رمان آیدا پارت 34
بیشتر از آن چیزی که فکر میکرد دلتنگ بود.
دلتنگ پدر و مادرش
دلتنگ خواهر و خانه اشان.
همین که پایش را داخل خانه گذاشت مادرش از جا پرید و تند به سمتش قدم برداشت
گونه های خیس او وادارش میکرد بغضش را خالی کند
محکم در آغوشش فرو رفت و اشک ریخت
اشک ریخت برای روزهایی که نبود،
اشک ریخت برای دلتنگیهایش.
شاید عجیب باشد اما برای نبود سام هم اشک ریخت!
وقتی هر دو آرام شدند خواهرش با خنده گفت:
-بزارید ماهم خواهرمون رو ببینیم
شیدا خواهری بی همتا بود برایش و این را هزاران بار ثابت کرده بود.
بغضش را قورت داد و با لبخند محوی به سمتش حرکت کرد
..
بعد از مدت ها کنار خانواده اش شام خورد و تا دیر وقت هم بیدار بودند
پدرش اولین نفری بود که به اتاقش رفت و شاید از همه بیشتر خسته بود.
شیدا به اتاق اشاره کرد و گفت:
-توام خسته ای برو بخواب منم میام پیشت
شاید کمی خواب برایش خوب باشد!
از جایش بلند شد و بعد از شب بخیری وارد اتاقش شد
اتاقی که مدت ها بود پا داخلش نگذاشته بود
قبل از آنکه بخوابد گوشی را از داخل چمدان خارج کرد و روی تخت نشست
تماسی گرفته نشده بود!
شاید سام فراموشش کرده بود.
در اتاق باز شد و شیدا با سینی شیر وارد اتاق شد
قبل از آنکه کاری انجام دهد گوشی را در دستش دید
با چشم هایی کنجکاو نزدیکش شد
سینی را روی میز گذاشت و کنارش نشست:
-چی کار میکنی؟
چه جوابی باید میداد!
در سکوت تنها نگاهش را به صفحه موبایل داد و چیزی نگفت
-تو قبلا این گوشی رو نداشتی
شاید باید کمی حرف میزد.
-سام بهم داد
چشم هایش حالا کنجکاو تر از قبل شده بود
-سام؟!
سرش را تکان داد.
شاید خجالت میکشید که کنار او آنقدر بی مهابا نامش را به زبان آورده بود
-ببینم..
حرفش طوری بود که در چشم هایش خیره شود
-منظورت همون یارویی نیست که تو رو دزیده بود
با تعلل جواب داد:
-اره
اخم ریزی روی صورتش نشست:
-چرا این گوشی دستته الان؟
باید میگفت که منتظر تماسش بودم و او با بیرحمی تمام زنگی نزد؟!
سکوت کرد و خواهرش این سکوت را هزاران تعبیر کرد برای خودش.
چشم های آیدا قبل از زبانش همه چیز را آشکار میکرد
سعی کرد موضوع را تغییر دهد:
-عروسیت چی شد؟
گویا موفق هم نشد!
-وقتی تو نبودی انتظار داشتی عروسی بگیریم؟
سوالش زیاد جالب نبود
-حالا که تو اومدی شاید یکی دو هفته دیگه
موبایل را روی تخت گذاشت و آرام گفت:
-پس بخوابیم که فردا درموردش حرف میزنیم
نه جوابش را داد نه از جایش بلند شد
تنها خیره و با اخم نگاهش کرد
بعد از چند لحظه گفت:
-این یارو که اذیتت نکرد؟
قبل از آنکه آیدا جوابی بدهد با پوزخند جواب خودش را داد:
-معلومه که نکرده وگرنه خواهر که من این قدر منتظر زنگش نمیموند!
از خجالت سرش را پایین انداخت.
چه ساده احساسات او را به زبان آورده بود
از جایش بلند شد و درحالی که اتاق را ترک میکرد گفت:
-داری اشتباه میکنی آیدا ولی فردا درموردش باهات حرف میزنم
خوب میدانست کارش اشتباه محض است اما..!
با بغض زیر پتو خزید و چشم هایش را بست
سعی کرد فکرش را آزاد کند و تا حدودی هم موفق بود که به خواب فرو رفت.
..
(کامنت فراموش نشه ✨)
وای انتظار چقدر سخت و تلخه.
طفلک آیدا به کسب دل بسته که تقریبا هیچ راهی برای رسیدن بهش وجود نداره
واقعا سخته.🥺
ممنون از نظرت مائده جان🌿✨
مرسی سعید جونم.خیلی خوبه که امروز هم یه پارت گزاشتی😘خوشحالم کردی.😘
خواهش میکنم کاملیا جون🌷🎈
خوبه😁
ممنون که پارت گذاشتی کاش هر روز بذاری😍
ممنون خواننده جان🦋
هفته ای سه بار حتما میزارم ولی اگر وقت داشته باشم بیشتر هم پارت میدم 😁
خسته نباشی 🌹👌
ممنون نسرین بانو🍂🌿
لیلا پی ویت رو چک کن
دوستان لطفا تایید کنید
ادمین جان
من الان دوروزه نمیتونم پارت بفرستم که بخوان تایید کنن میشه به من دسترسی بدید یه بارم خودم امتحان کنم شاید پارت اومد
لطفا🫥🫥🫥
یعنی من موندم!
نه قادر هست
نه لیلا هست
نه سعید هست
یعنی الان که من پارت دادم هیچ کس نیست تایید کنه؟!!!!
من دیگه حرفی ندارم
مثل اینکه هیچکس نیستتت
شانس منه والا….😒😂
قادر لطفا به منم دسترسی بده این چه وضعشه آخه😒
اگه قراره ۱۲ شب تایید بزنید
لطفا تایید نکنید چون دیگه ویو نمیخوره
صبح هم رمان های جدید تایید میشه و کلا رمان میره صفحات عقب
حالا ما میگیم حمایت کننده نداریم…ادمین های خیلی فعالی هم نداریم ماشالله😏😂
سحرییی دلم عجیب برات تنگیده😥
اصن برای همتون🥺
دلم برای جو شاد و شلوغ سایت تنگ حسااابی
چه خبرا چیکار میکنی راستی آقاتون حالش خوب شد
سعیدی خوب و مظلومه خودم تو چیکار میکنی
از خودتون بگید که اصن نصف شبی زده به سرم به مولا😂🥺
اوخییی فدای دلت💔🥺
هیچی دیگه هستیم با دانشگاه و…..
علیرضا هم خوبه😂 آره دیگه کم کم راه میره بهتر شده 🥲😁
بیچاره آیدا خیلی بره همچین حسی داشته باشی عشق ممنوعه که فکر کردن بهش اشتباهه کاش سام حداقل عوض شه و دوباره سر راه آیدا قرار بگیره
اره شرایط سختی داره الان.🥺
ممنون که خوندی لیلا جان🍄
این نوع انتظارا ریشه ادمو میسوزونه:)
خسته نباشی نویسنده
به حمایتتان بشدتتت نیازمندمم🥲🫂
قطعااا🥺
ممنون ادا جان🌷
حتما.
امشب پارت نداریم?😔
امروز پارت میدم گلی😁