نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزرم پارت ۱۲۲

4.5
(48)

چشمانش تنگ می شود و من گویا از او طلب دارم که اینگونه زخم می زنم … دلم می خواهد دق و دلیِ تمام آن چند مدتی که می خواست وادارم کند با خودش باشم را دربیاورم … حال حس می کنم پشتم برای هر کاری گرم است … سردار هست! … شوهرم است … دیگر هیچکس نمی تواند چپ نگاهم کند
– دختر عمو تو می دونستی اون زنده است … چیزی نگفتی … حالا هم که با پسر روزبه ریختی رو هم … دست خوش
اینجا چه می خواست؟ … قطعا دنبال چیزی بود
– و پسر روزبه اصلا دوست نداره ببینه تو اطراف من می چرخی … چی می خوای اینجا دوباره؟
صدا بلند می کند … من او را خوب می شناسم … سعی دارد با هوچی گری خودش را رها کند … قبلا تلاشش این بود که با به دست آوردن من اموال صالح را صاحب شود … حال که دستش در حنا مانده بود چه می خواهد؟
– برو بابا اَه … واسه اومدن خونه ی عموم باید از تو و پسر روانی روزبه اجازه بگیرم؟ … تو انگار یادت رفته من از توی اون ویلایی که زندانیت کرده بود نجاتت دادم؟
شکوه کجا رفته که صدایش در نمی آید؟ … او هم با یزدان دست به یکی کرده بود که سعی داشت من نفهمم اینجاست؟
– یزدان … چی می خوای اینجا اینو بگو
سمت پله ها می رود و زخم می زند بر جان من … انگار که چاقو کشی ام کند
– هیچی دختر خیانتکار عمو … رفتی تنگ دشمن بابات واسش نقشه می کشی بعد فکر اینی که من چیکار می کنم؟ … مراقب خودت باش … کینه ی اون سر خودتم زیر آب می کنه … فکر کردی عاشق سینه چاک دختر قاتل باباش شده؟
می دانم پرت و پلا می گوید ها … می دانم سردار چقدر عاشقم است … می دانم … او اگر می خواست با فرزندان صالح از او انتقام بگیرد،آراز زنده نبود … سردار مرد تر از حرف های صد من یک غاز یزدان است می دانم … اما کلمه ی خیانتکار در ذهنم پر رنگ است … من خیانتکار نبودم که! … بودم؟
– تو حتی نمی تونی یه پر کاه از بابا بگیری … انقدر خودتو خسته نکن با این کارات … حالا می تونی از جلو چشمام گورتو گم کنی
چنان از پله ها با خشم سرازیر می شود که یادم می رود او همان یزدان بی عار است … هاه … گمان می کرد می تواند روی اموال منصور صالح قمار کند؟
____________________________

