رمان در پرتویِ چشمانت

رمان در پرتویِ چشمانت پارت۳۴

4.4
(30)

“بچه رو از سارا بگیر”
پیام بعدی پشت سرش آمد
“خودش میاد تهران ”
“بگو بچه دوستته”

با صدای مادرش از جا بلند شده و خداحافظی کردند
از بیمارستان خارج شده و سوار تاکسی شدند

آنقدر چهره اش گرفته بود که مادرش آرام به پایش زد

مامان _ چی شده؟

همانطور خیره به خیابان لب زد:

_ هیچی

مامان _ به من که دروغ نگو

خواست چیزی بگوید که صدای راننده بلند شد

راننده _ آبجی از این کوچه برم ؟

مادرش نگاهی به کوجه انداخته و بله ای گفت بعد هم رویش را سمت او کرد

مامان _ بگو

زبان روی لب های خشکش کشید

_ یکی از دوستام مریض شده شوهرشم ولش کرده میخواد بره بیمارستان اما یه بچه داره و نمیتونه

ساکت شد و این مادرش را کنجکاو تر کرد

مامان _ خب ؟

_ از من خواسته تو طول درمانش بچه رو نگهدارم

سکوت مادرش چیزی نبود که انتظارش را داشت
چشمانش را به چشم های مادرش دوخت
با نگاهش التماس می کرد راضی شود

_ بیارمش؟فقط یه مدت کوتاهه

انگشت اشاره و شست را به هم نزدیک کرد تا کوتاه بودن مدت را نشان دهد

مامان _ بیاد

به قدری خوشحال شد که بدون توجه به حضور راننده پرید و گونه مادرش را بوسید

سریع گوشی اش را درآورده و به رهام پیام داد

“آدرسو بفرست”

به در خانه که رسیدند صدای پیامش بلند شد و رهام آدرس را فرستاده بود

چون کلید نداشت دستش را روی دکمه آیفون فشرد

آرمان _ شرکت نظافتی کیانفر بفرمایید

_ باز کن

آرمان _ امروز پذیرش نداریم

روی آیفون کوبید

_ آرمان باز کن میگم

در باز شد و وارد حیاط شدند
به محض باز شدن در خانه بوی وایتکس و شوینده و …خفه اش کرد

شالش را جلوی صورتش گرفت

_ چیکار دارین می کنین؟

ارمیا مانند شیر جنگل بین آن همه شوینده نشسته و دستور می داد

ارمیا _ پری میخواد بیاد

پری همان عمه پروین بود
برای چه باید می آمد؟

آرمان صاف ایستاده و قوسی به کمرش داد

آرمان _ میخوان بیان خواستگاری زوری

طبق حرف های تکه تکه ای که گفتند این شد که پدرش برای جمع کردن مگس مزاحم راضی به آمدنشان برای خواستگاری شده

_ اما من جوابم منفیه

سر آرمان به آنی سمتش برگشت

آرمان _ تو جرات داری جواب مثبت بده!
باورکن با تموم محبت برادرانه ای که بهت دارم از همین لامپ دارت میزنم

زینب درحال خوردن کیم بستنی به سمتش رفته و دستش را کشید

زینب _ طبق برنامه ریزی های ما تو این چند ساعت در راستای دفع کفتار یک اقداماتی صورت گرفته که نیاز شدید به همکاری تو داریم

پایان حرفش در اتاق را باز کرد

اتاقش را مرتب کرده بودند و اندکی هم تغییر دکور داده بودند

به چهارچوب در تکیه داده و خیره توضیحات عملی زینب شد

زینب _ سعی کن تو اول وارد بشی و روی تخت بشینی تا اون روی صندلی بشینه

با حرف های زینب لحظه به لحظه خسته تر می شد
تمام این بلا ها را تدارک دیده بودند کم شدن شر آن سمج بدپیله ؟!

