رمان آیدا

رمان آیدا پارت 22

4.3
(38)

عصبی پشت سرش وارد آشپزخانه شد.

همان طور مشغول در آوردن نون از یخچال بود

با اخم نزدیکش شد و تند گفت:

-من باید صبر کنم تا جنابعالی صبحونه خوردنش تموم شه؟

با خونسردی نگاهش کرد و آرام تر جواب داد:

-انتظار نداری که با شکم خالی بیافتم تو خیابونا

پس قرار بود جایی بروند!

اما کجا..؟

گرچه کنجکاوی‌ امانش را بریده بود اما با بی تفاوتی گفت:

-بخور بیا من بیرون منتظرم

بدون تعلل از آشپزخانه خارج شد و روی کاناپه جای گرفت

آماده بود و نیازی نبود چند ساعتی مشغول باشد

در سکوت با بی حوصلگی مشغول وارسی خانه شد

نیم ساعتی گذشته بود که سام با همان قدم های آهسته اش از آشپزخانه شد

سعی می‌کرد نگاهش نکند چون اگر خونسردی اش را میدید بی شک عصبی میشد

سرش را پایین انداخت.

سام هم در سکوت از کنارش رد شد و از پله ها بالا رفت

……

عصبی و کلافه بود که سام بالاخره افتخار داد و حاضر و آماده پایین آمد

با لبخند کوچکی به در اشاره کرد و گفت:

-بریم

اخم نداشت و تنها کنجکاوی بود که سراسر وجودش را در برگرفته بود

عجیب بود که پرهام همراهشان نبود.

حالا که خبری از او نبود در صندلی جلو نشست و همان طور که خیره ی بیرون بود گفت:

-خب نمیخوای بگی کجا میریم؟

ماشین را روشن کرد و از حیاط خارج شد:

-میریم خرید

متعجب به سمتش برگشت:

-خرید برای چی؟

-خودت متوجه میشی

چرا دوست داشت همیشه گنگ حرف بزند؟!

تمام حرکات و رفتارهایش یک به یک گنگ و گنگ تر بود

می‌دانست حتی اگر باز هم سوال کند جوابی دریافت نمیکند پس بدون هیچ گونه پرسشی سرش را به صندلی تکیه داد و چشم هایش را بست

تمام مدت حتی کلمه ای حرف از دهانش خارج نشد

گویا سام هم رغبتی برای شکستن سکوت نداشت!

بعد از کلی گشت در شهر زیبای برزیل بالاخره جلوی پاساژی نگه داشت

چشم هایش را باز کرد و نگاهش را به نمای کرمی پاساژ داد

چه کاری داشتند که باید خرید میکردند!

اصلا چرا آیدا را با خودش آورده بود؟

افکار بی سر و تهش را پس زد و از ماشین پیاده شد

سام کنار در منتظر او بود

ماشین را قفل کرد و راه افتاد.

مستقیم وارد طبقه ی دوم شدند

جایی که پر بود از لباس های مجلسی و شیک و گران قیمت!

حالا کنجکاوی اش بیشتر از پیش شده بود

-برای چی اومدیم اینجا سام؟

با شنیدن اسمش لبخندی محو روی لبش نشاند و زمزمه کرد:

-شب قراره جایی بریم و باید لباس بخریم دیگه

نگاهش را به چشم هایش داد و گفت:

-مگه نه؟

چیزی داشت که بگوید؟!

حتی کلمه ای حرف نزد و تنها خیره ی قدم های او بود که به سمت ویترین ها در حرکت بود

به اجبار پشت سرش راه افتاد.

جلوی تک تک مغازه ها می ایستاد و منتظر انتخاب آیدا می ماند

اما او که فکر و خیالش اصلا در آن حوالی نبود!

دستش را روی شانه اش گذاشت و کنار گوشش زمزمه کرد:

-چیزی مد نظرت نیست؟

به خودش که آمد به تندی دستش را پس زد و گفت:

-نه نیست

شاید بهتر بود بعد از خارج شد از پاساژ درمورد شب سوال کند

اصلا مگر او اجازه داشت که آیدا را هرجا که خواست با خودش ببرد؟

لابد داشت دیگر!

