رمان آغاز از اتمام پارت13
آرامشِقَبلاَزطوفان بخش سوم:)13
پناه نگاهش را به جلو داد و غرق در افکار لب زد:
– خب، از گوشی مائده قایمکی برمیداشتم. شمارتو داشتم، پیج اینستاگرامتو فالو داشتم و اینا دیگه.
شایان خندید و گفت:
– عجیبه واقعا!
پناه ابرو بالا انداخت و طلبکار گفت:
– چیش عجیبه دقیقا؟
شانهای بالا انداخت و گفت:
– اینکه یه زن تو دنیا، بعد مامانم انقد دوستم داره.
پناه چند دقیقهای سکوت کرد؛ به گلیم گرمی رنگ اتاق خیره شد. احساس او به شایان، اغراق آمیز بود! مانند کودکی که تشنهی دستان مادر است؛ تشنهی دستان شایان بود! فرقی نداشت چقدر بگذرد، فرقی نداشت نظر دیگران چیست و چه میگویند. مهم حس او و قلب او بود. همین و بس!
– پس افتخار کن که من زنت شدم.
شایان لبخند محو و پر احساسی زد و گفت:
– افتخار میکنم!
پناه لبخند زد و از جایش بلند شد؛ از بالا نگاهی به شایان انداخت و گفت:
– لباسات تو کمدن. بردار بپوش، میرم کمک مامان.
***
سر روی پای مادرش گذاشت؛ دامنش را بو کرد و لبخند زد.
تمام آرامشش خلاصه میشد در بوی مادرش و تمام. طولی نکشید که دستان پر مهر مادرش، نوازشوار روی موهایش کشیده شد.
– موهات خیلی قشنگ شده.
پناه لبخند کوچکی زد و با شوق پرسید:
– جدی؟! قشنگن؟
طاهره خانم پر محبت گفت:
– آره مادر، خیلی بهت میاد.
پناه ترهای از موهایش را به بازی گرفت و با دلی مالامال از عشق پژواک کرد:
– مامان، خیلی دوست دارم!
طاهره خانم خم شد و مادرانه مُهر محبتاش، را روی گونهی پناه زد.
– منم دخترکم.
پناه پر آرامش چشم بست و روی پای مادرش، به خوابی عمیق مهمان شد. طاهره خانم، پر عشق به دخترش چشم دوخت؛ پناه، دختر بیست و پنج سالهاش، چه سختیهایی که نکشیده بود… . در کودکی اسیر پدری، بیمحبت و خشمگین شد و هر لحظه بیشتر از کودکیاش دور شد!
پا به پای مادرش برای زندگی تلاش کرد؛ برای بقا و موفقیت. آری! بقا.. آخر پدری با مشکلات روانی، قطعا میتواند قاتل هم شود. چقدر ترسید روزی تن نحیفاش زیر دستان آن مرد، که نام خود را پدر گذاشته بود؛ بمیرد و جان بدهد!
نفس عمیقی کشید و با بازدم بلندی بیرون فرستاد. هزران بار خدارا شکر برای وجود شایان! حالا خیالش راحت بود که اگر روزی، مهمان برزخ خداوند بشود؛ تکیهگاه محکی هست که پناهش را دربر بگیرد.
***
به مناظر بیرون خیره شد؛ شام خانهی آذر خانم، مادر شایان دعوت بودند. قرار بود شام هم پیش طاهره خانم بمانند؛ اما خیلی یهویی آذر خانم تماس گرفت و برای شام دعوتشان کرد.
دلیل این اظطراباش را نمیفهمید! از وقتی از خانهی مادرش بیرون آمده بود؛ دلش به شور افتاده بود و گوشهایش زنگ میزد.
پوفی کشید و نگاهش را از بیرون گرفت؛ بی دلیل کلافه بود. بلاخره طاقت نیاورد و رو به نیم رخ شایان پرسید:
– به نظرت مامان چرا دعوتمون کرده؟
شایان درحالی که در فرعی میپیچید، نگاهش را به پناه داد و جواب داد:
– دلیل خاصی نداره؛ خیلی وقته اونجا نبودیم.
پناه که قانع نشده بود، سری به معنای تایید تکان داد و به درب آبی رنگ منزل مادرشوهرش خیره شد… .
شایان گوشهای ماشین را پارک کرد و پس از خاموش کردن ماشین، منتظر به پناه چشم دوخت. پناه که نگاه شایان را حس کرد، لبخند نمادینی زد و از ماشین پیاده شد.
نفسی گرفت و دستی به مانتوی نارنجی رنگش کشید؛ قبل از آمدن، به خانه رفته بودند و لباسهای کارشان را تعویض کرده بودند.
با حس دستان شایان، سمتش برگشت و لبخند زد. شایان هم متقابلاً لبخند زد و دست روی دکمهی نقرهای رنگ آیفون فشرد؛ پس از روشن شدن چراغ سفید رنگ آیفون تصویری، صدای مادر شایان بلند شد که آنان را به خانه دعوت میکرد.
