رمان بوی گندم

رمان بوی گندم پارت ۳۲

4
(70)

به گوشهایش اعتماد نداشت

سرش را به ضرب برگرداند لبخندی زد یک لبخندی که عصبی بودنش را نشان میداد

حاج رضا منتظر و کنجکاو به واکنش پسرش
نگاه میکرد

داشت خنده اش میگرفت یک خنده از سر حرص و خشم روبروی پدربزرگش ایستاد

چشمانش را تنگ کرد

_یک چیزی شنیدم حاجی حس کردم اشتباه گفتین دوباره بگید تا بفهمم

حاج فتاح دندان هایش را بهم سایید

باید این نوه غد و چموشش را
سرجایش مینشاند

_نه اشتباهی نبود پسرجون هر وقت عرضه تو نشون دادی اونوقت تمام ملک و املاک
برای تو میشه

زهر خندی زد خنده اش کم کم به خنده هیستریکی تبدیل شد

حاج رضا با تعجب نگاهش میکرد حاج فتاح اما با همان صلابت همیشگیش با ابروهای
گره خورده تماشایش میکرد

امیر دستش را به میز گرفت و دستی بر لبش کشید مثل اینکه خاندان کیانی بازی جدیدی را شروع کرده بودن دستی بر گلویش کشید هوای اینجا داشت خفه اش میکرد

حاج رضا به سمتش قدم برداشت

_امیر گوش بده…

خواست بازویش را بگیرد که محکم پسش زد

نگاه تیزش قفل چشمان پر از بهت پدرش شد

دستش را بالا آورد

_به من نزدیک نمیشی حاج کیانی

شکه نگاهش کرد این لحنش تلخ و در عین حال ناشناخته بود

حاج فتاح خونسرد روی صندلیش نشست و بهش اشاره ای زد

_اگه دنبال هدفتی بشین پای میز مذاکره پسر

حرفهای حاج فتاح بیش از پیش شکه اش میکرد این مرد از چه چیزی حرف میزد ؟

حاج رضا سه فنجان چای ریخت و روی
مبلی نشست

_بشین پسر باید حرف بزنیم

عین یک شیر زخم خورده غرش کرد

_چه حرفی چیکار باید کنم که دست از سر من بردارین ؟

انگشتش را در هوا تکان داد

_این بار تهدید نمیکنم جلوتون میگم طبق
قول قراری که با هم داشتیم اون سهم همین امروز به نامم میشه اگه بخواید فکر دور زدن من بیفته رو سرتون میرم و پشت سرمو نگاه نمیکنم عواقبش پای خودتون

حاج رضا کلافه دستش را درون موهایش
فرو کرد

_وای امیر وای بر تو من از خودم شرم میکنم به خاطر داشتن همچین پسری تو چت شده کی اینجوریت کرده تو اون خراب شده چه بلایی سرت اومده ؟

انگار که اصلا نمیشنید پشتش را بهشان کرد و دستانش را در جیبش فرو کرد

_من حرفمو زدم یه ربع بهتون فرصت میدم
تا جوابتون رو بگید

دیگر سکوت جایز نبود حاج فتاح  از سر جایش بلند شد و با گام های محکم پشت سرش ایستاد

_خیلی وقیح شدی ولی درستت میکنم

امیر سرش را به سمتش متمایل کرد پوزخندی زد

_پدربزرگ نمیتونین منو فریب بدین

انگشتش را جلویش تکان داد

_ اول گفتین ازدواج گفتم چشم حالا میگین
باید بچه دار هم بشم ؟

دستانش را از هم باز کرد و چند قدم عقب رفت

_واقعا که خنده داره مسخره ست !

سیلی به صورتش خورد

سرش به یک طرف کج شد

شکه دستش را از روی صورتش برداشت

حاج فتاح با چشمان سرخ شده از خشم
نگاهش میکرد یکجوری باید آتش این نوه اش را میخواباند حاج رضا به حالت عصبی پایش را تند تکان میداد و دستش را روی دهانش گذاشته بود این دیگر چه وضعی بود نگاه پسرش او را میترساند کینه در آن موج میزد