مطمئن بود استمرار پوریا به حدی پیش خواهد رفت که همه را روانی کند
در جواب تمام حرف های زینب سری به تائید تکان داد

از همیشه بی حوصله تر بود
با صدای شکمش تازه یادش افتاد ناهار نخورده اما بی حوصلگی با تمام قدرت بر گرسنگی اش غلبه کرد
زیر ملافه خزید و گوشی اش را برداشت
خودش را کشت بس زنگ زد

_ بله؟

صدای رهام می آمد اما مخاطبش کس دیگری بود

رهام _ باشه باشه …الو؟

_ الو؟ بگو

رهام _ به سارا گفتم یه دختری میاد بچه رو بگیره اسمش مریمه

_ مریم؟

رهام _ دیگه چیزی به ذهنم نرسید فردا شب میرسه شمارتو دادم بهش

_ باشه

سکوت طولانی شد …

صدای نفس تنها ارتباط بینشان بود

دلش پر از حرف بود اما توان گفتن نداشت
به دلش قول فراموشی داده بود
باید تمام‌می کرد
باید تا قبل از اینکه غرق شود خود را نجات می داد

رهام _ آتوسا خانوم؟

آرام زمزمه کرد :

_ بله؟

رهام _ فقط میتونم به تو اعتماد کنم دمت گرم قبول کردی

_ خواهش میکنم

رهام _ جبران می کنم واست مراقب خودت باش

و با خداحافظی ای مکالمه را پایان داد

چه گفت؟

_ مراقب خودم باشم؟ جبران میکنه؟

جیغی از سر خوشحالی کشید
سجده شکر کرد
آنقدر ذوق کرده بود که روی زمین بند نمیشد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
15 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
Fateme
2 ماه قبل

دردسر پشت دردسر
بخدا این بچه برا آتوسا دردسر میشه
طفلک چقدرم دوستش داره رهامو

لیلا ✍️
پاسخ به  Fateme
2 ماه قبل

شما نمی‌خوای پارت جدید بذاری خانوم؟🧐

ALA ,
ALA
2 ماه قبل

ای جانمممممم🤩🤩🤩

این دختره خیلی بد عاشق شده
ببین فوق العاده بود خواهری
خداقوت🥹🫶🫶🫶🫶🫶💜💜💜💜

نازنین
نازنین
2 ماه قبل

خسته نباشی نرگس جونم

Batool
Batool
2 ماه قبل

عالیه عالی وای عزیزدلم آتوسا رو چه زیبا عاشق شده بد جور دلشو باخته 😂😂🤩🤩امیداورم به زودی این دو کفتار عاشق بهم برسن 🥰🥰🥰ممنون نرگسی که همیشه عالی مینویسی

Batool
Batool
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
2 ماه قبل

کاااااااااااااااش 😂😂😂😍
چی بی ولله این پسره ی نچسب مثل کنه چسبیده باید مگسکش بیفتیم دنبالش😅😅

لیلا ✍️
2 ماه قبل

آخیی آتوسا چرا این‌قدر فداکار و مهربونه آخه؟😥 یعنی اون مادر بی‌‌مسئولیتش نمی‌تونه بچه رو نگه داره که حالا آتی بی‌چاره می‌خواد لَلِگی بچه‌اش رو کنه!😑 قشنگ نوشتی عزیزم فقط من قبلاً هم بهت گفته بودم وقتی قبل دیالوگ خودت می‌نویسی صدای راننده بلند شد یعنی مخاطب می‌فهمه که الان قراره راننده حرف بزنه پس نیازی به نوشتن اسمش بغل دیالوگ نیست جانا☺

لیلا ✍️
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
2 ماه قبل

للگی به معنای همون نگهداری پرستاری یا دایه بچه‌ست😁 همه که از شکم مادزشون بلد نبودند که! بعدشم تو که منظورت رو می‌رسونی دیگه آوردن اسم اضافه‌کاره. چشم اومدم😂

مائده بالانی
1 ماه قبل

این رهام چقدر پرو تشریف داره.
بچه رو انداخت گردن آتوسا طفلک

دکمه بازگشت به بالا
15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x