نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزرم پارت ۱۲۰

4.5
(65)

دستانم روی دامن لباس سفید رنگِ پر زرق و برق باهم کشتی می‌گیرند … حالم هم خوش است هم خوش نیست … خوش است … نامی کنار نامم در شناسنامه جا خوش می کند … نام مرد آرزوهایم … خوش نیست … این عقد دلم را خوش نمی کند … محرمیت بود و یک عقد ساده … پدر برای عروسی فرصت خواست و من ناشیانه تقدیمش کردم … من که این همه برای وصال سردار صبر کردم … این چند ماه هم رویش
عاقد می خواند و چهره ها هر کدام عجیب است … خشم بی نهایت پدر … غم بی حصر طلا که تلاش می کند با لبخند زورکی رویش سرپوش بگذارد … بغض آهو … گمان می کرد تنها می شود خواهرکم … نفرت شکوه … این میان تنها لبخند سلیم واقعی بود … نام او را باید جوانمرد می نهادند نه سلیم
و اما … اویی که برای نخستین بار کت و شلوار پوشیده است … رنگ مشکی اش با پیراهن سفیدی که تن کرده عجیب به او می آید … آن قدر برازنده اش است که می خواهم جلوی چشمانِ نمک پاش شکوه برایش اسفند دود کنم … آن کت لعنتی چنان به او نشسته که قلبم می لرزد … دیگر هرگز اجازه نمی دهم بپوشد … فقط همان تیشرت و شلوار حق داشت تن کند
طلا اما برعکس من آشکارا قربان قد و بالایش می رود ‌… اصلا مشکل اصلی همین قد بلندش بود … نمیشد کمی کوتاه تر بود تا هر زنی از او خوشش نیاید؟ … نمی فهمید زن ها مرد قد بلند که می بینند از خود بیخود می شوند؟
هیچ چیز طبیعی نیست … اصلا شبیه یک مراسم خطبه ی محرمیت خواندن نیست … همین راهم مدیون طلامامان بودم … اگر دست آن دو نفر بود که ترجیح می دانند در چنین رویداد مهمی روی هم هفت تیر بکشند
من آهسته و ضعیف اما او محکم و قوی بله می گوید … تمام شد … بالاخره تمام شد … بعد از ظالم و فرعون و شمر و چمیدانم یزید و … سرانجام لقبم به همسر رسید!
_______________________

آرام:
پشت به من روی تخت نشسته و کوچکترین توجهی هم ندارد … عضلاتِ کمر برهنه اش در چشم می زنند … این را مدیون پلیس بودنش بودم؟
چهار زانو می نشینم و تیشرت سفید رنگی که متعلق به او بود و تن زده ام را پایین می کشم … دارد دقیق چیزی را برای همان مرد حاجی صفوی نام،که گمانم هِدَش محسوب میشد توضیح می دهد
لحظه ای شیطنتم عود می کند … مقصر خودش است،چرا توجهی به من ندارد!؟
پای برهنه ام را از پشت،روی شانه اش عبور می دهم … برخلاف تصورم بیخیال لب های گرمش به ساق پایم می چسبند … درونم آتش می گیرد … برگشته بودیم به دریدگی های من
– پرونده ی زامیاد بسته شده دیگه … آخرین حواله ی انبارشم برگشت خورد … خیالت تخت حاجی
نمیشد … اینطوری نمیشد … باید حتما یک جوری خودم را صدر جدول توجهش قرار می دادم
پایم را از روی شانه اش بر می دارم … دست دور شانه های پهنش می پیچانم و جای میگیرم درست چسب کمرش
دست آزادش را دور ران پایم می پیچد و فشار لعنتی واری می دهد … آرام نبودم اگر امشب که یوزارسیف بازی هایش را شروع کرده بود از راه به درش نکنم … چه مرگش شده؟ … یعنی این کار کوفتی اش مهم تر از من است؟
– نصف عملیاتا نیازی به من نبود … وقتی خود شما میگی نیازی بهت نیست،من سرخود میرم وسط دلش؟
نفس داغم را پشت گردنش رها می کنم … لحظه ای مکث می کند … لبخند لب هایم را فرا می گیرد و او گوشی را کمی پایین می آورد … با صورت کج شده سعی دارد منی که پشت سرش بودم را ببیند
– نکن الان یه شر و وری از دهنم در میره بی شرف میشیم
می خواهم برای این حرصش قهقهه بزنم که دوباره تلفن را نزدیک گوشش می کند … گوش دیگرش که موبایل نیست … هست؟
– یا بی شرفت می کنم … یا قطعش کن خودت
زمزمه ام زیر گوشش چنان فشار دستش را روی ران پایم زیاد کرد که ناخودآگاه آخی از دهانم بیرون می رود
– اگر عملیات دست من بود نمی تونست در بره … من‌ نبودم اونجا
من با او صحبت می کنم و او با حاجی اش
– نکَنش … لازمش دارم پامو
نچی می گوید و گردنش را کج می کند تا کمتر نفسم به سر و صورتش بخورد
– لعنت به ذات من … حاجی دارم میخ تو سنگ می کوبم؟ … میگم من توی اون عملیات هیچکاره بودم … گند زده شده بهش گفتن ورداریم جلدی بندازیم گَلِ سردار
خب رسیدیم به آستانه ی تحمل سردار … زمانی که صبرش ته می کشید خودش را لعن و نفرین می کرد و فحش می داد
لقب قدیمی ام را می خواهم از او بگیرم:شیطان … این بار به عنوان شوهرم!
– واسه ی پیچوندش دور کمرت بهش نیاز دارم!
صورتش در زمانی در حد صدم ثانیه،غضبناک می چرخد و دو گوی مشکی رنگش،سرخ و خسته اند
به عقب هلم می دهد که محکم با کمر روی تخت درازکش می شوم … قهقهه ام بلند می شود و او رویم سایه می اندازد و مچ هر دو دستم را با یک دست بالای سر نگه می دارد … گفته بودم به آستانه ی تحمل رسید
تهدید وار نگاهم می کند و خنده ی من بلند تر می شود
– حاجی بعدا زنگ می زنم
تلفن را قطع می کند و ادامه ی جمله اش را با خشم نفس گیری به من می گوید
– الان باید یه چموشی رو راضی کنم … هیس نخند … گریه ات در میاد تهش،نخند رجیم
__________________________