امیر شروع کرد به دست زدن

_آفرین ، آفرین ضرب دستتون رو هم چشیدیم
حاج کیانی بزرگ

نیشخندی زد و یک گام به عقب برداشت

_خودتون پشیمون میشید

یک گام دیگر

_ این آخرین فرصتتون بود

پشتش را به آن ها کرد که با صدای حاج فتاح سر جایش متوقف شد

_اگه بری خودت ضرر میبینی

چنگی به موهایش زد

پدربزرگش نمیخواست بیخیال این بازی شود

دستش را روی دستگیره در گذاشت

_اونش دیگه مشکل خودمه

حاج کیانی دستی بر ریشش کشید از آن چیزی که فکر میکرد سفت و سخت تر بود

_نظر من و پدرت عوض نمیشه پسرجون تو نگران چی هستی من بهت قول شرف میدم پسر تو منو خوب میشناسی اون موقع که پدرت بهت همچین قولی داده بود من در جریان نبودم ولی حالا خودم دارم میگم که بهت قول میدم فردای روزی که خبر پدرشدنت رو بدی اون ملک و املاک به نامت میشه

خیره نگاهش کرد هههه همینش مانده بود
یک بچه پس بیندازد او که خودش ماندنی نبود پدرشدنش دیگر چه صیغه ای بود ؟!

پوزخندی زد و دستانش را در جیبش فرو کرد

_اون سهم منه مال منه شما هم نمیتونین
ازم بگیرینش

نگاهش را به پدرش داد

_چرا ساکتین این بازی رو شما راه انداختین پدر

حاج رضا با تاسف و ناامیدی نگاهش را ازش گرفت

حاج فتاح تسبیح را در دستش چرخاند و دستش را روی شانه اش گذاشت

_بشین امیر مگه نمیخوای این بازی تموم شه

دستش را از زیر شانه اش جدا کرد

پیشانیش را با دو انگشت فشرد این غیر ممکن بود باید از راه دیگه ای وارد میشد

لب بالایش را به دندان گرفت و نگاهش را بالا آورد

_این شدنی نیست

ابرویش بالا رفت

_چرا نشه ؟

دستی بر صورتش کشید و نفسش را در هوا
فوت کرد

_گرو کشی نکنید مگه الکیه شاید نخوام تا چند سال دیگه بچه دار شم باید تا اون موقع ول معطل بمونم ؟

حاج رضا نزدیکشان شد

_تو که انقدر به فکر سهمتی باید پی این کار رو هم به تنت بمالی تویی که عجله داری وگرنه ما که مشکلی نداریم

از خشم چشمانش را باز و بسته کرد

حاج فتاح دست انداخت دور شانه اش

بیا پسر با دعوا که چیزی حل نمیشه

از گوشه چشم نگاهش کرد و چیزی نگفت مثل خر توی گل گیر کرده بود یعنی باید به خاطر آن ثروت هنگفت به این کارها تن میداد یا قیدش را میزد و زندگیش را میکرد

توی دوراهی بدی گیر کرده بود

************

اگر آمدی
خبرم کن
در خانه بمانم
که از اندوه نمیرند
شمعدانی‌های منتظر و ماهی‌های حوض
و لبخندی که به شوق بر لبانم می‌بندد
که تو بیایی و کسی خانه نباشد .

دفترش را بست و کناری گذاشت به تاج تخت تکیه داد و آهی کشید چه بر سر زندگیش آمده بود آن گندم پر از شور و شادی کجا رفت که جایش را این دخترک ساکت و غمگین
گرفته بود ، نکند اشتباه میکند اگر همه چیز فقط یک خیال وهم باشد چه آنوقت باید چکار کند !

خودش را سرزنش کرد اگر چشمانش را بیشتر باز میکرد بیشتر فکر میکرد اینطور زانوی غم بغل نمیگرفت حقیقت این بود که او اصلا هیچ شناختی از شوهرش نداشت فقط خانواده اش را میشناخت قبل از ازدواج فکر میکرد همین که خانواده اش با اصل و نسب و خوب است کافی است ولی حالا میفهمد این مرد با خانواده اش زمین تا آسمان فرق میکند

نگاهش به عقربه های ساعت افتاد تلخ خندی زد ظهر شده بود ولی هنوز نیامده بود به کی باید دردش را میگفت از روی تخت بلند شد بدنش هنوز کسل و بیحال بود غذاهای روی میز بهش دهن کجی میکردن برای کی تدارک دیده بود اویی که اصلا به یادش نبود !!

