نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آنام کارا

رمان آنام کارا پارت 39

4.2
(42)

عصبی داشتم نفس نفس میزدم که شاهرخ از اتاق اومد بیرون.
ترسیدم اما به روی خودم نیوردم.
یکی چند تقه به در زد…
بازوم رو گرفت و گفت:
_آفرین! بهتره الانم به زندگی جدیدت سلام کنی چون صاحب جدیدت مثل من نیست.
در اتاقو که باز کرد لگد محکمی به شکمش خورد و پرتش کرد عقب.
لبخندی روی لبم اومد. پاشا با خشم اومد داخل و غرید:
_نشونت میدم حرومزاده
عقب ایستادم و مثل شاهرخ کتک خوردنش رو نگاه کردم و ککم نگزید.
حقش بود بیشتر از اینا بخوره!
پاشا با خشم مشت می کوبید و عربده میزد:
_فکر کردی می‌تونی دست نجستو سمت ناموس هرکس دراز کنی و راست راست بچرخی؟ هان حرومزاده؟ نه میکشمت نه تحویل پلیس میدمت، به ازای هر قطره اشکی که ریخت، به ازای تمام بلاهایی که سرش اوردی ازت تاوان پس میگیرم. توی گند و کثافت خودت میمیری.
دیدم اگه مداخله نکنم همین الان می کشتش برای همین به سمتش رفتم و گفتم:
+بسه پاشا الان باید از اینجا بریم.
نفس بریده بلند شد و لگدی به پهلوی دانیال زد.
دانیال خندید و میون دردش گفت:
-فعلا که زنتو گاییدمش تونم بد! رگ غیرتت دیر اومد بالا جناب رئیس.
پاشا به جنون رسید. با چشمای به خون نشسته یقیه ی دانیال رو گرفت و بلندش کرد و مشتش رو برای کوبیدن توی صورتش بالا برد که صدای خفیفی از شلیک اومد….اول شوک زده شدم ولی با دیدن خونی که از سر شاهرخ جاری شد متوجه ی اتفاقی که افتاده بود شدم و با تمام توان جیغ زدم.
هیکل بزرگ شاهرخ نقش بر زمین شد. تمام وجودم می‌لرزید.
به سختی گفتم:
ک..کشتنش پاشا… کشتنش…
پاشا با عجله به سمت پنجره رفت. اشکام سرازیر شد. یکی دقیقا به سرش شلیک کرده بود.
پاشا برگشت و یه گلوله به پای دانیال زد.
روی زانوهام افتادم و هق زدم.
پاشا زیر بازومو گرفت و گفت:
_بلند شو دلسا باید بریم.
خیره به صحنه ی رو به روم گفتم:
+کشتنش پاشا… بالاخره مرد..
به زور بلندم کرد. کتش رو از تنش در اورد و دور تنم انداخت و گفت:
_باید بریم دلسا
با مخالفت سر تکون دادم
+نریم شاید زنده باشه… ولی دانیال زندس…
کلافه خم شد و دستشو روی نبض شاهرخ گذاشت و گفت:
_مرده
متعجب نشسته بودم. دوباره بازومو گرفت و دنبال خودش کشوند.
کیفمو برداشت. در اتاق رو باز کرد و سرکی به بیرون کشید.
نگاهم کرد ک گفت:
_ببین اگه به این گریه هات ادامه بدی بهمون شک میکنن، آروم بگیر.
نمی‌تونستم جلوی گریم رو بگیرم. ترسیده بودم و بیشتر اشک ریختم که کلافه سرمو توی سینش فرو برد و پچ زد:
_حداقل این طوری فکر می‌کنن مستی!
دستشو دور شونم انداخت و منو دنبال خودش کشوند.
دنبال پاشا کشیده شدم بدون اینکه بفهمم کجا میریم. وقتی سرمو از سینش جدا کرد که دیدم جلوی یه ماشین ایستادم.
درو برام باز کرد و گفت:
_سوارشو
اشکامو با پشت دست پاک کردم و سوار شدم.
خودشم کنارم نشست و گفت:
_برو رایان
تازه متوجه ی رایان شدم و بغض دار گفتم:
+تو اینجا چیکار میکنی رایان؟
نگاه سردش رو از آینه بهم انداخت و گفت:
– نخواستم اون خر کنارت با از دست دادنت مثل من که عشقمو از دست دادم بمیره!
صورتم رو با دستام پوشوندم و هق زدم:
جلوی چشممون بهش شلیک کردن. شاهرخ رو کشتن!
با صدای عربده ی پاشا تکونی خوردم و حرفم قطع شد
_به جهنم که مرد… بعد از این همه اتفاق داری برای آدمی اشک می‌ریزی که امشب می خواست بفروشتت؟ انقدر احمقی؟
اشکامو پاک کردم و گفتم:
+احمق نیستم اما سنگدلم نیستم. جلوی چشمم یه آدم مرد پاشا، ترسیدم.
جوابمو نداد. به جاش رایان گفت:
-کی زدش حالا؟
آروم جواب دادم:
+ نمیدونم
صدای گرفته ی پاشا اومد
_همینجا بزن بغل رایان
نگاهمو به پاشا انداختم و با دیدن چهره ی قرمزش فهمیدم داغ کرده.
