رمان آزَرم

رمان آزرم پارت ۱۲۲

4.4
(67)

چشمانش تنگ می شود و من گویا از او طلب دارم که اینگونه زخم می زنم … دلم می خواهد دق و دلیِ تمام آن چند مدتی که می خواست وادارم کند با خودش باشم را دربیاورم … حال حس می کنم پشتم برای هر کاری گرم است … سردار هست! … شوهرم است … دیگر هیچکس نمی تواند چپ نگاهم کند
– دختر عمو تو می دونستی اون زنده است … چیزی نگفتی … حالا هم که با پسر روزبه ریختی رو هم … دست خوش
اینجا چه می خواست؟ … قطعا دنبال چیزی بود
– و پسر روزبه اصلا دوست نداره ببینه تو اطراف من می چرخی … چی می خوای اینجا دوباره؟
صدا بلند می کند … من او را خوب می شناسم … سعی دارد با هوچی گری خودش را رها کند … قبلا تلاشش این بود که با به دست آوردن من اموال صالح را صاحب شود … حال که دستش در حنا مانده بود چه می خواهد؟
– برو بابا اَه … واسه اومدن خونه ی عموم باید از تو و پسر روانی روزبه اجازه بگیرم؟ … تو انگار یادت رفته من از توی اون ویلایی که زندانیت کرده بود نجاتت دادم؟
شکوه کجا رفته که صدایش در نمی آید؟ … او هم با یزدان دست به یکی کرده بود که سعی داشت من نفهمم اینجاست؟
– یزدان … چی می خوای اینجا اینو بگو
سمت پله ها می رود و زخم می زند بر جان من … انگار که چاقو کشی ام کند
– هیچی دختر خیانتکار عمو … رفتی تنگ دشمن بابات واسش نقشه می کشی بعد فکر اینی که من چیکار می کنم؟ … مراقب خودت باش … کینه ی اون سر خودتم زیر آب می کنه … فکر کردی عاشق سینه چاک دختر قاتل باباش شده؟
می دانم پرت و پلا می گوید ها … می دانم سردار چقدر عاشقم است … می دانم … او اگر می خواست با فرزندان صالح از او انتقام بگیرد،آراز زنده نبود … سردار مرد تر از حرف های صد من یک غاز یزدان است می دانم … اما کلمه ی خیانتکار در ذهنم پر رنگ است … من خیانتکار نبودم که! … بودم؟
– تو حتی نمی تونی یه پر کاه از بابا بگیری … انقدر خودتو خسته نکن با این کارات … حالا می تونی از جلو چشمام گورتو گم کنی
چنان از پله ها با خشم سرازیر می شود که یادم می رود او همان یزدان بی عار است … هاه … گمان می کرد می تواند روی اموال منصور صالح قمار کند؟
____________________________