سپس در با صدایی آرام باز شد. دست در دست وارد حیاط شدند و از باغچههای رز سفید، گذشتند و باهم وارد خانه شدند. آذر خانم با دیدن پسر و عروسش، لبخند عریضی زد و از آشپزخانه که دقیقا روبهروی در ورودی خانه بود خارج شد و سمتشان آمد.
اول از شایان، پناه را به میان بازو کشید و پر مهر فشرد؛ در همان حال گفت:
– خوش اومدی عروس. سایهت سنگین شدها!
پناه لبخند کوچکی زد و در حالی که از حصار دستان آذر خانم خارج میشد، گفت:
– خوش باشید مامان جان. نگید این حرفو، زیر سایتونیم!
آذر لبخند زد و چیزی نگفت. شایان نگاهی به دو زن مهم زندگیاش کرد و رو به مادرش، با لحنی طلبکار گفت:
– خب دیگه عروستو آوردم، برم من!
آذر خانم متعجب خندید و در حالی که تک پسرش را در آغوش میکشید گفت:
– آخه آدم به زن خودشم حسودی میکنه؟
پناه لبخند مهربانی زد و به شایانی که در آغوش مادرش گم شده بود خیره شد. شایان با دیدن نگاه مهربان پناه، لبخند پر عشقی زد و گفت:
– آره، چرا نکنه؟ شما اگه کسی بابا رو بغل کنه حسودی نمیکنی؟!
پناه متحیر دست به دهان رساند و نامحسوس خندهاش را کنترل کرد. آذر خانم که منظور شایان فهمید، اخم مصلحتی کرد و او را از خود دور کرد. سپس با لحنی مثلاً دلخور گفت:
– بله دیگه! نُه ماه بار بکشش، چند سال خواب و بیداری بکش به پاش که آخرش بیاد بگه، زنم بغل نکن، بدم میاد! چشمم روشن واقعا! بفرما زنت برا خودت.
پناه چشم گرد کرد و قهقهی شایان بلند شد. سپس بیآنکه کم بیاورد پناه را محکم به تن گرفت و محکم بوسهای روی موهایش کاشت. پناه خجالت زده با صورتی سرخ لب زد:
– شایان!
شایان با لبخند خیره به چشمان پر شرم پناه، با صدایی بم لب زد:
– جان شایان؟ بد میگم؟ خب دوس ندارم کسی جز من محکم بغلت کنه.
پناه لب گزید و زیر چشمی به آذر خانم و لبخند گوشهی لبش نگاهی انداخت و در این دم صدای، بابکخان پدر شایان بلند شد.
– راه گم کردید؟
پناه از آغوش شایان بیرون آمد و با لبخند سمت بابکخان برگشت. دیدن او، در این شب عجیب کمی دلش را آرام میکرد؛ او بود که همیشه، حسرت بی پدری را در دلش کمرنگتر میکرد.. بیآنکه حرفی بزند سمت او قدم برداشت خود را در آغوش گرم او انداخت!
بوی پدر میداد! بویی که او هیچگاه حس نکرده بود…
– سلام بابا جون. خوبین شما؟ درگیر کارهای مدرسه بودیم والا.
بابکخان لبخند زد و بوسهای پدرانه روی موهای پناه نشاند.
– علیک سلام پناه بابا! شکر، خسته نباشی دخترم.
سپس از آغوش پناه بیرون آمد و رو به شایان گفت:
– چطوری نردبون؟ یه وقت زنگ نزنی! امواج رادیویی کَرت میکنه!
شایان معترض گفت:
– بابا! این چه حرفیه؟! ما همین دیروز صحبت کردیم!
بابکخان ابرویی بالا انداخت و گفت:
– به من زبون درازی میکنی؟
شایان متحیر چشم گرد کرد و گفت:
– بابا!
بابکخان اخمی کرد و با دهان کجی گفت:
– بابا! بابا! چیه سوزنت روی بابا گیره؟ بمیرم برای دانشآموزهایی که زیر دست توئه مغز فندوقین!
شایان لبخند زد و دست پدرش مردانه بوسید. بابکخان دستی به سر پسرش کشید و پر محبت گفت:
– خوش اومدی پسر.
– عموجان بذارید منم سلام بدم دیگه!
و این صدا نقطهی مرگ پناه بود و بس! این صدای پر عشوه فقط متعلق به یک نفر بود؛ و او هم کسی نبود جز، سیما!
اصن سعاااادته پناه زنه شایانه😂
به شایان بگو چهار رکعت هر وعده نماز شکر میخونه🤣
😂😂😂
اینجانب موافق میباشد!
گاهی حس میکنم پناه برا شایان اضافه😂😂💔
نه خیلیم بهم میان فکرای شوم شوم نکنی😌
😂💔
میگم خدایی مشکل نویسنده ها با زوجای خوشبخت چیه حتما باید یه ملکه عذاب براشون جور کنید ….خسته نباشی خورشیدجانم
مرسی که وقت گذاشتی زیبا. بلاخره هیچ زندگیی بی مشکل نیست دیگه😂💔
سیما چی از جون زندگیشون میخواد
بختک شده رو زندگیشون🤦
مرسی خوندی گلم 😘