رمان انقضای عشقمان

رمان انقضای عشقمان قسمت هفتم

3
(63)

پاهام سست شدن و خواستم بیوفتم که شیدا زیر بازوهام رو گرفت و متحمل وزنم شد.
سر آرام بالا اومد که ما درست همون‌ لحظه به عقب چرخیدیم. زیر لب به سختی گفتم:
– من رو ببر بیرون، ببر بیرون!
حال شیدا هم چندان خوب نبود؛ ولی وضع من بدتر از اون بود.
ساعت حدودهای یازده شده بود و دیگه وقت خوابگاه رفتن، نبود.
روی میدونی که فضای سبز داشت، قدم می‌زدیم. هنوز ماتم‌ زده بودم و شیدا علاوه بر این‌که شوکه بود، حواسش پی من بود که اتفاقی واسه‌ام نیوفته.
– چه‌طور ممکنه؟ یعنی همه‌اش نقشه بود؟
به شیدا نگاه کردم و گریه‌کنان گفتم:
– بازیم داد؟ شیدا آره؟ آریا هم من رو نخواست؟ می‌… می‌خوان من و… .
زمزمه‌وار و مبهوت لب زدم.
– من و لیام رو بکشن؟!
شیدا با گریه گفت:
– بی‌خود کردن. مگه هر کی به هر کیه؟ شکایت می‌کنیم ازشون!
روی زانوهام افتادم. شلوغی شهر و سر و صدای ماشین و موتورها، باعث شد که صدای جیغم زیاد جلب توجه نکنه.
– لیام رو گول زدن؟ می‌خواستن من رو هم بازی بدن؛ ولی چرا شیدا؟ هان؟ چرا؟
شیدا کنارم روی زانوهاش نشست‌.
– باید به خونواده‌ات بگی، باید پلیس رو خبر کنیم.
با حالت زاری گفتم:
– می‌خوان بکشنمون، می‌خوان بکشنمون!
هنوز هم حرف‌هایی که شنیده بودم، هضمشون برام سخت بود.
– آروم باش لیدا. این اتفاق نمی‌افته، ما به پلیس خبر می‌دیم.
جیغ زدم.
– با کدوم مدرک؟ هان؟ کدوم مدرک؟ اگه دست از پا خطا کنیم، لیام رو می‌کشن، نشنیدی؟
شیدا هم انگار تازه توی باغ افتاد و ناامید و زار روی زمین نشست و “ای‌ وای”ای زیر لب گفت.
مدام صدای آرام توی سرم پخش میشد و لیام… لیام!
نیم‌ساعت، یک‌ ساعت روی چمن‌های سرد دراز کشیده بودیم و به فکر رفته بودیم. باید چی‌کار می‌کردیم؟ فکرم رو شیدا به زبون آورد و خیره به آسمون لب زد.
– چی‌ کار کنیم؟
هیچ نگفتم، جوابی نداشتم که بدم.
– باید به نسترن جون این‌ها بگیم.
نشستم و گفتم:
– نه!
شیدا هم نشست و گفت:
– چرا؟
– اگه به مامانم این‌ها خبر بدیم، زود واکنش نشون میدن و حتماً که به پلیس گزارش میدن.
– خب این‌که خیلی خوبه دیوونه!
دستم رو بالا آوردم.
– نه شیدا نه. این خوب نیست. اگه خاله و عموم به پلیس گزارش بدن، ممکنه اون‌ها از این‌که ما به نقشه‌شون پی بردیم، مطلع بشن و جون لیام به خطر بیوفته.
شیدا مکث کرد و با زاری نالید.
– پس چه غلطی کنیم؟
دودل بودم؛ ولی گفتم:
– ما رو بازی دادن پس ما هم ادامه می‌دیم.
– چی‌‌چی؟
– میگم که خودمون باید درستش کنیم و وقتی یک مدرک پیدا کردیم، اون‌وقت با پلیس در تماس می‌شیم.
شیدا وحشت‌زده جیغ زد.
– چی؟ دیوونه شدی لیدا؟! خب معلومه شدی دیگه، وگرنه این حرف رو نمی‌زدی.
– ما باید انجامش بدیم شیدا.
همون‌طور جیغ زنان گفت:
– آخه با کدوم منطق؟
من هم صدام رو بالا بردم.
– چاره دیگه‌ای هم هست؟ مجبوریم شیدا، می‌فهمی؟ مجبور!
نالید‌.
– آخه دو دختر چی ازشون برمیاد؟ بین یک گله گرگ‌زاده ما دو دختر مثال بره‌ایم. لیدا لطفاً درک کن.
با این‌که خودم هم می‌ترسیدم و استرس داشتم؛ ولی این وسط میونه مرگ و زندگی بود، بحث لیام بود! پسرخاله بی‌معرفتی که چند سال حتی صداش رو نشنیدم.
– ما تنها نیستیم شیدا، خودم هم این‌قدر حالیم میشه که تنهایی این راه رو نریم، می‌دونم که نیاز به یک مرد داریم.
