رمان آزرم پارت ۵۵
صالح پوزخند روزبه را می بیند و جری تر می شود
روزبه سعی می کند بلند شود و او دیگر از این تصمیمی که گرفته دست بر نخواهد داشت
– روزبه … به ولای علی … به قبر آشوب
قسم … می کشمت … تمومش کن
پوزخند روزبه از بین می رود … محو می شود
قسم خورد … قسم به آشوب
پس می کند … هرکاری که گفته را می کند
چشمانش دو دو می زند و بلند می شود
مشت های گره کرده ی صالح حکایت ها دارند
اما روزبه هرگز برنخواهد گشت … دیگر برایش بس است
لبخند تلخش را به صورت صالح می کوبد
– مراقب خودت باش رفیق قدیمی
می رود و منتظر خداحافظ صالح نمی ماند
نمی ماند و کاش دست می کشید از تصمیمش
صدای فریاد گوش خراشی در ویلا می پیچد
یک نعره ی غمناک
تیزیِ قمه ای که به پهلویش فرو رفته درد ندارد … درد مال خنجری است که از پشت خورده
بدنش هل داده می شود و روزبه هیچ نمی گوید … این غم دارد جانش را میگیرد
غم سالها زندگی نکبت بار و مردنی نکبت بار تر
آرزو داشت بالای دار برود شاید گناهش شسته شود اما حیف …
روی زمین می افتد و حالی برای خارج کردن قمه ای که تا ته درون پهلویش رفته ندارد
فقط یک چیز مانده … آن هم التماس
اشک هایش روان می شود و چه میشد زمانی که یک مرد هق هق می کرد
نگاهش به قامت لرزان و صورت سرخ و وحشت زده ی صالح است
زخم این قمه کاری نیست
اما اسلحه ی درون دستان صالح یک ضربه کاری خواهد زد
– منصور … اینکارو نکن …
نمی تواند خوب صحبت کند و پیراهن سفیدش خونین شده
اشک می ریزد و درد پهلویش کم کم انگار خود نمایی می کند
– ال…التماست م…می ک…کنم … ای…اینکارو نکن ب…با خودمون
برای صالح سخت است …سخت است کشتن رفیقی که سالها کنارهم جنگیدند
اما حفظ این سرسرای مجلل … این زندگی زینتی مهم تر است … قدرت صالح مهم تر است
روزبه اشک می ریزد و درد می کشد و ناله می کند
صالح می جنگد با خودش و انگشتش روی ماشه می لرزد
بوی خون پیچیده … بوی غم … بوی ترس
کائنات فریاد می کشند نکن صالح … این گوشه کنار پسری دستش را گاز گرفته تا نعره اش را نشنوی
پسری که ماشه را بکشی می شود یک ببر زخمی … یک اژدهای هفت سر
به خودت رحم نمی کنی به آرامت رحم کن … به دخترکت رحم کن
نکن صالح … نکن صالح سردار دارد می بیند
می بیند و سردار روزبه نیست … سردار به لطافت روزبه نیست … سردار عقل ندارد … نکن صالح دست سردار زیر نعره هایش به خون افتاده … نکن صالح
او نمی داند … نمی داند سردار را گوشه ای از این خانه نگهبانان با زنجیر نگه داشته اند
زنجیرش کرده اند اما او دارد می بیند
نعره اش را خفه کرده تا نشنوی … نشنوی و بتواند انتقام بگیرد
همه ی اینها … اشک های روزبه … رفاقت سی ساله … ناله هایش … التماس هایش
هیچ کدام حریف ثروت و قدرت نشد
حریف تجملات دنیا نشد
نشد و ماشه کشیده شد … نشد و سردار زیر فشار زنجیر ها مانند دیوانه ها همه چیز را تار و مار کرد … نشد و صالح به رعشه افتاد
نشد و …
روزبه کشته شد
