رمان آزرم پارت ۴۵
آن قلبی که کنار واژه بابا برای شماره تلفنش گذاشته ام را خیلی وقت هاست ندیده ام
او از خیلی وقت هاست که سراغی از دخترکش نمیگیرد
– جانم … بابا
او زنگ بزند و من جانم نگویم؟
خدا بکشد من را اگر جانم خرجش نکنم
این حجم از عشق و نفرت نسبت به یک نفر عجیب است
– تا یک ساعت دیگه شرکت باش … تاکید می کنم آرام یک ساعت دیگه
و صدای بوق ممتد
همین؟
نمی گوید من ناراحت می شوم؟
حسادت می کنم؟
من یک دخترم
یک دختر که روحش پدر است
روزها در بیمارستان پدر ها زنگ می زنند
پدر همکارهایم
قربان صدقه می روند
کجایی؟ … چیکار می کنی؟ … مراقب خودت باش … کسی که اذیتت نمی کنه؟
منصور صالح … پدر من … حتی سلام هم نکرد
می داند دخترش خانه یک پسر است؟
اصلا برایش مهم است؟
اشک حلقه می زند در چشمانم
موبایل از دستم کشیده می شود
نباید آرام … نباید گریه کنی … نباید … سردار می بیند … می خواهی شکستنت را ببیند؟
صندلی ام عقب کشیده می شود و یک قامت بلند جلویم زانو می زند
یک ناقوس بزرگ در مغزم به صدا در می آید
آنقدر محبت پدر ندیدی که گدای محبت مردی شدی به نام سردار
بدنم را تکان می دهد و من از افکار شومم پرت می شوم به آشپزخانه آپارتمانش
– آرام با توام … ببین منو … آرام
دندان هایم را روی هم می فشارم تا گریه نکنم
گریه نکنم که مبادا مرد روبه رویم بگوید پدرش عامل حال بدش است
به سختی دهان می گشایم و یک لبخند زورکی تلخ
– چیزی نیست … چرا پاشدی غذاتو بخور
سر هایمان روبه روی هم است با اینکه او مقابلم روی زمین زانو زده
گویا عصبی است که برای کنترل خشمش چشم می بندد و نفس عمیقش را رها می کند
می توپد و من بیشتر می شکنم
– چرا انقدر وابستشی؟ … چی تو اون لاشخور می بینی که اینجوری به همت میریزه؟
فقط آن حیوانی که به پدرم نسبت داده به گوشم می رسد و بد تر از خودش داد می زنم
– نمی خوام بشنوم … بهت اجازه نمیدم بهش توهین کنی … نکن دست بهم نزن
دستانش را پس می زنم از دور کمرم
دختر کوچولوی درونم هنوز پدرش خط قرمز است
– برو کنار می خوام بلند شم برم
با برافروختگی دست به صورتش می کشد و قطعا با این دوست داشتن زوماخیسمیِ من کلافه شده
– چجوری توی مخت فرو کنم … او پدرِ بی پدر تو …
خاموش می کنم صدایش را
با یک سیلی جانانه
بد دهنی کرد … جلوی من درباره پدرم بد گفت
کاش توانش را داشتم یا که پدرم ارزشش را داشت وگرنه یکی دیگر هم آن طرف صورتش می زدم
رویش چرخیده و متعجب است
حیران شده … من … به او … سیلی زدم
دستانم شروع به لرزش می کنند و فرو میریزد قسمتی از بنای روی گسل ساخته شده ی مان
صندلی ام را عقب می کشم و بلند میشوم
_____________
راوی:
متعجب شده …سرگشته شده و این حقیقت که آرام به او سیلی زد غیر قابل انکار است
دخترک لرزان صندلی اش را عقب می کشد و بر می خیزد
سردار اما هنوز گیج است …
مغزش دارد دیوانه می شود
به خاطر آن پدر حیوان صفتش به سردار سیلی زد
به خاطر آن کرکس پیر
ثانیه ها به سرعت سپری می شوند و آرام لباس هایش را تن میزند تا خارج شود