شیدا حرصی و کلافه گفت:
– دوست‌ پسر تو رو با خودمون همراه کنیم، یا دوست‌ پسر من رو؟ شیدا کدوم مردی حاضره کمکمون کنه؟ راسته خودش رو بندازه توی چاه؟
نفسی کشیدم و گفتم:
– ببین شیدا، گاهی وقت‌ها مجبوری واسه امنیت از گرگ‌زاده‌ها به خودشون پناه ببری. من الآن بازیچه دست آریام، یعنی این‌که اون هنوز نمی‌دونه من از نقشه‌اش با خبرم و این یک برگ برنده‌ست واسه ما.
– حوصله تحلیل ندارم لیدا، واضح حرفت رو بزن.
– پوف خیلی‌خوب. من طوری عمل می‌کنم که آریا شک نکنه. یعنی در واقع طبق نقشه‌اش عمل می‌کنم؛ اما در اصل، این من هستم که دارم بازیش میدم، خب؟
شیدا سری تکون داد که ادامه دادم.
– ما از طریق آریا وارد جمع خونوادگیشون می‌شیم، از ته توه زندگی‌شون سر درمیاریم و دنبال یک مدرک می‌گردیم تا اصلاً بفهمیم این ملوک کیه و چه دشمنی با ما داره؟ فقط، فقط… .
– فقط چی؟
کلافه آهی کشیدم.
– باید لیام رو هم از این نقشه با خبر کنیم.
– خب اون که معلومه، باید انجامش بدیم.
– مشکل این که ارتباط گرفتن با لیام، آسون نیست. ما به یک نفری نیاز داریم که هم کمک دستمون باشه و هم رابط ما با لیام.
– کی مثلاً؟
معنادار نگاهش کردم که تک‌خند حرصی زد.
– حرفش رو هم نزن، اون؟ آخه اون؟ بابا فرود نمی‌تونه شلوارش رو بالا بکشه، بعد بشه… چیش پناهگاه‌مون؟!
– به نظرت کس مطمئن دیگه‌ای هم هست؟
کلافه و حرصی گفت:
– از کجا معلوم با لیام در ارتباطه که پل رابط بشه؟
– خب ازش می‌پرسیم دیگه.
نالید.
– لیدا من می‌ترسم!
– آه شیدا می‌تونی خودت رو کنار بکشی؛ ولی من باید باشم.
یک پس‌کلگی بهم زد.
– ببند بابا، نگفتم که این زر رو بزنی.
چشم‌هام رو بستم و نفسم رو فوت کردم. باید سریع به مشهد برمی‌گشتیم و با فرود حرف می‌زدیم. فقط خداکنه با لیام در ارتباط بوده‌ باشه! مثلاً رفیق صمیمیش بود. هر چند لیامی که خونواده‌اش رو فراموش کرده بود، بعید نبود که بیخیال رفیقش هم بشه؛ اما احتمال بود و ما تا با فرود حرف نمی‌زدیم، نمی‌تونستیم راه‌ حلی برای مشکلمون پیدا کنیم.
خیلی زود از دانشگاه چند روزی رو مرخصی گرفتیم و بعد کسب اجازه از اون‌ها به سمت مشهد راه افتادیم.
خونواده‌ها از دیدنمون این‌قدر بی‌خبر، شوکه شده بودن و من و شیدا به خاطره حال خرابیمون به کل یادمون رفت که به خونواده‌ها خبر بدیم و به سختی وانمود کردیم که حالمون خوبه و فقط برای دیدنشون این‌جا اومدیم.
باید سریعاً دست به کار می‌شدیم و به شیراز برمی‌گشتیم.
فرود تکونی خورد که صندلیش با صدای گوش‌ خراشی روی زمین کشیده شد و گفت:
– چی؟ م… مطمئنین؟!
شیدا: پوف آره فرود، چند بار بهت بگیم؟ الآن‌ هم… .
چشم‌هاش رو درحدقه چرخوند و حرفش رو کامل کرد.
– به کمکت نیاز داریم.
– فرود تو از لیام خبری داری؟ لطفاً اگه می‌دونی کجاست و باهاش در ارتباطی بهمون بگو، جونش در خطره فرود!
فرود متفکر نگاهمون کرد که شیدا حرصی دندون روی هم سابید و با کفش پاشنه‌ بلندش روی کفش فرود کوبید که فرود هم با اخم و آخ پاش رو جمع کرد.
شیدا: به جای فکر کردن و زل زدن بهمون، اون فکت رو تکون بده.
نگاهم رو از شیدا گرفتم و به فرود چشم دوختم که زیر نگاه‌های خیره‌مون، پوفی کشید و گفت:
– باشه، شمارش رو بهتون میدم.
با ذوق گفتم:
– ایول! می‌دونستم ازش خبر داری.
شیدا با تاسف گفت:
– خاک برسر لیام که یک زنگ به مادر بیچاره‌اش نزد، نچ‌نچ‌نچ.