– چرا نمیشه برم از جلو ببینمش خب؟
موهایم را با دست داخل شال فرو می برد
– فعلا وقتش نیست
لوس و لب برچیده مچ دستش را روی موهایم میگیرم
– خیلی بدی
– توام خیلی نُنُری … الان مثلا اون نره خر چی داره که مغز منو خوردی باهاش؟
مشتی به سینه اش می کوبم که گمانم حسش هم نمی کند
– درست درباره اش حرف بزن … خوبه من به سلیم بگم نره خر؟
مچ دستش را از دستم بیرون می کشد و پنجه هایم را می گیرد
– زبون درازی نکن
لبه ی کاپشنش را با دست آزادم مرتب می کنم
– هزار جور باج ازم گرفتی تا آرازو ببینم … بعدشم که آوردیم گفتی باید از دور ببینیش … حالام بهش میگی نره خر … الان من زبون درازم؟ … به نظرت یکم … فقط یکما … نا عادلانه رفتار نمی کنی؟
نمی دانم کجای حرف های حرصی ام خنده دار است که می خندد … کمربند پالتوام باز شده و او کراپی که بالا رفته و شکمم معلوم شده بود را پایین می کشد
– این یه وجب پارچه چیه می کنی تنت؟
– گرمم میشه با پالتو،می بندمش معلوم نیست … یعنی الان تنها مشکل لباسای منه؟
خودش دو طرف پالتوی قهوه ای رنگم را محکم می کشد و کمربندش را می بندد
– مشکل اصلی لباسای توئه … یه مدت طلا روت اثر گذاشته بود دوباره زدی تو مزخرف پوشیدن
با لبخند دست دور گردنش می پیچم
– تو که باهامی خیالم راحته هرچی دوست داشته باشم می پوشم
با ابرو به پشت سرم اشاره می کند و ضربان قلبم یک دفعه ای به هزار می رسد
– خر کردن منو بذار برا بعد … داداشت زد بیرون
هیجان زده بر می گردم برای دیدن برادری که گمان می کردم مرده است … حال هم تنها دستاوردم از دور دیدنش بود … بعد از ۵ سال
قلبم پرواز می کند … درست به سمت مردی که شباهتی با آراز ۱۹ ساله ام نداشت … خدایا … ریش و سیبیل دارد!
اشک در چشمانم حلقه می زند و او بی آنکه بداند خواهر بزرگش دارد جایی همین اطراف،قربان صدقه اش می رود خیره به تلفن همراهش می خندد … خنده اش همان آراز ۱۹ ساله ی خودم است
با یک سویشرت سرما نخورد در این هوا یک وقت! … چقدر خوب است که خبری از آن آراز لاغر نیست … بدن ورزیده ای پیدا کرده است و من کیف می کنم
بینی ام را بالا می کشم فقط نگاهش می کنم … دلم می خواهد به سمتش پرواز کنم … خودم را در آغوشش پرتاب کنم … ولی … ولی من که از او خجالت می کشم … خیلی مرد شده بود … خدا لعنتتان کند که از برادر خودم خجالت می کشم!
بی توجه به من درب ماشینی را باز می کند … نه نه … نمی توانست به این زودی برود
ناخودآگاه می خواهم به سمتش بروم ک دست بزرگی از کنار پهلویم رد می شود و روی شکمم می نشنید … بدنم عقب کشیده می شود و به جسم سفتش تکیه می دهم
اشک لعنتی می ریزد و من خیره به سوار شدن تنها برادرم به ماشین می شوم
– چرا نمی تونم برم پیشش آخه؟
لب هایش از بالا روی سرم می نشیند و زمزمه اش اصلا باب دلم نیست
– هنوز وقتش نیست
– خدایا!
ناله ی پر از حرفم را می شنود و ماشین لعنتی می رود … گمان می کردم با از دور دیدن عطشم برای دیدنش تمام می شود اما گویا اشتباه می کردم … من بیشتر و بیشتر تشنه شده ام
_________________________

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 48

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sana
Sana
4 ساعت قبل

ساحل جوووننن
وای میشه رو آراز کراش بزنم؟😭😭
پلیییرزززز
خیلی جاذابه آخه ( میدونم ک قطعا باید با یکی مزدوجش کنی 😭😭)
دستتم درد نکنه بابت پارت امشب 💛💥

آخرین ویرایش 4 ساعت قبل توسط Sana
Sana
Sana
پاسخ به  Sahel Mehrad
1 ساعت قبل

همین که جاذابه دلیل کافی نیست؟ 😂😭😭
بوس بهت💋

آخرین ویرایش 1 ساعت قبل توسط Sana
خواننده رمان
خواننده رمان
3 ساعت قبل

یعنی چی که نمیتونه از نزدیک آراز رو ببینه چرا
فکر گنم شکوه با یزدان همدست شدن اموال صالح رو بالا بکشن
ممنون ساحلی

تارا فرهادی
تارا فرهادی
2 ساعت قبل

و منی که هنوز منتظر پارتگذاری آشوب و البرزم🥲🥺

آخرین ویرایش 2 ساعت قبل توسط تارا فرهادی
دکمه بازگشت به بالا
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x