با صدای ماشین گوشهایش تیز شد

بالاخره اومد

باید به استقبالش میرفت ؟

آروم باش گندم خودتو نباز

حاج رضا جرعه ای از چایش نوشید و به پدرش که غرق در فکر بود نگاه کرد ابرویش بالا رفت و فنجان را از لبش پایین آورد

_واقعا نمیتونم درک کنم این پسر رو
به خاطر پول همه چیزو قبول میکنه میترسم پدر میترسم اون جز خودش به کسی فکر نمیکنه نباید همچین پیشنهادی بهش میدادیم

حاج فتاح نفس عمیقی کشید از جایش بلند شد و دستانش را پشت کمرش بهم قفل کرد

_نگران نباش پسرت با وجود گندم جایی نمیره وقتیم بچه دار شه این فکرا از سرش میفته
پابند میشه باور کن

حاج رضا چیزی نگفت امیدوار بود که همانی که پدرش میگوید بشود

در ماشین را محکم بهم بست و با گام هایی تند به سمت خانه رفت آنقدر عصبی بود که رگ های گردنش میخواستن پاره شوند

دستش را کنار پایش مشت کرد
یک دستش را در موهایش فرو کرد و پشت در ایستاد آروم باش امیر به خودت فکر کن

یک نفس عمیق کشید تا از عصبانیتش کم شود
در را آرام باز کرد و داخل شد

گندم با صدای در شانه هایش بالا پرید

جلوی درگاه آشپزخانه ایستاده بود

نمیدانست چرا آن لحظه با دیدنش تمام دلخوری و ناراحتی هایش رنگ باخت

جلو آمد و دستی زیر موهایش کشید

_سلام

از گوشه چشم نگاهش کرد راند اول بازیش شروع شده بود کتش را در آورد و به سمتش رفت سعی کرد لبخندی بزند یک لبخند محو

گندم از دیدن نگاه و آن لبخندش تعجب کرده بود چرا اینطوری خیره ام شده خدایا نگاهش تا مغز و استخونم داره نفوذ میکنه صدای قلبش را در گوشش میشنید وای خدا الان رسوا میشم چنگی به سینه اش زد

امیر سرش را متمایل به پایین کرد دقیقا روی صورتش دستانش را در جیبش کرد و یک تای ابرویش را بالا برد خوب بلد بود با دل دخترک بازی کند

طره ای از موهایش را از جلوی صورتش کنار زد

_دلم برات تنگ شده بود کوچولو

گوشهایش زنگ زد

درست میشنوم !!

《 نه امکان نداره ولی آخه این نگاه و دستش که تو موهامه چه چیزی رو نشون میده ؟

گندم خوددار باش اینجوری میخواستی
حرفاتو بهش بزنی ! 》

نگاهش دلخور شد ازش فاصله گرفت و پشت بهش کرد

_دروغ نگو

حالا هر دو ابرویش بالا رفتن این دختر از چی حرف میزد هر دو دست را در موهایش فرو کرد و کشید با دو گام خودش را بهش رساند

از پشت سرش را در گودی گردنش فرو کرد

دخترک بیچاره دیگر داشت پس میفتاد چشمانش را بهم فشرده بود و از جایش تکان نمیخورد اصلا مگر میشد صدایش برای صدمین بار قلبش را لرزاند

این قلب دیگر برایش قلب بشو نبود !

_اونجا که بودم چشمات یه لحظه هم از جلوی چشمم کنار نرفتن حالا که اومدم نگاهتو ازم نگیر

میخواست زار زار گریه کند

چرا همیشه اینطوری نبود ؟!

برگشت سمتش اما سرش را بالا نیاورد
تاب دیدن نگاهش را نداشت وگرنه هر چه حرف توی سرش بود را از یاد میبرد

آهسته زمزمه کرد

_یه زنگ بهم نزدی

این دختر بیخیال نمیشد باید حسابی نازش را میکشید دستش را گرفت و بالا آورد یک دستش را زیر چانه اش زد

_ببینمت

《 اَه نه امیر اینکارو نکن 》

به ناچار سرش را بالا گرفت

با دیدن چشمان پر آب دخترک انگار تیری را وارد قلبش کرده بودن چطور میتوانست در این چشمها نگاه کند و دروغ بگوید !

