رمان رئیس جذاب من

رئیس جذاب من پارت ۹

4.8
(5)

_آهااااااایی مرغای عاشق…!
خوب مارو پیچوندید اومدید اینجا دارید دل میدید و قلوه میگیریدااا حسووودیمون شد خب.
.پری بود که داشت با خنده سمتمون میوومد دستش یه عالمه پلاستیک خریدم بود
منم هییچ توی هپروت بودم.
_هاااا!؟
_کمند جاان مثل اینکه توی باغ نیستیا!
(سارابود که با یه خنده ی شیطون اینارو بهم میگفت)
فکر کنم حسابی گیج بازی درآورده بودم داشتن
از حالم بهم شک میکردن.
_ابجی بیایید بشینید.
داشتیم زنگ میزدیم شماام بیایید.
.همگی منو رو برداشتن و چون خسته ی خرید بودن کلی گرسنه شون شده بود
سروش برای منم سفارش یه پاستا داد.
وقتی سفارش هارو آوردن و عطر پنه به مشامم خورد همه چیزو فراموش کردم.
فقط فقط میخواستم ازش لذت ببرم.
من جدا ازون دسته آدمای شکمو بودم.
اگر وارد رشته ی آزمایشگاه نمیشدم مطمئنا یه سر آشپز معروف میشدم.
نزدیکای غروب بود که پری منو به عمارت رسوند.
وقتی رسیدیم دیدیم که آراد داره با سیس خاص خودش از لامبورگینی جیگرش پیاده میشه
دخترا باهم:اووووووووووووولالاااا
کی میره این همه راهووو!؟
_کمنننند بمیری الهی همچین کیسی اینجاست و تو رو نمیکنی!؟؟؟
_دختر این دیگه کیه؟؟؟
_زیاد هول نکنید.
طرفو با یه من عسلم نمیشه خورد.
_چی میگی تووو این خودش عسله شیرینه جیگره.
عسل میخواییم چیکار!؟
_آقا من یکی که میخوام اینو تلخ بخورم باید کیو ببینم!!!
عه عه عه ایناروو خجالتم نمیکشن.
بابا میگم طرف دیوونه است روانیه اگر بدونید از وقتی از خارج برگشته بلایی نبوده سر من نیاره!
دوتایی برگشتن پشت و با چشمای ریز نگاهم کردن
_نههههه نههههه.
_آرررره آررره.
_نه عهه میگم نه منظورم اینه که خیلی اذیتم کرده کلا ادم نرمالی نیست.
اصلا مال شما من یکی که اگر یه روز مجبور شم بین یه گری گوری و این یکیو انتخاب کنم
اگر گفتید کیو میپسندم!؟؟؟؟
_کی؟؟؟؟
_مشخصه.
گری گوری.
_خاک تو سرت گمشو اونجارو ببین!
.آراد تکیه داده بود به ماشینش و با اخم و تخم داشت به سمت ما نگاه میکرد.
تا اومدم به خودم بیام دیدم پری و سارای خاک تو سر از ماشین پریدن بیرون و رفتن سمتش
عین گیجا داشتم به این دوتا پرو نگاه میکردم.
پیاده که شدم دیدم این دوتا با نازو عشوه واستادن و دارن جلوش میخندن.
پری:کمند جوون بیا عزیزم نگفته بودی این آقای خوش برخورد از خانواده ی این عمارت ان!
.سارا:امروز رفته بودیم با بچه ها یکم گشت زدیم. دوست داشتید میتونید بیایید گردش با ما.
آراد یه پوزخند زد به من که داشتم با خشم نگاش میکردم.
_حالا که اصرار دارید میام حتما یه روز خوشحال میشم.
.عههه پسره ی پرو نه گذاشت نه برداشت فوری قبول کرد
.دخترا خدافظی کردن و با خوشحالی از هدفی که بهش رسیده بودن سوار ماشین شدن و رفتن.
(آراد)
.من با این دوتا فنچ شیطون کاری نداشتم
.ولی یه کنجکاوی خاصی نسبت به کمند داشتم و میخواستم سر از کارش دربیارم
اصلا اون پسره کی بود اونشب رسوندش!؟
یعنی دوست پسرش بود!؟یا نه!؟
!از همین رفیق هایی بود که باهم بیرون بودن
.اصلا هر خری بود
ب تو چ!!!!!

