رمان

رمان چشم های وحشی پارت ۶۱

4.7
(26)

# پارت ۶۱

وسایلم را جمع کردم و خمیازه‌ای کشیدم.

_ تا کلاس بعدی خیلی مونده پاشو بریم یکم قدم بزنیم.

صدای جنیفر بود.

_ باشه بریم.

از جایم بلند شدم و همراه جنی از کلاس بیرون آمدیم.

لندن حسابی سرد بود و هواشناسی احتمال بارش برف را داده بود‌.

_ بریم یک کافی بخوریم ؟

لبم را آویزان کردم.

_ من هوس شیر کاکائو کردم .

جنیفر دستم را کشید و از حرکت متوقفم کرد.

_ چی شد جنی ؟ بیا بریم دیگه.

_ چند لحظه صبر کن. تو که همیشه می‌گفتی از شیر کاکائو متنفری.

راست می‌گفت از شیر کاکائو متنفر بودم ؛ اما عجیب دلم شیر کاکائو می‌خواست.

_ نمی‌دونم ؛ ولی هوس شیر کاکائو کردم.

_ میگم نکنه …

میان حرفش پریدم

_ نه فکرش هم نکن.

_ خب یک احتماله، بهتر نیست مطمعن بشی؟

شوکه بودم و مغزم کار نمی‌کرد

_ میگی چی‌کار کنم ؟

_ باید آزمایش بدی.

با استیصال روی نیمکتی که نزدیکمان بود نشستم.

_ فردا صبح اولین کار که می‌کنی این‌که آزمایش بدی من هم باهات میام.

_ وای حالا چی کار کنم.

_ هیچی زانو غم بغل نگیر بلند شو بریم .

از روی نیمکت بلند شدم و همراه جنی به راه افتادم.

……………….

آستین لباسم را پایین کشیدم و از روی صندلی بلند شدم.

جنیفر کمک کرد تا پالتو‌ام را بپوشم.

_ بلند شو بریم یک دوری بزنیم تا جواب آماده بشه چند ساعتی فرصت داریم.

_ حوصله بیرون رو ندارم.

_ این‌جا هم نمیشه نشست بلند شو.

با اصرار جنی از آزمایشگاه بیرون رفتیم.

آن حوالی پارک کوچکی بود.

به طرف پارک رفتیم و نزدیک زمین بازی بچه ها روی صندلی نشستیم.

بخاطر سردی هوا پارک خلوت بود.

نگاهم‌ را به تاب و سرسره ها دوخته بودم.

_ به چی فکر می‌کنی ؟

_ به جواب آزمایش.

_ نگران نباش، حالا که شرایط خوبه چرا این‌قدر می‌ترسی.

_ دلم نمی‌خواهد تو این یکی دو ماه مونده به عروسی‌ام حامله باشم.

_ فعلا که معلوم نیست، بالفرض هم که باشی کاری که شده.

بغض کرده بودم.

_ آه جنی من چی‌کار کنم ؟

_ بزار جواب رو بگيريم بعد غصه و عزاداری رو شروع کن.

غم، چه واژه‌ی تلخی!

نفوذ می‌کند در استخوان هایت

جاسوس می‌شود در قلبت .

و آرام آرام

از چشم هایت

بیرون می‌ریزد.

……………

_ گل چهره جون اینجایید؟

صدای آنی بود.

کنار در حمام گوشه‌ی اتاق نشسته بودم.

_ چرا این‌جا نشستی ؟

_ چی‌کارم داشتی آنی؟

_ ناهار حاضره ، عمه خانوم گفتن بیام صداتون کنم.

_ میل ندارم.

_ چیزی شده ؟

بغضم ترکید.

آنی در آغوشم کشید.

_ چی شده گل چهره جون ؟ بامن حرف بزنید.

بریده بریده گفتم :

_ قول می‌دی به کسی نگی ؟

_ قول می‌دم.

_ من .. من..

_ تو چی ؟

_ حامله‌ام.

آنی برای چند لحظه خیره نگاهم کرد؛ اما فوری با لبخند درآغوشم کشید.

_ وای تبریک می‌گم چه خبر خوبی.

دستم را روی لب هایش گذاشتم.

_ هیس آروم باش، نمی‌خواهم کسی چیزی بفهمه.

_ خب بلاخره که همه متوجه می‌شن.

_ وای آنی با من بحث نکن.

_ یعنی می‌خواهی بگی که بچه رو نمی‌خواهی؟

دوباره بغض کردم و دستم را روی شکمم گذاشتم.

_ نمی‌دونم.