یک ربعی همان طور پشت سر سام در حال قدم زدن بود که جلوی مغازه ای ایست کرد

لباس کرمی کوتاه که شبیه به لباس های دو تیکه بود عجیب چشمش را گرفته بود

شاید تا بالای زانویش به زور می‌رسید

زیادی کوتاه بود اما عجیب زیبا بود!

صدای سام باعث شد به سمتش برگردد:

-قشنگه؟

کار درستی بود که لباس بخرد؟

-میخوای پرو کن ببین بهت میاد

وقتی صدایی از آیدا نشنید قدمی نزدیکش شد و زمزمه وار گفت:

-به نظر من که تو تنت بی نظیر میشه!

آب دهانش را قورت داد و با تردید به سمتش برگشت:

-جایی که قراره بریم کجاست؟

چشمکی زد و گفت:

-تو بیخیال اون شو،فقط بدون که این لباس بی نظیره

با شیطنت اضافه کرد:

-البته فقط به تن تو

چرا لحن و حرف هایش آنقدر تغییر کرده بود

آیدا چرا اخم نمی‌کرد؟!

الان باید سرش فریاد می‌کشید اما چرا آنقدر آرام مست حرف هایش شده بود!

چشم از نگاهش گرفت و به سمت لباس چرخید.

آرام گفت:

-شاید قشنگ باشه.

سام لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت:

-قطعا که همین طور خواهد بود

به داخل اشاره کرد و گفت:

-بریم بپوش

در سکوت وارد مغازه شد و منتظر ماند تا سام با فروشنده صحبت کند

گرچه چیزی از حرف هایشان را متوجه نمیشد که اما باز هم گوش میداد.

سام چقدر مسلط بود به زبانشان!

چرا به حرکات و حرف هایش آنقدر توجه میکرد.از دست خودش هم عصبی بود.

(کامنت فراموش نشه ✨)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 38

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

saeid ..

نویسنده رمان های بامداد عاشقی،شاه دل و آیدا
اشتراک در
اطلاع از
guest
25 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
6 ماه قبل

اولین کامنت🤣😍

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

😅🥰

مائده بالانی
6 ماه قبل

خسته نباشی.
دلم میخواد سام فکر پلیدی تو سرش نباشه.
خداکنه واقعا آیدا رو دوست داشته باشه

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
6 ماه قبل

میگم کسی نیست هیاهو رو تایید کنه؟😅

لیلا ✍️
6 ماه قبل

آخ که من از دست این بشر سر به بیابون میزارم🤯🤯 پسره سه نقطه… الدنگِ بیشعور🤬🤬 آخ که هیچکس مثل سام انقدر حرصم نداده با اون رفتارای ضد و نقیضش به جای آیدا من دیوونه شدم

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

این بشر لقبش کوه یخه والسلام😑

آلباتروس
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

ذاتا بدتر از اون علی تو رمان سقوطت نیست😂

لیلا ✍️
پاسخ به  آلباتروس
6 ماه قبل

علی که خوبه وا🙄 این مردک موضعش مشخص نیست خب🤦‍♀️😂

camellia
camellia
6 ماه قبل

بالاخره یه پارت دادی سعید جووون.😍.امیدوارم نقشه ای برای آیدانکشیده باشه😐

camellia
camellia
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

ممنون از شما خانووووم.😍😘میگم یه سوال!شاه دل رو نمیگزارید?👀

آلباتروس
6 ماه قبل

انگار نه انگار سام کیه
ایدا کیه
موقعیتشون چیه
چه گل و بلبل شدن😂

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

نکنه میخواد آیدا رو به اون یارو جیمز بود کی بود نشون بده

افراممممممم❤️
افراممممممم❤️
6 ماه قبل

قشنگ بود منظم پارت بزار ما منتظریم😭😭😭😭😭☹️☹️☹️😟😟😟

مهدیه خالقی
Mahdiyeh
5 ماه قبل

قلمت ماندگار ☺️

دکمه بازگشت به بالا
25
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x