رایان که نگه داشت پیاده شد و نفس عميقی کشید.
طاقت نیوردم و منم پیاده شدم.
به سمتش رفتم و پشت سرش ایستادم.
هر دو دستش رو لای موهای پر پشتش فرو برده بود.
داشت عذاب می‌کشید. بغضمو قورت دادم و آروم اسمشو صدا زدم که برگشت…
چونم لرزید و گفتم:
+متاسفم.
گرفته گفت:
_منم متاسفم دلسا… از اینکه نتونستم به قول بابات پایبند باشم و ازت محافظت کنم، از اینکه تو رو وارد این بازی کردم متاسفم.
اشکام ریخت.
رگ های گردنش بیرون زد و غرید:
_گریه نکن… دلت پره منو بزن اما گریه نکن.
هق هقم شدید شد و گفتم:
+یعنی کی کشتش؟
_نمیدونم اما می‌فهمیم.
رو به روش ایستادم و به وضوح اشک رو توی چشمش دیدم. توی تمام این سال هایی که پاشا رو می‌شناختم این اولین باری بود که در چنین حالی می‌دیدمش.
محکم در آغوشم کشید و گفت:
_دوستت دارم.
سرمو توی سینش فرو بردم و گفتم:
+منم دوست دارم.
اشکامو پاک کرد. لبخند کم جونی زد و دوباره سرمو روی سینش گذاشت و من با آرامش چشمامو بستم.
……
وارد اتاقم که شدم پاشا رو دیدم! با دیدنم تند قاب عکسمو روی میزم برعکس گذاشت.
به روی خودم نیوردم. روی صندلی پشت میزم نشستم و گفتم:
+چیزی شده جناب رئیس؟
سر تکون داد و گفت:
_اومدم ببینم پرونده ی پروژه ی دبی به کجا رسید؟
لای پرونده رو باز کردم و گفتم:
+همه چیز داره طبق برنامه ریزی جلو میره فقط مونده راضی کردن شیخ.
نگاه خیرش روی صورتم افتاده بود. لبخند زدم و گفتم:
+پاشا محل کاره، نمی خوای این نگاهاتو تمومش کنی؟
اخماش در هم رفت و سر تکون داد. دستی به موهاش کشید و گفت:
_درسته، اما خونه تلافی می‌کنم یادت باشه.
+باشه مشکلی نیست من که بدم نمیاد.
نگاه شیطونی بهش انداختم و خندیدم. قبل از اینکه چیزی بگه گفتم:
+حواست باشه امشب مامان لیلا و بابا شهریار رستوران منتظر ما هستن.
_اووف خوبه گفتی، یادم رفته بود.
+عمارت نمیری؟
_کار زیادی ندارم، چند ساعتی میرم و برمی‌گردم.
+خوبه فقط تا شب خونه باش لطفا
بلند شد و کوتاه بوسیدم.
_چشم خانم رئیس.
خداحافظی کرد و از اتاقم رفت بیرون.
بعد از رفتن پاشا مشغول چک کردن پرونده ها و امضا کردنشون شدم.
با لرزیدن گوشیم دست از نوشتن کشیدم و گوشیمو برداشتم.
از یه شماره ی ناشناس پیامک داشتم. بازش کردم:
_ بین تو و جناب رئیس رابطه ای جلو نمیره ملکه ی من!
گوشی از دستم افتاد و با وحشت بلند شدم.
دست و پام می لرزید. گفت ملکه ی من…
وحشت زده زمزمه کردم:
+ا…امکان نداره….اون مرد…مطمئنم مرد…یکی داره باهات شوخی می‌کنه دلسا….
دانیال یک ماه بعد از فوت شاهرخ فوت شد. به خاطر پاش، دکترا می گفتن گلوله جای بدی خورده و نتونست دووم بیاره و تموم کرد. الان هم چهار ماه از اون ماجرا میگذره.
در اتاق باز شد و پاشا اومد داخل. با دیدنم نگران به سمتم اومد و گفت:
_چت شده؟
جوابی ندادم. گوشیم رو برداشت و با خوندن پیامکش مثل برج زهر مار شد و گفت:
_کی همچین مزخرفیو برات فرستاده؟
ترسیده گفتم:
+دانیال… فقط اون اینطوری حرف میزد…لحنش، همه چیش…
به سمتم اومد
_دانیال مرده بفهم اینو…هربار تا یه اتفاقی میوفته میگی کاره دانیاله. گوه تو قبرش که اینطوری تو رو ترسونده.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 42

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

الهه داستان

قبل از به دنیا آمدنم شاعر بودم؛ در رویای جوانی ام یک ریاضیدان؛ در واقعیت یک مهندس و در دنیای موازی یک جهانگردِ خوش ذوق.
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
28 روز قبل

زندگی اینا هم کشت و کشتاره نمی‌دونم کی به یه زندگی عادی میرسن ممنون الهه جان دستت درد نکنه

خواننده رمان
خواننده رمان
26 روز قبل

الهه خانم پارت جدید نمیذاری

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x