نگاه من هم رنگ تاسف گرفت؛ ولی فعلاً وقت این کارها نبود پس رو به فرود گفتم:
– شماره‌اش به کار من نمیاد، آدرسش رو می‌خوام.
فرود: این‌جا که نیست، باید توی پاسارگاد ملاقاتش کنین.
شیدا: اوهوم و تو قراره با ما بیای.
فرود متعجب گفت:
– چرا باید بیام؟ خب بهش بگین و تمام دیگه.
سفیهانه نگاهش کردم و گفتم:
– لازمه دوباره سیر تا پیاز ماجرا رو برات تعریف کنم؟
شیدا: مثل این‌که باید لالایی شبونه‌اش کنی لیدا.
و چپ‌ چپ به فرود نگاه کرد که فرود هم آهی کشید و نالید.
– خیلی‌خوب بابا میام!
– باید یک بهونه پیدا کنیم که تو رو هم با خودمون به شیراز ببریم.
فرود بی‌حوصله جوابم رو داد.
– نیازی نیست. دنبال کار می‌گشتم، میگم که توی پاسارگاد یک کاری واسه‌ام جفت‌ و جور شده.
شیدا: پس حله دیگه؟
آهی کشیدم و ابروهام رو بالا فرستادم. به پشتی صندلی تکیه زدم و به فکر فرو رفتم.
از کافی‌شاپ بیرون زدیم و قرار شد فرود با خونواده‌اش صحبت کنه و من و شیدا هم دیگه رسم وداع رو به‌ جا بیاریم.
برای این‌که بهمون شک نکنن، من و شیدا زودتر به شیراز برگشتیم و فرود هم قرار بود دو روز بعد حرکت ما راه بیوفته.
اصلاً مغزمون کشش درس رو نداشت و بیخیال دانشگاه شدیم. فوقش این ترم رو می‌افتادیم دیگه.
در شهر پاسارگاد سه نفری داخل مسافر خونه‌ای، اتاق اجاره کردیم. هر کس جدا گونه اتاق تک‌ نفری واسه خودش انتخاب کرد.
تمام این هماهنگی‌ها یک هفته از وقتمون رو گرفت و من باید از یک راه دیگه‌ای با آریا تماس برقرار می‌کردم. یک راهی جدا از درس و دانشگاه که بشه بیشتر باهاش در ارتباط بود.
آریا توی این چند روزِ بارها به من زنگ زد؛ ولی من جوابش رو ندادم چون این‌قدر روی خودم کار نکرده بودم که بتونم در برابرش خودم رو کنترل کنم و ادای عاشق‌ها رو دربیارم. حالا بعداً واسه‌اش یک بهونه‌ای می‌تراشیدم. الآن باید لیام رو می‌دیدیم.
فرود به لیام زنگ زد که می‌خواد ببیندش و از اون‌جایی هم که خیلی عادی با هم حرف می‌زدن، متوجه شدم این فرود مارموز خیلی وقته که با لیام در ارتباطه!
به فرود گفتیم که از ما هیچی نگه و فقط یک قرار آزاد بذاره که لیام هم در جواب خواسته فرود گفت که همسرش یا همون آرام بعد از ظهری خونه‌اش نیست و می‌تونن مجردی داخل خونه‌اش باشن و این برامون خیلی خوب میشد و شانس بزرگی محسوب میشد.
از این‌که قرار بود لیام رو ببینم، فقط حس اضطراب داشتم همین. نه عشقی بود و نه دلتنگی‌ای و اگه پای جونش درمیون نبود، اصلاً باهاش در تماس نمی‌شدم.
فرود زنگ واحد رو زد که در باز شد. ضربان قلبم بالا رفته بود. من و شیدا کنار دیوار و در دیدرس زاویه لیام نبودیم.
لیام تا فرود رو دید، سر خوش گفت:
– به سلام، خوش‌ اومدی. بیا تو.
فرود به ما نگاه کرد که لیام با تعجب مسیر نگاه فرود رو دنبال کرد و تا نگاهش به من افتاد، یکه‌ای خورد و قدمی به عقب تلو خورد. خشک، سرد و عادی نگاهش کردم. انگار که یک غریبه رو دیده باشم.
لیام اخم‌هاش یک‌ باره توی هم رفت و رو به فرود گفت:
– فرود داشتیم؟
فرود تا خواست از خودش دفاع کنه، شیدا سنگین گفت:
– تقصیر اون نیست، ما خودمون اصرار داشتیم.
لیام اصلاً نگاهمون هم نمی‌کرد؛ اما من، بی‌احساس بهش زل زده بودم و حرکاتش رو زیر نظر داشتم.
اخمو و سر به زیر غرید.
– که چی بشه؟ من حرفی ندارم، یاالله.
سر بالا آورد و خشمگین به فرود گفت:
– خیال نمی‌کردم من رو بفروشی، رفاقتمون رو با این حماقتت به گند کشیدی!
