رمان ارباب عمارت پارت 3


۱ ماه از امدنم به عمارت ارباب میگذشت….
دیگه همه ی خدمه ها و سرباز هارو میشناختم و احساس غریبی نمیکردم….
با مارال خیلی صمیمی شده بودم….اونم مثل من کسیو نداشت و ۲ سال ازم بزرگتر بود، یه نامزد هم داشت که توی عمارت کار میکرد
میگفت ارباب ارسلان تمام پول عقدشون رو داده و یه مراسم عقد عالی براشون گرفته بود
از مارال پرسیده بودم چرا مادر و پدر ارباب ارسلان نیستن اینجا توی عمارت!؟
گفت که ولش کردن
گفت قبلا قرار بوده ارباب ارسلان با دختر داییش ازدواج کنه ولی انگار ارباب ارسلان راضی نبود و دوست نداشت برای همین روز عقدش همه چیو بهم زد و رفت
خانوادش هم دیگه سراغش نیومدن و رهاش کردن……
اون روز که مارال برام ماجرارو تعریف کرد خیلی دلم به حال ارباب ارسلان سوخت…..
روز ها میگذشت و کار من اشپزی برای ارباب بود
ارباب ارسلان گفته بود من اشپزش باشم و غذاهاش رو براش توی اتاق ببرم
ولی وقتی که دوست و رفیق هاش می امدن ارباب می امد پایین و روی میز غذاش رو میخورد…
من توی این ۱ ماه خیلی به ارباب عادت کردم… یه جورایی با تمام وجودم عاشقش بودم!
دوست داشتم زن ارباب بشم، ولی منو چه به ارباب ارسلان؟!
من یه دختر ۱۷ساله ی بی کس و کار بودم….
_ضحا…. ضحا بیدارشو
_اوعهههه مارال ولم کن
_پاشو تنبل….باید واسه ارباب ارسلان غذا درست کنی
با اسم ارباب ارسلان درجا پریدم
مارال که صدای خندش بلند شده بود گفت
_چیه چته؟ نکنه لغزیدی؟ نکنه دلت پیشه….
_هوی چته
چی میگی
_پس لغزیدی….. به به
عاشق ارباب ارسلان شدی ضحا؟
_مارااااااااااااال
_چیه!؟؟
ضحا و ارسلان…..
به به… چه شود!
_یواش مارال
_پاشو بیا صبحونه ی ارباب رو ببر الان صداش درمیاد
بلند شدمو رفتم یه ابی به سر و صورتم زدمو رفتم اشپز خونه…..
سریع صبونه ی ارباب رو اماده کردم و رفتم دم اتاقش…..
در زدم
_بیا تو
رفتم داخل اتاق
_سلام ارباب…. صبحتون بخیر
صبحونتون رو اوردم
_سلام
بزارش اینجا
_چشم….
_خب کاری ندارید با من؟
_نه میتونی بری
_بااجازه
_ضحا
_بله ارباب
_از این ببد تو باید اتاق من رو تمیز کنی
_من…..؟!
بابا این چه پارت گذاریه تو۲ثانیه تموم میشه
سحر جان پارتت خیلی کوتاهه
میدونم عزیزم
از این ببد سعی میکنم روزی ۲ یا ۳ پارت بزارم براتون💜