نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آنام کارا

رمان آنام کارا پارت 40

4.1
(43)

رسما می لرزیدم. کسی جز دانیال نمی گفت ملکه ی من… کسی با این لحن حرف نمیزد. کسی مثل اون از همه چی خبر نداشت.
پاشا بی پروا در آغوشم کشید و کنار گوشم زمزمه کرد:
_یکی می خواد اذیتت کنه. دانیال مرده. هر کسیو که به خودش جرعت داده تو رو این طوری بترسونه پیداش میکنم و حسابشو می‌رسم. تو فقط نلرز. این‌طوری نلرز.
حرفاش، عطر تنش آرومم کرد. دستامو محکم دورش حلقه کردم. نمی خواستم ازش جدا بشم خدایا. نمی‌شد.
دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و گفت:
_هرکی هست دیشب ما رو تو اون مهمونی دیده!
بغض دار سر تکون دادم. لب هاش محکم روی لب هام نشست. این بار رسما ضعف کردم که به کمرم چنگ انداخت و نگهم داشت.
با قدرت بوسید… سرمو عقب کشیدم و گفتم:
+یکی میاد پاشا.
بوسه ی کوتاهی به لبم زد و گفت:
_کل دنیا هم بسیج بشن نمیتونن تو رو ازم بگیرن.
چشمامو بستم و با لذت از این حرفش لبخند زدم.
با بدبختی کارای های شرکتو انجام دادم و با ذهن آشفته از شرکت زدم بیرون.
با ماشینم جلوی یه کافه نگه داشتم تا یه کافی بخرم.
موقع برگشت داشتم توی کیفم دنبال سوئیچ ماشین می‌گشتم که صدای ایستادن موتور رو کنارم شنیدم.
سرمو برگردوندم و با اخم به جوونی که از روی موتور پیاده شد نگاه کردم. به سمتم اومد و یه پاکت سمتم گرفت و بدون پرسیدن اسمم گفت:
_برای شماست!
با اخم گفتم:
+کلاهتو بردار ببینم.
محل نذاشت و تند سوار موتور شد و گازشو گرفت رفت.
سوار ماشین شدم و پاکتو باز کردم، چندتا عکسی که داخلش بود رو در اوردم و ماتم برد.
دستام لرزید…عکس های اون شب بود. دانیال و شاهرخ غرق خون بودن و منو پاشا بالای سرشون بودیم.
تمام عکس ها طوری بود که انگار ما قاتل دانیال د شاهرخ هستیم.
با دستای لرزون کاغذی که با عکسا بود رو باز کردم و با خوندن نوشته‌ش روح از تنم رفت.
_تو که دلت نمی خواد جناب رئیس بیوفته زندان؟
شل شدم. این دست خط دانیال بود. اون موقع که وارد شرکتش شدم ریز به ریز کار ها و حرکاتشو زیر نظر داشتم.
زندست دانیال…. زندست….
بی رمق به صندلی ماشین تکیه دادم و به عکسا نگاه کردم. دوباره اومده بود تا زندگیمو کابوس کنه. دوباره می خواست منو از پاشا جدا کنه و انتقام بگیره. دوباره اومده بود تا زندگیمو سیاه کنه.
اما این بار اشتباهات گذشته رو تکرار نمی‌کنم.
ماشینو روشن کردم تا برم عمارت. موبایلو در اوردم و با دستای لرزون شماره ی پاشا رو گرفتم.
جواب داد با بغض گفتم:
+پاشا…تو رو خدا بیا..
صدای افتادن صندلیش رو شنیدم و بعد از اون صدای داد نگرانش رو
_کجایی دلسا؟ چیشده؟
با وحشت گفتم:
+دارم میرم عمارت، دانیال زندست پاشا دوباره اومده سراغمون.
داشت می دوید. در همون حین گفت:
_باشه. تو برو عمارت منم الان خودمو میرسونم. آروم باش من خیلی زود خودمو میرسونم.
باشه ای گفتم و قطع کردم. به سختی خودمو به عمارت رسوندم.
خیلی زودتر از اونی که فکر میکردم خودشو رسوند.
از روی مبل بلند شدم و به در ورودی نگاه کردم. با دیدنم نگران به سمتم اومد و گفت:
_خوبی؟
هنوز دست و پام می‌لرزید. به سختی گفتم:
+دانیال زندست. دست خط خودش بود…ب…برام…
محکم بغلم کرد و گفت:
_دانیال مرده. من خودم اون شب نبض هر دوشون رو چک کردم، نمیزد. بفهم دیگه دلسا تا کی می خوای با ترس اون عوضی زندگی کنی؟
ازش جدا شدم و پاکت عکسا رو از روی میز برداشتم و به سمتش گرفتم.
+بیا ببین خودت. این بازیا فقط مال دانیاله، این دست خط مال امیره، اون نمرده زندست.
با اخم دونه دونه عکسا رو نگاه کرد و گفت:
_یکی داره باهامون بازی می‌کنه. پیداش میکنم حرومزاده رو
نگاه به قیافه ی ترسیدم انداخت و نزدیکم شد. دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و با اطمینان گفت:
_دیگه نمیزارم کسی اذیتت کنه. اون بی شرفو پیدا می‌کنم. تو فقط نریز این اشکاتو باشه؟
سر تکون دادم که اشکامو پاک کرد و محکم تر منو حبس کرد توی بغلش و پچ زد:
_وقتی صداتو اون طوری پای گوشی شنیدم دیوونه شدم.
لبخند محوی زدم که گفت:
_من خیلی دوست دارم دلسا.
نفسم قطع شد. مگه نمیگن قدرت عشق خیلی زیاده؟
…..
با بالش توی بغلم خیره به یه نقطه ی نامعلوم شده بودم.
پاشا باور نمی‌کرد اما من مطمئن بودم دانیال زندست. من می دونستم که دانیال نمیمیره. هيچکس نمیتونه اونو بکشه. حالا هم برگشته تا بازم انتقام بگیره.
بازم پیامکی که از یه شماره ی ناشناس برام فرستاده شده بود رو نگاه کردم.
_به زودی همو می‌بینیم ملکه ی من! اگه جون جناب رئیس واست مهمه تا اون موقع ازش فاصله بگیر.
با حرص گوشیمو پرت کردم. اگه واقعا بلایی سر پاشا بیاره چی؟
با زنگ موبایلم ترسیده تکونی خوردم. باورم نمیشد تا این حد از دانیال میترسیدم.
با دیدن شماره ی پاشا نفس عميقی کشیدم و جواب دادم که گفت:
_دلسا چرا نیومدی شرکت؟ خوبی؟
گرفته گفتم:
+یکم سردرد دارم. خوب میشم میام.
_اتفاقی نیوفتاده مگه نه؟
سکوت کردم. باید جریان پیامک رو بهش می گفتم؟ اما اگه بلایی سرش میومد چی؟
اما نه. نمی خواستم چیزی رو از پاشا پنهان کنم. با تته پته گفتم:
+یه اتفاقی افتاده پاشا. یکی امروز بهم پیام داد. نوع حرف زدنش مثل دانیال…
وسط حرفم پرید
_دانیال مرده دلسا!
نفسم رو فوت کردم. چرا حرفمو باور نمی‌کرد؟
با مکث گفت:
_من اون فیلمی که برات فرستادنو چک کردم. فیلم دقیقا از همون زاویه ای گرفته شده که به شاهرخ شلیک کردن. دقیقا از بیرون همون پنجره. اون لحظه قاتل احتمالا روی پشت بوم ساختمون روبه رویی بوده اما من همون موقع دوربین ها رو چک کردم هیچ اثری ازش نبود.
دانیال هم که خودم کارشو تموم کردم.
دلم روشن شد و گفتم:
+یعنی این پیاما هم کار همونه؟
_شک نکن. هرکی هست اون قدر به دانیال نزدیکه که تیکه کلاماشو هم میدونه. فقط اینو مطمئنم کسی که داره تو رو اذیت میکنه قاتل شاهرخه!
با تردید گفتم:
+اگه همش نقشه ی دانیال باشه چی؟
انگار از خنگ بودن من حرصش گرفته بود که گفت:
_عزیزه من ما اونجا بودیم. تو دیدی که به شاهرخ و دانیال شلیک شد. من چک کردم مطمئنم مرد‌ن. تیر به مغز شاهرخ خورده بود. اما تو اونا رو اونقدر قدرتمند فرض کردی که بتونه زنده بشه؟
حق داشت. با بغض گفتم:
+آخه ترسیدم بازم بلایی سرمون بیاره.
با مکث گفت:
_گریه میکنی؟
تند گفتم:
+نه نه…باهام صحبت کردی حالم خیلی بهتر شد.
_باشه پس تنها نمون بیا شرکت با هم روش کار کنیم. می خوای من بیام دنبالت؟
بلند شدم و گفتم:
+نه خودم میام.
_باشه، منتظرم.
تلفن رو قطع کردم و بلند شدم. باورم نمیشد انقدر احمق باشم که با یه پیام خودمو این طور ببازم. حق با پاشا بود، دانیال مرده بود. همه ی اینا محال بود که یه بازی باشه.
…..
قرار بود برای شام بیایم رستوران مورد علاقه‌مون.
داخل ماشین کنار پاشا نشسته بودم. دلم نمی خواست ازش جدا بشم، حتی برای یه لحظه.
انقدر غرق نگاه کردنش بودم که متوجه نشدم رسیدیم به مقصد.
+خانم زیبا می خواین برگردیم خونه که منم راحت بشینم ساعت ها نگاهت کنم و غرق زیباییت بشم؟
خندیدم و گفتم:
+یک هیچ جلو ام بهتره زودتر جبرانش کنی.
پیاده شدم و داشتم بند کیفمو ردی شونم مرتب میکردم که ماشینی با سرعت به سمتم اومد.
درست سمت من، اونم با بالاترین سرعت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 43

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

الهه داستان

قبل از به دنیا آمدنم شاعر بودم؛ در رویای جوانی ام یک ریاضیدان؛ در واقعیت یک مهندس و در دنیای موازی یک جهانگردِ خوش ذوق.
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Batool
Batool
24 روز قبل

مرسی ساحل جون چه جنجالی شده این کی میتونه باشه خودم هم به شک افتادم نقشه ی دانیال یا یکی دیگه وای چه حالی شده مرسی عزیزدلم خیلی زیبا بود لطفا پارت بعدیو زودتر بزار

خواننده رمان
خواننده رمان
24 روز قبل

بلایی سر دلسا نیاد فکر میکنم کار مارال باشه لطفا منتظرمون نذار الهه خانم

دکمه بازگشت به بالا
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x