– چرا نمیشه برم از جلو ببینمش خب؟
موهایم را با دست داخل شال فرو می برد
– فعلا وقتش نیست
لوس و لب برچیده مچ دستش را روی موهایم میگیرم
– خیلی بدی
– توام خیلی نُنُری … الان مثلا اون نره خر چی داره که مغز منو خوردی باهاش؟
مشتی به سینه اش می کوبم که گمانم حسش هم نمی کند
– درست درباره اش حرف بزن … خوبه من به سلیم بگم نره خر؟
مچ دستش را از دستم بیرون می کشد و پنجه هایم را می گیرد
– زبون درازی نکن
لبه ی کاپشنش را با دست آزادم مرتب می کنم
– هزار جور باج ازم گرفتی تا آرازو ببینم … بعدشم که آوردیم گفتی باید از دور ببینیش … حالام بهش میگی نره خر … الان من زبون درازم؟ … به نظرت یکم … فقط یکما … نا عادلانه رفتار نمی کنی؟
نمی دانم کجای حرف های حرصی ام خنده دار است که می خندد … کمربند پالتوام باز شده و او کراپی که بالا رفته و شکمم معلوم شده بود را پایین می کشد
– این یه وجب پارچه چیه می کنی تنت؟
– گرمم میشه با پالتو،می بندمش معلوم نیست … یعنی الان تنها مشکل لباسای منه؟
خودش دو طرف پالتوی قهوه ای رنگم را محکم می کشد و کمربندش را می بندد
– مشکل اصلی لباسای توئه … یه مدت طلا روت اثر گذاشته بود دوباره زدی تو مزخرف پوشیدن
با لبخند دست دور گردنش می پیچم
– تو که باهامی خیالم راحته هرچی دوست داشته باشم می پوشم
با ابرو به پشت سرم اشاره می کند و ضربان قلبم یک دفعه ای به هزار می رسد
– خر کردن منو بذار برا بعد … داداشت زد بیرون
هیجان زده بر می گردم برای دیدن برادری که گمان می کردم مرده است … حال هم تنها دستاوردم از دور دیدنش بود … بعد از ۵ سال
قلبم پرواز می کند … درست به سمت مردی که شباهتی با آراز ۱۹ ساله ام نداشت … خدایا … ریش و سیبیل دارد!
اشک در چشمانم حلقه می زند و او بی آنکه بداند خواهر بزرگش دارد جایی همین اطراف،قربان صدقه اش می رود خیره به تلفن همراهش می خندد … خنده اش همان آراز ۱۹ ساله ی خودم است
با یک سویشرت سرما نخورد در این هوا یک وقت! … چقدر خوب است که خبری از آن آراز لاغر نیست … بدن ورزیده ای پیدا کرده است و من کیف می کنم
بینی ام را بالا می کشم فقط نگاهش می کنم … دلم می خواهد به سمتش پرواز کنم … خودم را در آغوشش پرتاب کنم … ولی … ولی من که از او خجالت می کشم … خیلی مرد شده بود … خدا لعنتتان کند که از برادر خودم خجالت می کشم!
بی توجه به من درب ماشینی را باز می کند … نه نه … نمی توانست به این زودی برود
ناخودآگاه می خواهم به سمتش بروم ک دست بزرگی از کنار پهلویم رد می شود و روی شکمم می نشنید … بدنم عقب کشیده می شود و به جسم سفتش تکیه می دهم
اشک لعنتی می ریزد و من خیره به سوار شدن تنها برادرم به ماشین می شوم
– چرا نمی تونم برم پیشش آخه؟
لب هایش از بالا روی سرم می نشیند و زمزمه اش اصلا باب دلم نیست
– هنوز وقتش نیست
– خدایا!
ناله ی پر از حرفم را می شنود و ماشین لعنتی می رود … گمان می کردم با از دور دیدن عطشم برای دیدنش تمام می شود اما گویا اشتباه می کردم … من بیشتر و بیشتر تشنه شده ام
_________________________

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 67

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sana
Sana
1 ماه قبل

ساحل جوووننن
وای میشه رو آراز کراش بزنم؟😭😭
پلیییرزززز
خیلی جاذابه آخه ( میدونم ک قطعا باید با یکی مزدوجش کنی 😭😭)
دستتم درد نکنه بابت پارت امشب 💛💥

آخرین ویرایش 1 ماه قبل توسط Sana
Sana
Sana
پاسخ به  Sahel Mehrad
1 ماه قبل

همین که جاذابه دلیل کافی نیست؟ 😂😭😭
بوس بهت💋

آخرین ویرایش 1 ماه قبل توسط Sana
خواننده رمان
خواننده رمان
1 ماه قبل

یعنی چی که نمیتونه از نزدیک آراز رو ببینه چرا
فکر گنم شکوه با یزدان همدست شدن اموال صالح رو بالا بکشن
ممنون ساحلی

تارا فرهادی
1 ماه قبل

و منی که هنوز منتظر پارتگذاری آشوب و البرزم🥲🥺

آخرین ویرایش 1 ماه قبل توسط تارا فرهادی
تارا فرهادی
پاسخ به  Sahel Mehrad
1 ماه قبل

🥺😘

🥰🥰Batool
🥰🥰Batool
1 ماه قبل

بااین حال منم عاشق آراز شدم کی ظهور میکنید این مرد خفنمون 😁😅وای ساحل جون عالیییی بود دستت مریزاد دختر احسنت

دکمه بازگشت به بالا
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x