کشته شد و سردار دید … همه چیز را دید … لحظه به لحظه … ثانیه به ثانیه … همه را دید
سردار … زنجیر هارا درید … نگهبان هارا با گلوله بست و فرار کرد
فرار کرد و دیگر سردار،سردار نشد
سردار دیگر یک مار زخمی است
رفت و صالح هرگز نفهمید کسی که زنجیر درید و قصر و نگهبانان را دور زد و فرار کرد سردار بود
در گوشه ی دیگر خانه دخترک ۱۸ ساله ای لرزید … ترس او را فرا گرفت … از آن روز ببعد آرام هم دیگر آرام نشد
سردار ده سال حتی جنازه ی پدرش را پیدا نکرد که رویش گریه کند
اشک ها خشم شد و جانش را فرا گرفت … اشک ها نفرت شد و اکنون چه کسی می تواند به سردار حق ندهد؟
شاید بی گناه ترینِ این داستان آرام است … آرام عاشقی که دریده خواهد شد
معرکه ای دختر عاجز از وصفم خیلی زیبا وغمگین تمام کلمات عمق داستان را فریاد میزد خیییلی زیبا مینویسی خیلی ممنون عزیز دلم واقعا خیلی دردناک وتلخ آرام وسردار قراره درکدوم آتیش بسوزند آتش عشق یا آتش انتقام 😟😭😭😖
مرسی ازت قلب❤
این پارت خیلی غمگین شد واقعا
ممنون ازت ساحل قشنگم
قلب آدم برای این دونفر به درد میاد
به سردار حق میدم
ولی کاش آرام کل ماجرا متوجه بشه تا دلیل رفتارهای سردار متوجه بشه
عزیزمی❤
در هر حال آرام راضی به نابودی باباش نمیشه که با توجه به شخصیتش
به نظرم اینجا بیشترین حق با سردار هست چون یک رفیق دوست خودش با قساوت تمام میکشه و آرام هم باید به سردار حق بده اگر چه راضی به نابودی پدرش نباشه ولی این حمایت آرام شاید بتونه آتیش دل سردار لااقل کم کنه و شاید سردار راضی به انصراف از انتقام بشه.
نهایتش صالح به پلیس لو بده نه اینکه خودش شخصا پدر آرام به ورطه نابودی بکشه که به احتمال زیاد آرام از دست خواهد داد.
البته این نظر بنده هست ولی میدونم از قلم توانای شما هر کاری برمیاد عزیز دلم
زیبا و در عین حال غم انگیز بود
من فکر نمی کنم سردار با لو دادن صالح به پلیس بتونه آروم بشه وگرنه خیلی وقت پیش انجامش میداد
سعی می کنم به بهترین شکل داستان رو دربیارم
مرسی از همراهیت قشنگم❤
هم سردار حق دار صالح رو نابود کنه هم آرام حق داره طرفدار پدرش باشه ممنون ساحل جان
درسته ولی این وسط یه عشقی هم هست
اون چی میشه😭
چرا اینقدر زیبا نوشتی و غمگین؟😥 زبونم از گفتن حرفی قاصرع و نمیدونم چی بگم
بینقص بود دختر، تو بینظیری
همه چیو جزء به جزء گفتی
نه الکی طولانی شد که خواننده خسته شه و با مهارت خاصی جمعش کردی چنین صحنهای که واقعاً توصیفش سخت بود
دست مریزاد
واقعا توصیفش برای خودمم خیلی سخت بود
همزمان باید هم خواننده حس نارحتی کنه هم حس نفرت
همزمان باید با سه تا شخصیت سردار و صالح و روزبه ارتباط برقرار می کرد و واقعا سخت بود نوشتنش
چندین بار پاک کردم و دوباره نوشتم تا شد
مرحبا
نه هیچوقت پاک نکن
الان برای خودت همین پارت رو ویرایش بزن ببین سطحش باز بالاتر میره
رمز ساده نویسندگی: ویرایشه و ویرایش
کاملا درسته ❤