خواست داخل بره و در رو ببنده که سرد گفتم:
– حرف‌هامون رو می‌زنیم و بعد می‌ریم، قرار هم نیست کسی از این ملاقاتمون با خبر بشه.
لیام نگاهم کرد، عمیق!
هیچ حرفی نزد و به من زل زده بود که فرود گفت:
– داداش باور کن حرف‌های مهمی داریم.
لیام بالاخره نگاهش رو ازم گرفت و آهی کشید. دوباره اخمی کرد و بی‌حرف کنار رفت که فرود رو به ما گفت:
– برین داخل بچه‌ها.
اول شیدا با پشت‌ چشم نازک کردنی داخل رفت که لیام بدون نگاه کردن بهش گفت:
– کفش‌هات رو در بیار.
شیدا هم همین کار رو کرد و نفر بعدی من بودم. همین که خواستم داخل برم و فاصله‌ام با لیام کم شد، ایستادم و بهش نگاه کردم. خیلی بزرگ شده بود و قیافه مردونه‌‌ای به دست آورده بود. موهای سیاه و لختش رو که روی فرق سرش بزرگ‌تر بود، رو به عقب شونه زده بود؛ اما چند تاری، کنار شقیقه و پیشونیش ریخته بود. براق و ژل خورده. دماغ قلمیش کمی بزرگ‌تر شده بود. لب‌های نازک و چشم‌هایی بادومی و سیاه که کمی تنگ و کشیده بودن. اگه ته ریش داشت خود عمو حسین‌علی میشد. لیام تا سنگینی نگاهم رو روی خودش دید، متعجب سر بالا آورد و باهام چشم تو چشم شد.
هیچی توی دلم نلرزید و همچنان خیره بهش بودم. واقعاً من روزی عاشقش بودم؟ با چه منطقی چند ماه از زندگیم رو به خاطرش با آه و ناله حروم کردم؟ وقتی این با این سر و وضع شیک و خونه زیر پاش که معلوم بود زیاد مایه خورده، خوش می‌گذرونده؟ انگار بوی پول خیلی به مذاقش خوش اومده که سرحال و قبراغ نشونش میده. انگار نه انگار که از خونواده‌اش دور بوده.
فرود: لیدا!
از صدای فرود به خودم اومدم. ناگهان پوزخندی روی لب‌هام نشست و نگاهم رو از لیام گرفتم و سمت شیدا که وسط سالن ایستاده بود، رفتم.
بی‌ تعارف روی مبل تکی نشستم و پا روی‌ پا انداختم و پشت‌ سرم بقیه هم نشستن.
لیام: خب می‌شنوم.
شیدا و فرود به من نگاه کردن و وقتی دیدن فقط به لیام زل زدم، بیخیالم شدن. لیام هم به سنگینی نگاهم توجهی نکرد و انگار یک جورهایی داشت از زیر نگاه‌هام فرار می‌کرد.
شیدا: آه راجع به زنته لیام خان!
این جمله‌اش رو با لحنی متمسخر گفت که لیام اخم‌هاش هم‌دیگه رو بغل کردن و متعجب گفت:
– چی؟ شماها از زن من چی می‌خواین بگین؟ اصلاً مگه باهاش در ارتباطین؟
شیدا پوزخندی زد.
– آسته آسته هم‌محل قدیمی.
لیام: پوف شیدا هیچ حوصله کنایه و غر زدن‌هات رو ندارم. بعد این همه سال هنوز عوض نشدی؟
شیدا غرید.
– چند سال؟ خوبه می‌دونی چه‌ قدر گذشته و خبری از خونواده‌ات نمی‌گیری؟!
لیام: به تو مربوط نیست من چه کار می‌کنم و چی نمی‌کنم، فقط دلیل اومدنتون رو بگین و یاالله.
فرود: اَه بس کنید دیگه، ما واسه زدن این‌ها نیومده بودیم شیدا.
شیدا به حرف فرود توجهی نکرد.
– هه خب آره، کارهای یک آدم سرخود به هیچ کسی مربوط نمیشه!
فرود: شیدا!
شیدا: کوفت و شیدا. تو خبر داشتی و هیچی نگفتی؟ هه واسه من صدات رو بالا نبر که تو هم یکی هستی مثل این!
و به لیام اشاره زد.
اگه به این‌ها می‌بود که تا اومدن آرام بحث می‌کردن پس خیلی عادی به لیام گفتم:
– از خونواده‌اش خبر داری؟
لیام سمتم نچرخید؛ ولی سر پایین گوش‌هاش رو تیز کرد و حرفی نزد که گفتم:
– موضوعی که می‌خوایم بهت بگیم ریشه تو خونوادگیشونه و تنها به زنت مربوط نمیشه.
بالاخره نگاهم کرد.
– نزدیک ده سال باهاشونم، معلومه با خونواده‌اش آشنام.