_همینطوری واستادی برو بر منو نگاه میکنی؟
_برو تو دیگ!
نکنه ساعت گشت و گزار خانم تموم نشده هنوز!!!
_میرم اگر اجازه بدی جلوی در واستادی استاد!
_استاد واسه دانشگاست
اینجا به من میگی رئیس
_دیگه چی!؟
_ یکم بهت احترام گذاشتم هول برت داشته ها.
داری اون روی منو بالا میاریاااا
مراقب حرفات جلوی رئیست باش
الانم فوری برو تو خستم حوصله ندارم.

این یارو همیشه منو عصبی میکرد.
میخواستم جوابشو بدم ولی بازم یاد ژنتیکی که باید پاسش میکردم دست و پامو بست.

فردای اون روز با صدای زنگ گوشی بیدار شدم.
تلفنی که صدا دینگ دینگ عروسکی میداد و میگفت روز تمیز کاریه.
اوووووووف گند بزنن به این زندگی
هنوزم خوابالو بودم.
تصمیم گرفتم بعد انجام کارای خونه دوش بگیرم.
رفتم توی سرویس و مسواکمو برداشتم
با چشم های بسته و موهای آشفته و لباس خواب طرح کیتی که پاچه ی یکی از شلوارام بالا اومده بود.
انقدر آروم مسواک میزدم و خوابالو بودم که فکر کنم یه سری دندون و یادم رفت
اب و که پاشیدم به صورتم اون یکی چشمم ام باز شد و تازه به خودم اومدم.
.یه شومیز نخی آبی تنم کردم با یه شلوار نخی مشکی گشاد.
یه مینی اسکارف مشکی و از پشت سرم گره زدم و راهی آشپزخونه شدم.
_سلام مادر صبحت بخیر.

_ تو که باز لباس گردگیری تنت کردی دختر!
منکه گفتم خودم از پس کارا برمیام.
_ منکه نمیگم نمیتونی.
خودم دلم میخواد قربونت برم.
.یه چایی دبش بریز واسم بشینیم مادر دختری بنوشیم که کلی کار دارم
_دخترم!
_جانم مادر!؟
_دیروز اقدش خانم بهم زنگ زد!
میشناسیش که! همون همسایه ی قدیمی مون پسرش استخدام آموزش پرورش شده بود.
_اون کامران خول و میگی!؟
اون پسر یه عالمه سهمیه داشت وگرنه با اون مغز فندقیش عمرا قبول میشد!!!!
_نگو اینطور مادر جان
بالاخره زحمت کشیده الانم خداروشکر دستش به دهنش میرسه بیمه داره حقوق مناسب دولتی تازه یه خونه ی خوبم پیش
خرید کرده.
_خب مبارک صاحابش باشه که چی!؟
_ببینم تو….
نمیخوایی صاحابش باشی!؟
_چی میگی مادر!؟مگه تیشرته!؟
_اقدس خانم تورو ازم خاستگاری کرده
دیروز زنگ زد فرصت نشد مادر دختری حرف بزنیم باهم.
.میگفت کامران از بچگی گلوش پیش تو گیر بود.
میخواسته اول وضعیتشو درست کنه بعد قدم جلو بزاره.
منکه ازش خوشم میاد
خیلی آقاست.
همچین مردای خانواده دوست و کاری ای کم پیدا میشن.

توی بهت فرو رفته بودم
همین کامران خول خودمون!باورم نمیشد مامان اینطوری راجبش حرف میزنه!
_مامان لطفا دیگه ادامه نده.
اول اینکه من اصلا قصد ازدواج ندارم
دوم اینکه اگر قرار باشه روزی شوهر کنم با عشق ازدواج میکنم
سوم اینکه من عاشق کامران نیستم که هیچ ازین بشر نفرت دارم
دیگ میرم به کارم برسم
_کمندددددد دو دقیقه حرف گوش بگیر.
نزاشتم حرفاشو ادامه بده فوری دستمال و شیشه پاک کن و برداشتم با حرص ازونجا بیرون رفتم.
پسره ی خول و چل
من فقیرم آره بیچاره ام
کلفتی خونه ی مردم و میکنم.
ولی تا آخر کلفت بمونم بهتره تا بخوام زن تو یه لاقبا بشم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x