صدای جلز و ولز تخم مرغ های درون ماهیتابه با آواز زیر لبی ام مخلوط شده است
– ای دل … ای دل … ای دل تو خریداری نداری
نمی دانم چند وقت است که حالم به این خوشی نبوده است … بدنم را با ریتم موزیکم تکان می دهم و به نیمروی در حال پخته شدنم نمک می زنم
– عاشق شده ای،یاری نداری
زیر گاز را خاموش می کنم … برگشتنم همانا و فرو رفتن در سینه ی سفتش همانا … سر بلند می کنم برای دیدنش
– ترسیدم چرا یهویی میای!؟
گمانم اولین بار است او را با شلوارک می بینم … ماهیتابه را از دستم می گیرد و روی میز می گذارد … می خواهد چکار کند؟
– زده بودی زیر صدا متوجه نشدی
می خواهم چیزی بگویم که ناگهانی دست زیر ران پاهایم می گذارد و بدنم را روی میز نشاند … دستم هایم بی اختیار شانه ی برهنه اش را می گیرند … میان پاهای بی پوششم می ایستد و از خدا خواسته دست هایم را دور گردنش حلقه می کنم
بینی اش به گوشه ی پیشانی ام می نشیند … اصلا من دیوانه ی این صدای زمخت زیادی مردانه اش بودم
– این همون پوزیشنیه که بهت قولشو داده بودم … گفته بودم تک تک لباسای اون کمد کوفتی رو می کنم تنت … می شونمت رو میز
لب هایم به خنده باز می شوند … دستانم نوازش می کنند چهره ی خواب آلودش را … چگونه ۱۰ سال بدون او زندگی کردم؟
– ای بابا … بد شد که!
سیلی آهسته ای به ران پایم می کوبد … با به یاد آوردن اینکه باید بروم سرکار سریع عقب می روم
– وای سردار باید برم بیمارستان … برو کنار دوشم نگرفتم دیرم شده
عبوس سرش را روی شانه ام می گذارد … صبح ها شبیه پسربچه های لجوج میشد
– گور پدر اونی که گفت تو دکتر شی … زن دکتر نخواستیم به ولله
با خنده به عقب هلش می دهم
– دیره دیگه آقا دیره … برو کنار برم … صبحونه هم برات آماده کردم کامل بخور بعد برو
بی میل بدن بزرگش را عقب می برد و صورت خواب آلودش را دست می کشد … به سرعت از روی میز پایین می آیم … لعنتی دیگر وقت حمام کردن هم نبود
عجول روی ریش هایش را می بوسم و آخرین نسخه هایم را برایش تجویز می کنم
– یه چیزی بپوش لخت نگرد سرما می خوری
سرش را به علامت قبول کردن تکان می دهد و من به سرعت سمت اتاق پرواز می کنم
_______________________

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 65

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sana
Sana
6 روز قبل

آخِییی
قلبم اکلیلی شددد😭💫
دستت طلا ساحل جون💋

خواننده رمان
خواننده رمان
6 روز قبل

چی شد که صالح کوتاه اومد ؟تهدید آرام که گفت بزنی به سردار میگم؟😂جای خودتو رمانت دیشب خیلی خالی بود ساحل جان 🌹

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  Sahel Mehrad
6 روز قبل

Setareh
Setareh
5 روز قبل

واقعا مثل همیشه عالی

🥰🥰Batool
🥰🥰Batool
5 روز قبل

آییییییی باورم نمیشه بالاخره عقد کرددددننننن قلبمممم کلینیکی شددددد پاشم بزنم بکوبم رسیدن رسیدن بهم 🥰🥰🥰😍😍😁😁😁😁😘🤩

دکمه بازگشت به بالا
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x