– پس ملوک رو می‌شناسی؟
لیام: خب… خب آره، مادربزرگشه. حالا که چی؟ چرا این سوال‌ها رو می‌پرسین؟
و دوباره نگاهش رو ازم گرفت، شاید واسه‌اش سخت بود تماس چشمی باهام برقرار کنه؛ ولی من از اول تا آخرش فقط عادی به لیام زل زده بودم و یک‌ جورهایی هم حس می‌کردم که دارم کلافه‌اش می‌کنم؛ اما هیچ واکنش تندی نشون نمی‌داد.
وقتی دیدم من رو مخاطبش قرار نمیده، دوباره سکوت کردم که شیدا نگاهش رو ازم گرفت و بی‌حوصله رو به فرود گفت:
– شما که این‌قدر عاشق و دل‌باخته‌اش هستی، بفرما.
فرود آهی کشید و نگاه دل‌خورش رو از شیدای بی‌اعصاب گرفت و رو به لیام گفت:
– ببین لیام، حرفی که قراره بهت بزنم شاید… شاید… خ… خب چیزه… .
بالای گوشش رو خاروند و درمونده به شیدا نگاه کرد؛ اما وقتی دید شیدا عصبیه، نگاهش رو سمت من منحرف کرد.
– گولت زدن.
با مکثی سمتم چرخید و گیج و سوالی نگاهم کرد که عادی گفتم:
– نه عشق و عاشقی وجود داره و نه هیچ مهر و علاقه‌ای. گولت زدن تا به هدفشون برسن. آرام، زنت، کسی که باعث شد به خونواده‌ات پشت کنی، بازیت داده. درست مثل برادرش که می‌خواست من رو هم بازی بده.
گنگ نگاهم کرد و انگار هنوز متوجه لپ کلام نشده بود که شیدا گفت:
– هوی جناب، فهمیدی لیدا چی گفت؟
لیام تکونی خورد و یک‌ دفعه اخم‌هاش توی هم رفت و از جا پرید. با داد گفت:
– این چرندیات رو تحویل من ندین، هری بابا! من حرف‌های شما رو باور نمی‌کنم.
تیز نگاهم کرد و غرید.
– می‌خوای با دروغ‌هات زندگیم رو خراب کنی، آره؟ کور خوندی دخترخاله، من! زن و زندگیم رو ول نمی‌کنم بچسبم به اراجیف‌های تو!
به میمیک صورتم هیچ تغییری ندادم، عادی و بیخیال نگاهش کردم که حرصی شده، با اشاره دستش سمت در داد زد.
– یاالله!
شیدا از جا بلند شد و غرید.
– احمق نباش لیام، بذار حرف‌هامون رو بزنیم.
لیام: برو بابا. همین‌هایی هم که گفتین، فهمیدم می‌خواین به کجا برسین؛ ولی گفتم که، کور خوندین.
فرود نزدیک لیام رفت.
– لیام خر بازی نکن پسر. ما هنوز حرف‌های اصلی رو نگفتیم.
لیام: فرود تو یکی ساکت شو که باور کن بیخیال تمام سال‌های رفاقتمون میشم و… .
ادامه نداد و چشم بست. نفس عمیقی کشید و آروم‌تر گفت:
– خوش که نیومدین، حالا هم بیرون.
شیدا: لیام!
لیام داد زد.
– بیرون!
که شیدا یکه‌ای خورد و من دیگه سکوت رو جایز ندونستم. با آرامشی که عجیب به دست آورده بودم، از جا بلند شدم که نگاه‌های فرود و شیدا سمت من چرخید؛ ولی لیام سرش پایین بود؛ اما می‌دونستم که حواسش پی منه.
با قدم‌های آروم نزدیکش شدم. درست در یک‌ قدمیش ایستادم و به اون که همچنان سر به‌ زیر بود نگاه کردم.
– بهت ثابت می‌کنم.
یک‌ باره سرش رو بالا آورد و عصبی نگاهم کرد که دوباره گفتم:
– برای حرف‌هام مدرک میارم؛ اما بعد این‌که بهت اثبات شد، باید باهامون هم‌کاری کنی.
بی‌خیال شونه‌ای بالا انداختم و لب زدم.
– هرچند واسه‌ام مهم نیست با ما باشی یا نه. من فقط نمی‌خوام که خاله و عمو داغ‌دار بشن و اون‌ها به هدفشون برسن.
شیدا: چه‌طوری می‌خوای ثابت کنی لیدا؟ ما که مدرکی نداریم.
من و لیام فقط به همدیگه زل زده بودیم و من خیره به لیام گفتم:
– اونش دیگه… خودم رو به‌ راه می‌کنم.
لیام بعد چندی پلک‌هاش رو محکم روی هم بست و نفسش رو با فشار بیرون داد. چشم باز کرد و جدی گفت:
– چند روز؟
– نمی‌دونم؛ ولی منتظر باش.