با دو انگشت پیشانیش را فشرد نباید همین اول راه کوتاه بیاید

دستش را نوازش وار روی بازویش کشید

_من زنگ زدم میدونم از دستم ناراحتی ولی زیاد نمیتونستم باهات تماس بگیرم حالا اومدم تا جبران کنم

جبران کند !! چه چیزی را ؟

این مرد چقدر تغییر کرده بود آن لحن پر از
تکبر و مغرورش کو ؟

امیر دستش را دو طرف صورتش گذاشت و کمی خم شد تا همقدش شود

_گندم به من نگاه کن

مگر میشد حرفش را زمین بزند آخ چه کند که افسارش دست دلش بود

با بغض که همنشین این روزهای گلویش شده بود گفت

_تو..

《 آخ چقدر صدایش ضعیف بود 》

آب دهانش را قورت داد و به نگاه منتظرش که یک تای ابرویش را بالا برده بود زل زد

_تو اصلا به یاد من بودی؟ من تو این چهار روز داشتم از نگرانی و غصه میمردم امروزم دیر کردی چرا امیر؟

دخترک بیچاره چه گناهی داشت ولی این دختر تنها برگ برنده زندگیش بود نباید از دستش میداد جایی برای دلسوزی هم نبود

بازویش را گرفت و به طرف خودش کشید دستانش را دور کمرش حلقه کرد

هیععع خفه ای از دهانش خارج شد

_امیر ارسلان

بینیش را به چانه اش چسباند با صدای بم و گیرایش جوابش را داد

_جونم بزار بوت کنم دلم تنگته دختر

در دلش عروسی بود دستش را روی قلبش گذاشت تا صدایش او را بیشتر از این رسوا نکرده این مرد امروز را دوست داشت کاش همیشه همینطور باشد

بینیش را از چانه اش بالاتر کشید روی صورتش

لبش را گاز گرفت اخر این چه وضعیست نمیبینه من رو اخ چقدر گرممه چرا انقدر تنش داغه ؟؟

زیر گوشش نجوا کرد

_نمیخوای چیزی بگی گندم بانو

آخ که گندم داشت دیوانه میشد این حرف ها را بلد بود و رو نمیکرد !

سیبک گلویش از هیجان بالا پایین میشد
باید یکجور خودش را نجات میداد از این آتش وگرنه جان سالم به در نمیبرد

آهسته نالید

_ولم کن امیر برو ، برو لباستو عوض کن

لبهایش کش آمد غیر ممکن بود ولش کند دستش را نوازش وار از بالای کمرش تا پهلوهایش کشید پیشانیش را به پیشانی داغ و تب دار دخترک چسباند

_میخوای از من فرار کنی ؟

آخ که همه چیز را از ذهنش میخواند

درمانده نگاهش را ازش گرفت

_من…من سرما خوردم و در یک حرکت خود را
از آغوشش بیرون آورد

با لذت به رفتارهای دختر رو به رویش نگاه میکرد جلو آمد این مرد قصد نداشت او را راحت بگذارد دستش را دور شانه اش حلقه کرد و او را به خود چسباند متوجه لرزش بدنش شده بود

_گفته بودم نباید از من خجالت بکشی اون زبون شیش متریت کجاست پس ؟

با خجالت سرش را در سینه اش مخفی کرد
چرا زودتر اینجا را انتخاب نکرد اینطوری راحت تر بود انگار که خودش او را نمیبیند فکر میکرد او هم نمیبیندش

_کلی سوال تو ذهنمه

چشمانش ریز شد سرش را از روی سینه اش برداشت و سوالی نگاهش کرد

لبش را تر کرد و مستقیم به چشمانش زل زد

_تو…تو یه جوری هستی امیر..نه..اخم نکن
من…

《 وای درست صحبت کن دختر 》

نفسی گرفت

_از روز اول ازدواجمون تو جوری رفتار کردی که من مشکوک بشم نه باهام حرف میزنی عصبی هستی اون شب…اون شب..

