رمان ارباب عمارت

رمان ارباب عمارت پارت 2

_هوی تو

_بله؟!

_بیا این غذا رو ببر اتاق ارباب

_من….من ببرم؟؟!

_نه پس
عمم ببره
بیا ببر ببینم

غذا رو گرفتم و راه افتادم
در زدم

_بیا تو

_سلام ارباب…..غذاتون رو اوردم

نیم نگاهی به غذا انداخت و گفت
_خوبه
میتونی بری….

_اگر چیزی نیاز داشتین بگید
با اجازه…..
داشتم میرفتم که گفت

_ببینم…..
چند سالت بود؟

_۱۷ارباب

_اوهوم….
برو

از اتاق که رفتم بیرون، ذهنم درگیر این بود که چرا سن منو میخواست؟؟؟

_هی ضحا ضحا

_چیه مارال؟

_غذای ارباب رو بردی؟

_اره

_خب بیا بریم شام بخوریم بعد بخوابیم….فردا کلی کار داریم، باید صبح زود بلند شیم

_باشه

همراه مارال رفتیم اشپزخونه، کلی خدمتکار توی عمارت بود…..بعضیا همسن ما…. بعضیا حتی کوچیک تر از ما!!!

5/5 - (102 امتیاز)

سحر مهدوی

مَرا تا دِل بُوَد... دِلبَر تو باشی❤
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x