– هه منتظر این‌که بخوای زندگیم رو خراب کنی؟
– من هیچ دلیلی نمی‌بینم که بخوام برات دروغی بگم پسرخاله. منتهی برای این‌که وجدانم اذیت نشه، می‌خوام مدرکی رو برات فراهم کنم تا پی ببری چی دروغه و چی حقیقت؟
فقط خیره نگاهم کرد که آروم‌تر گفتم:
– من می‌خوام نجاتت بدم، نه این‌که آواره‌ات کنم.
عقب چرخیدم و هم‌زمان با این‌که سمت کیف دستیم که روی مبل بود می‌رفتم، گفتم:
– آریا چند روزه از من بی‌خبره، وقتی که باهاش دوباره وارد رابطه بشم، حتماً با خواهرش تماس می‌گیره و گزارشات رو میده.
کیف دستیم رو برداشتم و سمت بقیه چرخیدم.
– اون وقت از مکالمه‌شون میشه پی برد که چی در کمینمون بوده و ما برای دسترسی به این مکالمه، شنود نیاز داریم.
همه با حیرت و تعجب نگاهم می‌کردن که شیدا گفت:
– ایول دختر!
حتی نگاهم رو از لیام برنداشتم. نمی‌دونم چرا این‌قدر بهش زل می‌زدم؟ وقتی عشقی هم نبود!
سمت خروجی رفتم و بین راه ایستادم. کمرم رو چرخوندم و رو به لیام گفتم:
– تا وقتی که واسه‌ات ثابت نکردم، لطفاً سوتی نده.
لیام عصبی و دست مشت کرده فقط به میز شیشه‌ای که سبدی از گل‌های مصنوعی روش بود، خیره شده بود و هیچی نمی‌گفت.
با علامت چشم به شیدا اشاره کردم که دنبالم بیاد. بدون حرف دیگه‌ای از اون‌جا خارج شدیم و داخل آسانسور شدیم.
شیدا: هه فرود رفیق‌ ذلیل رو باش، موند پیش عشقش!
هیچی نگفتم و فقط به بدنه آسانسور که بازتاب عکسم روش افتاده بود، نگاه می‌کردم.
چشم‌های بادومی و قهوه‌ای رنگم که از مامان به ارث برده بودم، سرد و بی روح بودن. لب‌های قلوه‌ای و بدون رژم حالتی آویزون داشتن و با این‌که هیچ حسی نسبت به لیام نداشتم؛ اما غمی عمیق ته دلم حس میشد.
از اون آپارتمان که بیرون زدیم، سریع یک تاکسی گرفتیم و آدرس مسافرخونه رو به راننده دادیم.
باید خیلی زود اون وسیله شنود رو پیدا و وارد عملیات سریمون می‌شدیم.
مضطرب به شیدا نگاه کردم که همون‌ لحظه صدای آریا از پشت گوشی بلند شد.
– لیدا تویی؟!
وقتی صدای متعجبش رو شنیدم، اخم‌هام از انزجار هم رو درآغوش کشیدن، پسره(…)!
– سلام آریا.
وقتی صدام رو شنید، یک‌ باره دادی کشید که فوری گوشی رو از گوشم فاصله دادم. حتی از بلندی صداش شیدا هم متوجه شد.
– کوفت و سلام، دختره ورپریده معلوم هست کجایی؟ چند روزه بی‌خبرم گذاشتی احمق!
یعنی شیطونِ می‌گفت… بیخیال شیطونه دیگه.
دست مشت شده‌ام رو جلوی صورتم آوردم و فک منقبض کردم که شیدا من رو با حرکات دستش به آرامش دعوت کرد. نفسی کشیدم و به تن صدام غم و ناراحتی دادم.
– ببخشید آریا؛ ولی واسه من مشکل پیش اومده بود، نشد باهات تماس بگیرم.
هنوز عصبی بود، هه معلومه کلی از برنامه عقب انداخته بودمشون.
– چه مشکلی هان؟ یعنی نشد یک پیام هم به من بدی؟
الکی صدای هق‌ هق درآوردم و گفتم:
– عمه بزرگم حالش بد بود، فعلاً مجبور شدم چند روزی پیشش باشم. درکم کن لطفاً! من خیلی به عمه‌ام وابسته‌ام، الآن هم اصلاً معلوم نیست حالش چطور بشه؟
و ریز صدای گریه کردن درآوردم که آریا، آروم‌ شده گفت:
– من فدات بشم آخه! (وظیفه‌ست) چرا بهم نگفتی بیام کنارت؟ (ببند بابا) دختر تو که نمی‌دونی این چند روز چی به من گذشته. (مرگ تو؟) از بی‌خبریت می‌خواستم دق کنم! (دروغگوی خائن!)
فین‌فینی کردم و به شیدا نگاه کردم که انگشت شستش رو نشونم داد و لبخندی بهش زدم. دوباره توی نقشم فرو رفتم.
– خدا نکنه!(فین) آریا؟
– جان آریا! (عق)
– می‌خوام… می‌خوام ببینمت.