گمان میکرد در این خانه برخلاف خانه مجلل قبلی خاطرات خوش خواهند داشت
اما حیف که باز نام منصور صالح نگذاشت
دستش به دست گیره در نرسیده از پشت محکم کشیده می شود
تن تنومند مرد دخترک لرزان را به دیوار می چسباند و حکایت خونین بودن چشمانش دور از ذهن نیست
دستان نامهربانش بی مروت تن ظریف آرام را به دیوار می فشارند
حالتش هیستریک است
یک عصبانیتِ آشفته
صدای خشنش آهسته است و این آرامش قبل از توفان است
– چیشد؟ … هار خوشت میاد؟ … دِ من اگه هار میشدم که الان باید جلو پام زانو میزدی صالح و نفرستم جهنم …
عربده می کشد بر سر آرامِ ترسیده
– نلرز تو بغل من … نلرز … وقتی چک میزنی نگات می کنم یعنی لرز نداره کاریت ندارم
می داند باید حق بدهد
پدرش است
پاره تنش است
اما مرد جاه طلب تمامیت دختر را می خواهد
همه اش را
حتی یک باریکه از روحش حق نداشت مال صالح باشد
– نشونت میدم … نشونت میدم اون بابایی که سنگشو به سینه میزنی کیه … چک میزنی آره؟ … منو؟واسه خاطر صالح؟ … همون دختره ی احمقی که گند زد تو زندگی من … طرف من نبودی چرا رفتی تو جلدم؟ … گند زدی به من تو آرام …
دخترک مستاصل نمی داند چگونه آرامش کند
او هم حق داشت
او غم پدر کشیده … درست غمی که آرام از چشیدنش ترس دارد
باید حق بدهد به عصبی بودنش
پدرش جان پدری را گرفته بود و از پسر آن پدر چه می شود انتظار داشت … علی رغم عشق افسانه ای به آرام کینه دارد … قطعا دارد
نمی داند چه کند و مغزش یک فرمان می دهد
تا جایی که توان دارد پا بلند می کند
دست نرمش روی رگ برآمده گردن مرد عصبی قرار می گیرد
زخمشان نوازش می خواست برای ترمیم شدن
لب های کوچک لرزانش را به دهان مرد خشمگین می چسابند
زمان متوقف می شود
ایست می کند تاریخ در این برهه از زمان
سردار … آتش خمشش به یه باره خاکستر می شود
تیک تاک … تیک تاک … تیک تاک
ثانیه ها از هم سبقت می گیرند و دختر گمان می کند پسرکش از آرام آرامش گرفته
عقب می کشد لعنت به قد کوتاهی که یاری نمی کرد
زل میزند در چشمان سردش
نمی شود از حالتش چیزی فهمید
تازه مغزش به کار می افتد
چه کار کردی دختر؟ … بوسه بود یا چه؟
یک لمس چند ثانیه ای که به کما می برد
سردار مرد است … یک مرد با تمام حس های مردانه … حس هایی که تا به این دختر می رسید فوران می کند
بوسید؟ … گور پدر صالح … گور پدرش … این عروسک مال اوست
روی صورت دختر را احاطه می کند و مانند دیوانه ها می بوسد
برآمدگی میان لب بالایش برای به بند کشیدن کافی است
دست هایش ناجوانمردانه لمس می کنند آرامی که دیگر همراهی یاد گرفته
ناشی می بوسد و این ناشی بودنش آب روی آتش است … لب بین لب هایش می پیچد و مغزش داد می کشد دختر صالح تا ته دنیا از آن توست
آرام کم می آورد اما مرد سرد و گرم چشیده به این زودی ها دست نمی کشد
وقتی میان عصبانیت می بوسد حقش است
بدون اینکه لب جدا کند دست زیر ران های آرام می گذارد و بالا می کشد دختری که با هول پا دور کمرش می پیچد مبادا بیفتد
با حرص مقنعه کج و کوله ای که روی همان موهای باز پوشیده را گوشه ای پرت می کند
