رمان آیینه شکسته پارت ۲۰
رمان آیینه شکسته
پارت ۲۰
نگاهی به پسرکش ماهان انداخت… مادرش راست میگفت داشت از ترس می لرزید . با وجود حال بدش به سمت ماهان قدم برداشت که یکدفعه زیر دلش تیر وحشتناکی کشید . توانایی سرپا ماندن را نداشت و آواره زمین شد . و مادرش سریع به سمت هجوم آورد
_ نیکا جان دخترم . یا خدا…..
********
ماگ های شیری رنگ در دستانش فشرد و به سمت تراس پا برداشت . و آرام لب زد
_ آران بیا
آران تشکری از او کرد و روی مبل کنار آران جا گرفت
_ چه هوای خوبیه نه؟
نگاهش را از ماگ گرفت و رفیقش که حرف را زده بود انداخت . هوای خوبی بود ولی آران کم پیش می آمد که چنین چیزی بگوید
_ اوهوم هوای خوبیه!
تا چند دقیقه هر دو به منظره شهر زل زده بودند که سکوت را بیشتر از این جایز ندانست
_ آران حرفت و بزن . خیلی تو همی!
آران متعجب من و من کرد و یکدفعه نفس عمیقی کشید و خیره ی شهرِ راز ندا کرد
_ گرشا . راستش یه مدتیه یه سوالی همش ذهنم و درگیر خودش کرده . می تونم ازت بپرسمش.
_ بپرس
با آن کلمهِ رضایت، دوست چندین و چند ساله اش، سوالش را فاش کرد
_ گرشا . من خیلی از آقایون رو دیدم که بعد طلاق از همسرشون از جنس مخالف کلا متنفر میشن . با اونا بد رفتاری میکنن ولی تو خب یکم برام عجیبه که با وجود اینکه همسرت بهت خیانت هم کرد ولی هیچ رفتار بدی نسبت به مونث های دور و برت نداری
آرام ماگ را روی میز شیشه ای رو به رو گذاشت و دست به سینه نشست . جواب این سوال خیلی عجیب بود اما باید جواب آران را می داد
_ ببین آران . من اوایل اینکه طلاق گرفتم خیلی بدخلق بودم و با همه بد رفتاری می کردم . یه مدت به همین منوال گذشت تا فهمیدم نه . همه ی زن ها که مثل اون خانم نیستن . ما مرد هم داریم که همین جوری باشه . در واقع فهمیدم که توی جامعه ما هم زن خوب داریم هم زن بد . هم مرد خوب داریم هم مرد بد
نفس عمیقی کشید . بازگشت به گذشته چقدر جانسوز بود برایش و این نیسم خنک هم کمی از آتش درونش کم نمی کرد
_ در واقع تو باید بگردی یه آدمی رو پیدا کنی که آدم درسته توعه . که متاسفانه من آدم درستم و پیدا نکردم
نفس عمیقی کشید و ساکت شد . ولی رفیقِ شفیقش بدجور در فکر فرو رفته بود … بد جور …
اما دلش نمی خواست گرشا را بیشتر از این ناراحت کند پس با لحن بشاش و کمی شیطنت واری گفت
_ خب حالا تو نمی خوای دنبال آدم درست بگردی؟ من کیس خوب دارم براتا
و بعد قهقه ای از سر داد و لب های خشکیده گرشا کمی به خنده باز شد .
_ نه ممنون کیس هاتو نگه دار واسه خودت .
آران با شیطنت زد روی کتف گرشا و ادامه داد
_ نچ نچ . به نظرم آندیا ساعی خوبه ها . عجب دافی هم هست
گرشا که انگار یاد قرار قبلیش با “آندیا ساعی ” افتاده بود با خنده لب به دهن باز کرد
_ حرفشم نزن . اون دفعه که رفتم پیشش کلا اینجوری بود . گرشا جان . گرشا جان .
به اینجای صحبتش که رسیده بود صدایش را زنانه کرد و آران از خنده نزدیک میز را گاز بزند و گرشا با صدایی که ته خنده ای داشت ادا کرد
_ دلم می خواست بهش بگم کوفت و گرشا جان . به خدا دیوانست این دختر
و بعد کمی از محتویات داخل ماگ را نوشید …. خیلی وقت بود این طور نخندیده بود و همه این ها را مدیون آران بود….
******
_ چیشد گربه ؟ دستگیرش کردن
گربه همانطور که سیبش را گاز می زد روی صندلی اتاق آتین لش کرد
_ آره بابا .. دخترش و ندیدی چجور ضجه می زد
و بعد خنده ای چندشی کرد که آتین با غرور لب زد
_ خب پس مظاهری هم پرررر .
گربه اوهومی کرد و آتین باز ادامه داد
_ مونده خانواده ی نعیمی ، اسدی ، نکیسا که خودت ترتیبش و میدی . خانواده رامش هم میمونه برای کلی دیگه فعلا حوصلشون و ندارم . چون برای اونا باید خودم باشم …
_ باشه حله من ترتیب اونا رو میدم. تو میخوای برگردی انگلیس؟
دخترک نفس عمیقی کشید و همانطور که پرده اتاقش را کنار می زد زمزمه کرد
_ آره . فردا شب ساعت ۱۲ پرواز دارم . فعلا خداحافظ خانواده رامش……….
عزیزان پارت جدید تقدیم نگاه تون . اگر دوست داشتید سری به رمان جدیدم ” هیاهو” بزنید😍🥰
ستی تایید کن خببب🤣
خیلی قشنگ بود ضحی
خسته نباشی
ممنون از نگاهت پسرم♥😍
هالی بودش ضحی جوونم❤️😘😘
این گربه کثافت کیه؟؟🤦♀️🤦♀️🤦♀️
دارم از فضولی دق میکننممم🤦♀️🤦♀️🤦♀️🤦♀️
*عالی🤦♀️🤦♀️🤦♀️
مرسی ستی عزیزم🤣
دیگه دیگه🤣
ستی یه نیم ساعت دیگه میای برای تایید؟ 🥺
عالی بود عزیزم منتها زود به زود بذار تا یادمون نره اصل داستان رو
نمره بیست تقدیم به موچتریجونم😀
چشم لیلا جونم😍
عزیزمی😘
ستی تیکه تیکه ات میکنم😈😈
ستی بیا تا خودشو حلقآویز نکرده😂
منم تازه فرستادم
دقیقا موقعی که ستی و میخوایم نیستشششش🥲🥲🥲🥲🥲
ماشالا ماشالا ماشالا هزار الله اکبررر چقدر این گرشا آقاس ماشالاااا😍😍😍🤣🤣🤣
ماشالاااا🤣🤣
خسته نباشی🫰