– چشم خانوم خل! تو که من رو نصفه عمر کردی.
تک‌خندی زدم.
– کی میای دنبالم؟
متعجب گفت:
– شیرازی؟!
– اوهوم.
– خب… خب ساعت(…) خوبه؟
– آره، فقط کجا؟
– آدرس رو چی‌کار داری؟ بگو کجایی بیام دنبالت.
– اوم، باشه.
– آخ لیدا نمی‌دونی الآن که دارم صدات رو می‌شنوم، چه‌ قدر آروم شدم.
پوزخندی بی‌صدا زدم و از این‌که من رو خر فرض می‌کرد، حرصی شده زودی بی‌توجه به دروغی که گفت، خداحافظی کردم و گوشی رو روی تخت پرت کردم. شیدا بشکنی زد و با هیجان گفت:
– ایول، خوب دورش زدی!
پوزخندی زدم و با غرور گفتم:
– مونده تا من رو بشناسی.
وسیله شنود رو گرفته بودیم و حالا منتظر آریا توی پیاده‌رویی ایستاده بودیم.
مضطرب گفتم:
– ببین شیدا مس‌مس نکنی‌ها! تا من آریا رو به حرف میارم، تو هم زودی شنود رو توی گوشیش جاساز می‌کنی. خب؟
– باشه باشه، اَه این‌قدر استرس به من نده!
با صدای بوق ماشینی سر بالا آوردیم که جناب رو دیدیم.
آریا از ماشین پیاده شد و با هر دوی ما سلام و احوال‌ پرسی کرد. در رو واسه هر دومون باز کرد. عجب آریا دختر باز قهاری بود! دیگه نمی‌گفتم جنتلمن، چون به ذاتش پی برده بودم.
واسه آریا گفتم که چون دست تنها بودم، شیدا هم باهام به خونه عمه جونم اومده و حالا به خاطره این‌که حال و هواش عوض بشه، اون هم باهامون بیاد و آریا هیچ مخالفتی نکرد و اتفاقاً خیلی هم از این درخواستم استقبال کرد. من که می‌دونستم هیچ راضی نیست؛ ولی آریا، آریا بود!
از اون‌جایی که عادت آریا بود گوشیش رو زمان‌هایی که داخل ماشین بود، روی داشبورد بذاره، پس طبق نقشه‌ام گفتم:
– شیدا جان ببین این اطراف جاهای با صفا زیاد داره، من می‌خوام با آریا کمی قدم بزنم؛ اگه دلت خواست، می‌تونی از ماشین پیاده بشی، اگر هم نه که… .
شیدا وسط حرفم پرید.
– نگران نباش لیدا جان، من این‌جا راحتم، فقط خواستم کمی دوری بزنیم که آقا آریا زحمتش رو کشیدن. شما دوتا برید قدم‌ بزنید.
آریا: آخه نمیشه که.
شیدا لبخندی ملیح زد.
– تعارف نداریم.
آریا نگاهش رو از آینه گرفت و سری تکون داد. رو به شیدا گفتم:
– پس نمیای دیگه؟
شیدا: نه.
– باشه، هر طور راحتی. آریا جان بریم؟
آریا: خب حالا که شیدا خانوم دلشون می‌خواد تنها باشن و شما هم… .
چشمکی زد.
– هوای پیاده‌ روی کردی، چرا که نه؟ بنده هم مشتاق!
لبخندی زدم و هم‌زمان با این‌که آریا از ماشین پیاده میشد، چشمکی مخفیانه به شیدا زدم که اون هم با لبخندی محو؛ ولی پر معنی جوابم رو داد.
از ماشین پیاده شدیم. آریا نگاهی به داخل ماشین انداخت و با صدای من که گفتم:
– آریا بریم داخل پارک قدم بزنیم؟
سر سمتم چرخوند. با لبخندی موافقتش رو اعلام کرد و ما رفتیم تا به حساب پیاده‌‌روی دو نفری و بسی عاشقانه داشته باشیم!
ده دقیقه‌ای با همدیگه حرف زدیم و قدم زدیم. در آخر به خواسته آریا سمت ماشین رفتیم. خدا کنه شیدا کار رو تموم کرده باشه.
سوار که شدیم، وقتی شیدا رو غرق‌ خواب دیدم، متوجه شدم که وظیفه‌اش رو درست انجام داده. چون قرار گذاشته بودیم که اگه شیدا کارش رو با موفقیت به سرانجام رسوند، خودش رو به خواب بزنه تا یک وقتی احیاناً آریا کوچک‌ترین شکی نکنه.
طبق گفته لیام که گفت بود آرام بعد از ظهری‌ها سرکارش هست، ما اکیپی دوباره خونه‌اش جمع شده بودیم و حالا طبق وسایلی که فراهم کرده بودیم، هدفون رو به لیام دادیم تا بهتر شاهد باشه و شیدا و فرود مضطرب به لیام نگاه می‌کردن؛ ولی من با ظاهری عادی و درونی آشفته!