هنوز یادش نرفته بود آن شب مستی را

پوزخندی روی لبش نشست باید فکرش را میکرد تقصیر خودش بود که بهانه دست دخترک داده بود رد اخم روی پیشانیش نشست
با انگشت شصت و اشاره اش گوشه لبش را لمس کرد و نگاهش را زوم صورتش کرد

با پشت دست روی گونه اش کشید

_ببین گندم من بهت حق میدم بخوای این فکرها رو کنی ولی همه اینا یه سوءتفاهمه نه بیشتر
نه کمتر مکثی کرد نگاه گندم حالا کنجکاو و در عین حال متعجب بود

سرش را کمی خم کرد و از بالای چشم نگاهش کرد نگاهی که میدانست چقدر تاثیر دارد روی جنس مونث همان هم شد دختر بیچاره از شرم فقط لبش را گاز گرفته بود

_منو ببین میدونم ازدواجمون یکم متفاوت تر از بقیه بود میدونم از عجله ام تعجب کردی اما من و تو تو وضعیتی نبودیم که زودتر با هم آشنا شیم دوستی در کار نبود من همون موقع که
به خانواده ام گفتم از تو خوشم اومده اونا بیشتر از من عجله کردن منم دوست داشتم تو رو زود مال خودم کنم خوشحال بودم که توام
راضی بودی

اخم کمرنگی کرد

《 چه از منم مایه میزاره من کجا راضی
بودم ! نبودی ؟ 》

هوفف حواسش به ادامه حرفهایش جمع شد

_ باور کن گندم هیچ زنی به جز خودت
تو زندگیم نیست

《 این یکی را دروغ نگفته بود 》

صورتش را با دستانش قاب کرد

_به من نگاه کن من میدونم بهم شک کردی

دستپاچه سرش را پایین انداخت فهمیده بود ؟

آخ که این مرد همه چیز را میدانست

_تقصیر خودمم بود من رفتارهایی کردم که تو شکت بیشتر شه اما حالا میخوام از همین امروز یه تغییر اساسی به زندگیمون بدم

ناباور نگاهش کرد باید یک چیزی میگفت

_امروز به این نتیجه رسیدی من درک نمیکنم امیر اون شب…؟

فکش از خشم منقبض شد فشار دستش روی صورتش بیشتر شد جوری که آخی از دهانش خارج شد دستش را برداشت و نفس عمیقی کشید

_اون شبو گفتم فراموش کن خوشت میاد هی یادآوریش میکنی ؟

_نمیتونم میفهمی تو اصلا چه لزومی داشت اونشب..

_گندم فکر بیخودی نکن اون شب یه هرزه که قبلا باهاش بودم اومد سراغم میخواست تهدیدم کنه با تو !!!!

چشمانش درشت شد یکه خورده نگاهش کرد

_چی تهدیدت کرد

به سمت مبل های راحتی رفت و رویش نشست

_بشین سرپا واینستا

با حرفش به خودش آمد برای اینکه
ادامه حرفهایش را بشنود تند کنارش نشست

_خب بگو ادامه اش

دستی به صورتش کشید

_از روز اول عروسیمون دور و برم میپلکید
گندم من بعد تو دور اونا رو خط زده بودم
باور کن

لبانش را برچید و رویش را برگرداند

خب بعدش چیشد ؟

چقدر صدایش بغض داشت

پوفی کشید آرنجش را روی زانویش گذاشت و سرش را در دستانش گرفت

_هیچی دیگه یه چند تا عکس ازم داشت میگفت اگه خواسته شو قبول نکنم بهت نشون میده با تو داشت آزارم میداد میخواست زندگیمون رو خراب کنه که تا حدودی موفق هم شد

رد اشک روی چشمانش نشست دستانش را با حرص و استرس در هم قفل کرد بالاخره بعد از مدت ها راز دلش را گفته بود

_بعد تو چیکار کردی

شقیقه اش را میان انگشتانش فشرد

_کتکش زدم تموم عکسها رو پاک کردم و بعدش هم اومدم خونه همون خونه مجردیم انقدر حالم بد بود اون شب که نمیخواستم با اون وضعیتم بیام پیشت نفهمیدم چقدر خوردم فقط وقتی به خودم اومدم که دیدم هیچی یادم نمیاد

خدای من داشت چی میگفت یعنی این همه اتفاق پشت پرده رخ داده بود دستش را گرفت و با نگرانی گفت

_اون ازت شکایت میکنه چرا اینکارو کردی
اصلا چرا بهم نگفتی ؟

کلافه نگاهش را ازش گرفت

_نمیکنه پاش خیلی گیره اون یه هرزه ست گندم مثل تو نیست من اگه این مدت کج خلق بودم اگه نزدیکت نمیشدم چون عذاب وجدان داشتم

_چه عذابی ؟ امیر ارسلان من زنتم جدا از اون رفیقت نیستم؟ تو هیچوقت منو نمیبینی !

