رمان ارباب عمارت

رمان ارباب عمارت پارت 4

_ولی من که اشپزی میکنم…

_خب

_یعنی…

_یعنی هم اشپزی میکنی
هم تمیز کردن اتاق ارباب

دیگه با این حرف ارباب ساکت شدمو سرم رو انداختم پایین…..

_نشنیدم بگی چشم!

_چشم ارباب

_خوبه….
از همین امروز کارت رو شروع میکنی

_کی بیام برای تمیز کردن؟

_بعد از ناهار….

_چشم….
میتونم برم؟!

_برو….

_با اجازه….
رفتم بیرون از اتاق
چرا من باید تمیزکاری میکردم اخه!؟
واسم جای سوال بود! اخه اون یه خدمه مخصوص برای اتاقش داشت…..
توی همین فکرا بودم که صدای مارال رو شنیدم….

_ضحا….کجا بودی تو؟! سه ساعت داشتی واسه ارباب غذا میبردی یا داشتی دلبری هم میکردی واسش؟!

_چی میگی مارال
خجالت بکش…..من همچین ادمی هستم که واسه ارباب ارسلان دلبری کنم؟!
تو که نمیدونی چرا الکی حرف میزنی؟؟

_شوخی کردم باهات….. چیشده حالا چرا توی فکری؟!

_ارباب ارسلان گفته تمیز کردن اتاقشم به عهده ی من باشه….

_

5/5 - (14 امتیاز)

سحر مهدوی

مَرا تا دِل بُوَد... دِلبَر تو باشی❤
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x