راه میفتد سمت کاناپه و آرام دیگر توان ندارد که دست روی سینه اش می گذارد
سمفونی صدای نفس ها و بوسه ها عجیب هوس انگیز است
تن و بدن ریز دختر را روی کاناپه پرتاب می کند و بی فوت وقت سایه می اندازد رویش
لعنتی بغلی …
هنوز گیجم من صالح پدر سردار رو کشته سردار پسر صالح رو؟الان وقت عشقبازی بود صالح تو شرکت منتظر آرامه.ممنون ساحل جان😍
آره صالح بابای سردار و کشته ولی معلوم نیست سردار آراز رو کشته باشه چند تا پارت دیگه همه چیز روشن میشه🤭
ممنون از شماااا❤
عالی بود عزیزم
زیبا و بی نظیر مینویسی
علاوه بر اون وقت شناس و خوش قول گلم
فدااا❤
بسیار زیبا ودلنشین وقشنگ احسنت خوشکلم
مرسییی عزیزممم ❤
عالی بود عزیزمممم
صحنهها زنده و جوندارن و همین سطح قلمت رو بالا برده و باعث میشه مخاطب با شخصیت زودرنج و شکننده آرام خو بگیره
دست از تلاش و مطالعه برندار که موفقی
فقط اون صحنهها رو کم کنی دیگه عالیه
مرتیکهی هرجایی😂😬
مچکرممم❤
همه نکته هاتو عملی می کنم واقعا
صحنه ها رو دلم نمیاد آخهههه بعد عاشقانه داستانم حیف میشه ☹️😂
اگر خدا روزی داد کارم به چاپ رسید دیگه مجبورم کم کنم
صحنه ها تا یه حدیه که عاشقانه باشه من هرگز دوست ندارم چیزی بنویسم که اگه اطرافیانم بخوننش خجالت زده بشم
مرسی های نکته های همیشگیت لیل خانومممم❤
اره خدا رو شکر کمتر شده و خیلی متفاوت و حرفهای عمل کردی
واقعاً قلمت حرف نداره دختر
انشاالله، مسیرت روشنه
در مورد اون صحنهها هم میتونی در عین حال که بار رمانتیکش کم نشه توصیفشون کنی
مثلاً یه صحنه رو خودم بازنویسی کردم ببین:
صورت دختر را احاطه میکند و مانند دیوانهها تن ظریف و کوچکش را در بر میگیرد
برآمدگی غنچهی لب بالایش برای به بند کشیدن کافی است
دست های ناجوانمردانه و زبرش پیچ و خم زنانهاش را فتح میکنند آرامی که دیگر همراهی یاد گرفته ناشی میبوسد و این ناشی بودنش آب روی آتش است …
نفسنفس میزنند و صدای قلبشان با ریتم خاصی میکوبد. مغزش داد می کشد دختر صالح تا ته دنیا از آن توست
آرام کم می آورد اما مرد سرد و گرم چشیده به این زودی ها دست نمی کشد
وقتی میان عصبانیت عروسک دوست داشتنیاش را در کنارش دارد حقش است که افکار آشفته ذهنش آرام بگیرد.
بدون اینکه حلقه دستش را باز کند، دست زیر جثهی سست و لرزان دخترک می گذارد و تنش بالا می کشد؛ دختری که از فرط هول و هیجان، اختیار از کف داده و مثل گربهای ملوس بینیاش را به سینهی ستبر و فراخش میچسباند.
این یهکم غیرمستقیمتر
جهت راهنمایی😂 قلمت مانا و بیش از این بدرخشی.
وااااااای خیلیییییی قشنگ بوووود
حرف نداری تو دختر
روی چشمام تلاشمو می کنم ولی فکر نکنم به خوبی تو بشه حالا حالا ها باید بنویسم تا اینجوری شه😂🤭❤
مچکرم بابت تمام راهنماییهات❤
قربونت عزیزم، این حرف رو نزن که صد در صد موفقی و همین حالا از خیلیها جلوتری
دوست داشتی یادگارهای کبود رو دنبال کن توی رمانبوک، امیدوارم مورد پسندت باشه.
حالا آزرم به چه معناست؟
با این چند خطی که برای من نوشتی واقعا از قلمت خوشم اومد و حتماااا دنبال می کنم❤
آزرم یعنی شرم،حیا