره اتاق بود.۱۶۲..

در اتاق نیمه باز بود. بابت همین می تونستم پشت در واستم و به صدا گوش بدم‌. بعد از یه روز سخت، آرامش عجیبی رو درونم احساس می کنم. آرومم می کنه.نخواستم بیشتر از این اینجا باشم؛ اما انگار تقدیر اینو برام نمی خواست. این بار صدای موبایلم بود که اجازه ی رفتنو بهم نداد.
_ الو ایل ماه؟!
با صدای خیلی آرومی میگم:
_ بله آیلا؟
بلافاصله گوشیم از دستم کشیده میشه که رومو برمی گردونم. سبحان رو می بینم که با اخم بهم خیره شده و جواب آیلا رو با تندی میده:
_ بعدا بهت زنگ می زنه.
_ این درست نیست که موبایل کسی رو بی اجازه ازش بگیرین.
_عه؟! حالا خانم دکتر میشه بفرمایین این درسته که یه نفر یواشکی پشت در اتاقِ آدم گوش وایسته؟؟
_ من نمی خواستم مزاحمتون بشم فقط.. فقط خواستم به سازتون گوش بدم، همین. آخه واقعا…زیباست.

هیچی نمیگه و به سمت اتاقش عقب گرد می کنه. رو به پنجره ی بزرگ اتاقش و پشت به من، وایمیسته و میگه:
_چه فایده؟ وقتی اونی که باید می شنید، برای همیشه از اینجا رفته..
کمی جلو تر میام و با اطمینان رو بهش میگم:
_ مادرم همیشه می گفت آدمایی که از دست می دیم، یه جایی نزدیک به مان. شاید حتی از قبلم نزدیک تر…
بر می گرده و سمتم میاد
_ ممنون بابت گذشتت از اشتباه آرشا
_خواهش می کنم. من دیگه باید برم
_می تونم خواهش کنم مثل بقیه، وضعیت منم بررسی کنی؟
_من متاسفانه چیزی از شرایط تون نمی دونم. نتونستم تا الان پروندتون رو بخونم آقا.

رو تختش می شینه و مغرورانه میگه:
_خب همین طوری بگو.. قبل از بررسی هر بیمار، پروندشو می خونی. حالا واسه من روالشو بر عکس کن. نمیشه خانم دکتر؟

متعجب بهش نگاه می کنم. حالا که اصرار داره، سعی می کنم باهش راحت تر از قبل باشم و با لحن آرومی میگم:
_لطفا اینقدر بهم نگید خانم دکتر..اینطوری کمی برام سخته
_چشم خانم دکتر
از لجبازیش لبخندی کوتاه روی لبام شکل می گیره.
_ خب پس باید یه جایگزینی براش باشه..
با خوش رویی می پرسم:
_ مثلا؟
_ مثلا.. موقهوه ای، دست و پا بلند، یاا مُزا…اره پیداش کردم، مزاحم.
از این حد رک بودنش،خندم می گیره. آیلا راست می گفت اون آدم بد اخلاقی نبود.
_ خب حالا بگو ببینم مزاحم، اسمت چیه؟
_اگه حیاط پشت اتاقتون رو بهم نشون بدین، میگم. همین شکلی نمیشه..

واقعا هم دلم می خواست اون حیاطو ببینم. از پشت پنجره به نظر میومد باید خیلی قشنگ باشه… ‌.
_ خیله خب پس بفرمایین خانم مزاحم
حیاط کوچیک اما زیبایی بود. باغچش پر از گل های رز قرمز و صورتی بود. یه درخچه ی انارم داشت که تازه گل داده بود.

_ خب نگفتی؟
هم زمان که چشمم به گل رز شکسته شده ی داخل باغچه افتاد گفتم:
_ اسمم ایل ماهه آقا.
می شینم و پارچه ی باریک سفید رنگی که تو جیبم قرار داره رو در میارم و آروم دور ساقه ی اون رز می پیچم.
با نگاهی پر از غم بهم نگاه می کنه و میگه:
_ خودتم مثل اسمتی. باید بگم…قشنگه.
جلوتر میاد. کنارم روی پاهاش می شینه و با لبخندی ادامه میده:
_ منم سبحانم. سبحانِ شایان‌. حالا بازم می تونیم خوش قول بمونیم؟
_ البته..
_ پس برای معالجهٔ منم بیا..لطفاً.
_بازم شرط داره
_ خب؟
_ اگه بتونید آرشا رو راضی کنین که داروهاش رو مصرف کنه..
_ قول نمیدم اما سعیمو می کنم.
_ ممنون
_ به خاطر تو نیست، به خاطر خودمه.
_ اینجا موندنو دوست ندارین.. درسته؟
_ اینجا اونقدرا هم بد نیس.مشکل اینه که خودمو دیگه دوست ندارم.خیلی وقته… .
به سمت در خروجی میرم و به عنوان آخرین جمله برای اولین باهم بودن، میگم:
دوسِتون دارن.. اون گلا رو میگم، که سرحالن و زیبا شدن. یه جایی نوشته بود گلا با عشق رشد می کنن. اگه وجود نداشته باشه، می میرن..

پ.ن (( گاهی باید با سادگی، عشق را نشان آدمی داد تا بیشتر احساس شود و بیشتر درک شود. عشق بدون دروغ، ریا، غرور.. همراهِ تواضع چقدر زیبا بود.. همان عشقی که امشب میان ماه و نزدیک ترین ستاره به آن، در آسمان دیدم. مانند همان عشقی که هفته ی پیش، چند ساعتی مانده به ظهر، در خیابان تنهایی، میان پیرزن و پیرمردی باهم، بود. ))
روز خوبی رو براتون از خداوند می خوام❤️

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x