اول ابروهاش همراه چشم‌هاش به بالا رفت و حالت تحیر به خودش گرفت، بعد دهنش باز شد و در آخر خشک شده به من زل زد.
پس بالاخره متوجه شد. من که نمی‌فهمیدم خواهر و برادر چی میگن؛ ولی حتماً همون حرف‌هایی رو زده بودن که من رو هم روزی درست به حال لیام درآورده بودن.
لیام ماتش برده بود که فرود نگران شده، هدفون رو از گوشش درآورد و لیام رو تکون داد، همون‌ لحظه لیام خیره به من قطره اشکی از چشمش چکید و فرود اسمش رو صدا زد که مات و مبهوت سمت فرود سر چرخوند.
فرود: خوبی؟
لیام حرفی نزد و با همون حال قبلیش دوباره به من نگاه کرد. انگار واقعاً حالش بد بود. رو به شیدا گفتم:
– یک لیوان آب بیار.
شیدا: الآن.
فرود دستش رو روی شونه لیام گذاشت و متاسف گفت:
– لیام داداش به خودت بیا.
لیام مبهوت لب زد.
– می‌خوان بکشنمون!
شیدا اومد و لیوان آب رو سمت لیام گرفت. لیام گنگ به لیوان توی دست شیدا نگاه کرد و سپس به خود شیدا.
شیدا: چیه این‌طوری نگاه می‌کنی؟ ببین این لیوان آبه، من هم شیدام، خب؟
لیام هیچی نگفت و با دهان باز نگاهش کرد که شیدا، عصبی تمام آب‌های لیوان رو روی صورت لیام خالی کرد.
لیام هینی کشید و انگار از شوکی که بهش وارد شده بود، تازه به خودش اومد. باز تعجب اون رو گرفت؛ ولی رفته‌رفته تعجبش جای خشم گرفت و… .
من و شیدا گوشه‌ای کز کرده بودیم تا وسایل و صندلی‌ها یا هر چیزی که دست لیام می‌‌رسید، به ما برخورد نکنه و فرود بیچاره سعی داشت لیام رو آروم نگه داره و جلوی دیوونه بازیش رو بگیره.
لیام با غرشی میز رو برعکس کرد و با داد دور خودش چرخید. چشمش به دکوری افتاد و همچنان که فرود مثل کنه‌ای بهش چسبیده بود تا اون رو نگه‌داره، سمت دکوری رفت و از بالا سمت زمین پرتش کرد که کنار ریز شیشه‌های دیگه، تیکه‌تیکه شد.
لیام با داد گفت:
– می‌کشمش، زنده‌شون نمی‌ذارم!
– باشه داداش، آروم باش، آروم باش.
– ولم کن فرود. باید برم. (داد) باید اون آرام بی‌پدر رو ببینم.
فرود هم داد زد.
– نمیشه می‌فهمی؟ اگه میشد که تا الآن خودمون دخلش رو آورده بودیم.
لیام سرخ شده از حرص، این‌قدر داد زده بود که صداش خش‌‌دار شد.
– همه چیم رو ول کردم افتادم دنبالش.
باگریه‌ای حرص‌آلود ادامه داد.
– به خاطرش خونواده‌ام رو ترک کردم! دل‌تنگی‌های چند ساله رو به جون خریدم تا کنارش باشم، بعد حالا چی می‌شنوم؟
از پناهگاهم بیرون اومدم و نزدیک لیام شدم.
– الآن زدن این حرف‌ها هیچ درمونی نیست لیام! نه جبران حماقت تو میشه و نه میشه جلوی کار اون‌ها رو گرفت.
همچنان دادزنان گفت:
– پس چه غلطی بکنم؟ ساکت وایسم تا بیان بکشنم؟ به ریشم بخندن؟ به خریتم؟!
مکث کردم، آره خریت کرده بود! آهی کشیدم و آروم گفتم:
– باید به فکر نقشه و راه‌حلی باشیم.
لیام پوزخندی زد.
– از دل خوشت حرف می‌زنی؟
شیدا هم نزدیک شد.
– حق با لیداست، تا چند ساعت دیگه زنت میاد و باید تا اون موقع یک هم‌فکری بکنیم.
لیام غرید.
– اون دیگه زن من نیست!
عادی گفتم:
– می‌خوای همچنان کری‌ بخونی؟
لیام نفس‌زنان غرشی خفه کرد و دست‌هاش رو مشت کرد، انگار داشت حرصش رو خالی می‌کرد.
بالاخره آروم شد و روی مبل نشست. خونه انگار ویرونه شده بود.
شیدا: با این وضعیت چه جوابی می‌خوای به آرام بدی؟
لیام خشن نگاهش کرد و غرید.
– قرار نیست ببینمش چون اگه حتی صداش رو بشنوم، قول نمیدم بلایی سرش نیارم!
شیدا پوفی کرد و به تاج مبل تکیه زد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا : 63

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x