موهایش را پشت گوشش فرستاد و با لبخند محوی خیره اش شد

_چون میترسیدم از دستت بدم میترسیدم برداشت بد بکنی نفهمیدم با مخفی کاری بیشتر تو رو از خودم دور میکنم من اون روزا میخواستم شر اون زنیکه رو بخوابونم اما تو ناراحت بودی به خودم میگفتم هر وقت کارم تموم شد میرم پیش گندم نمیزارم غصه دار شه

از حرفهایش اشک درچشمانش نشست مردش این همه حرف در دلش داشت ترسیده بود برود سرش را روی سینه اش گذاشت

_من کنارتم امیر تا همیشه مگه زندگی الکیه لحنش عوض شد و ادامه داد دیگه حق نداری چیزی رو ازم مخفی کنی فهمیدی ؟

ابرویش بالا رفت به خودش گفت
《 فکر کن این هم مثل بقیه دوست دخترهایت یکماه دیگه ازش جدا شو ولی به خودش قبولاند که این دختر با همه فرق دارد او را برای همیشه میخواست غافل از اینکه برای مدت کوتاهی پیشش بود 》

سعی کرد افکارش را پس بزند باید قلبش را از سنگ میکرد بوسه ای به موهایش زد

_دیگه بسه همه چیز تموم شد ببینم تو نمیخوای به شوهرت یه ناهار بدی

لبخندی زد

_چرا که نه آقا ولی فکر نکن بخشیدمتا

چشمانش را تنگ کرد

_اونوقت چرا ؟

_خب چون اون روز پشت تلفن باهام بد صحبت کردی تازه اصلا یه احوال هم ازم نگرفتی

با شیطنت در آغوشش کشید

_خب حالا خانم ناز اون روز یه جلسه مهم داشتم عجله داشتم

با چشمان درشت شده و دهانی باز بهش خیره شد در دلش از لفظ خانم نازی که بهش داده بود خوشش آمد به خودش آمد دید توی آغوشش هست و دارد به سمت آشپزخانه میرود

_هیععع امیر بزارم زمین

خنده اش به هوا رفت _ وای الان میفتم

نچی کرد

_نه نفس امیر جات همینجاست

خنده اش قطع شد با بهت به چشمانش خیره شد این رویش را ندیده بود تا حالا او را اینطور بغل نکرده بود این مرد چقدر امروز دوست داشتنی شده بود .

تبریک میگم جایزه اسکار تقدیم میشه
به امیر ارسلان کیانی الحق که در بازیگری
رو دست نداره😩🤦‍♀️

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 70

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

لیلا مرادی

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
15 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Aida
Aida
11 ماه قبل

عجب ادمیه این امیرا😑
باور کن الان اگه جلو چشم بود قدرتشو داشتم به دو قسمت مساوی تقسیمش کنم

Arsalan
Arsalan
11 ماه قبل

چرا اینقدر من از گندم بدم میاد.؟؟؟

Arsalan
Arsalan
پاسخ به  لیلا ✍️
11 ماه قبل

خیلی لوسه و از خود راضیه😒اصلا خوشم نمیاد ازش

sety ღ
11 ماه قبل

چقدر امیر رو مخمههه 😑
دلم برا گندمم نمیسوزه
هر بلایی سرش بیاد حقشه

آخرین ویرایش 11 ماه قبل توسط sety ღ
sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
11 ماه قبل

دیگه انقدر زود باور بودنم خوب نیست
کسی که انقدر زود باوره همه چیزحقشه 😁 😂

آخرین ویرایش 11 ماه قبل توسط sety ღ
Shadi
Shadi
11 ماه قبل

پسره دو قطبی روانی
دختره هم احمقه که حرفاشو زود باور میکنه و وا میده

fati
پاسخ به  لیلا ✍️
11 ماه قبل

اوک مشکلی نیست ،ولی امیدوارم بعدش ک عاشقش شد و فهمید اشتباه می‌کنه دیگ دیر باشه و گندمم واقعا باهاش سرد بشه و بترسونتش تا یاد بگیره طرفش همیشه اینقدر ساده و احمق نمیتونه باشه
آن شاءالله گریشو میبینیم 😂

fati
پاسخ به  لیلا ✍️
11 ماه قبل

رمان زیبایی بنظر میاد…

دکمه بازگشت به بالا
15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x