_ می‌خواهی سقطش کنی ؟

_ می‌گی بندازمش؟

_ من همچین حرفی رو نزدم ؛ اما اگه نمی‌خواهیش باید زودتر تکلیف خودت و اون بچه رو مشخص کنی. دیر یا زود بلاخره لو میره این داستان.

_ نمی‌دونم باید فکر کنم.

_ من یک دکتر خوب می‌شناسم اگه خواستی می‌تونم باهاش تماس بگیرم.

فعلا بیا بریم تا عمه خانوم شک نکرده و خودش نیومده بالا.

نگاهم را به پنجره اتاق دوخته بودم.

آنقدر درد وجودم را پر کرده بود که فرق نمی‌کرد

پاییز باشد ، برگ‌ها بریزد و خیابان‌های شب نارنجی شود.

همه چیز را به رنگ درد می‌دیدم.

صورتم را پاک کردم و از جایم بلند شدم.

آنی راست می‌گفت باید تکلیفم را اول با خودم روشن می‌کردم.

……………..

در اتاق باز شد و آنی وارد اتاق شد.

_ باهاش حرف زدم. گفت فردا ۹ صبح اون جا باشی.

_ ممنونم آنی.

_ می‌گم گل چهره جون از تصمیمت مطمعنی؟

بی رحم شده بودم و انگار عواطف مادرانه‌ام را در خود کشته بودم.

_ حتما پیش خودت می‌گی چقدر من آدم سنگدل و عوضی هستم.

_ اوه نه من قضاوتتون نمی‌کنم.

_ مجبورم آنی، دلم نمی‌خواهد تو چنین شرایطی بچه به همه برنامه هام گند بزنه.

_ لازم نیست به من توضیحی بدید.

_ ممنونم بابت کمکت.

_ خواهش می‌کنم.

این روزها انگار کسی گردنم را محکم گرفته بود.
و تا اوج خفگی فشار می‌داد و بعد!
یکدفعه رهایش می‌کرد.

خوب ، خوب ، خوب بودم ؛ اما یک دفعه.
بد ، بد، بدتر می‌شدم.

حالم را چگونه توصیف کنم؟

در برزخ عقل و قلب دنیا گیر افتاده بودم و همه‌جا تاریک بود.

تاریکِ تاریک.

سردِ سرد .

و

چقدر تنها بودم.
………………

(کامیار)

پشت میز نشسته بودم و داشتم صبحانه ام را می‌خوردم

امروز یک قرار کاری مهمی داشتم.

خمیازه کشان وارد آشپزخانه شد.

_ صبح بخیر خانوم کوچولو چرا این‌قدر زود بیدار شدی؟

پشت میز نشست.

_ یکم ضعف داشتم گفتم تا نرفتی بیایم باهام صبحونه بخوریم.

تکه‌ی نان را برداشتم و رویش مربا مالیدم.

_ الهی قربونت بشم، همه‌اش بخاطر استرسه‌ ببین چقدر هم لاغر شدی از بس استرس گرفتی، بیا این لقمه رو بخور.

لقمه را از دستم گرفت.

_ چطور حرص نخورم. چند ماه دیگه ازدواج می‌کنیم و اون وقت ما هیچ کار نکردیم.

_ تو نگران هیچ چیز نباش، خودم همه چیز رو درست می‌کنم.

_ ببینیم و تعریف کنیم.

از پشت میز بلند شدم.

_ من باید برم گلی، یک قرار مهم دارم. کاری با من نداری ؟

_ نه مراقب خودت باش عزیزم.

گونه‌اش را بوسیدم.

_ کامل صبحانه ات رو بخور خانومم.

_ چشم‌ برو دیرت شد.

_ مراقب خودت باش دلبر جانم.

دوباره بوسیدمش و از آشپزخانه بیرون زدم.

( مهربون ها اینم پارت امروز ، کامنت یادتون نره ❤️❤️)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
19 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
4 ماه قبل

اَه دختره نادون چرا داره از کامیار پنهون میکنه آخه خب شوهرتو زندگیتو دوست داری مگه بچه چشه تو دو ماه کی میفهمه بالفرض اگرم بفهمند خونواده گلی که عقاید سنتی ندارند بخواد پیششون سرافکنده بشه از آنی هم خیلی حرصم گرفت تو بیجا میکنی براش وقت دکتر بگیری جای کامیار باشم از وسط نصفش میکنم دو سیلی هم در گوش گلچهره میخوابونم🤬

مثل همیشه قلمت قشنگ و دلنشین بود عزیزم موفق باشی

لیلا ✍️
پاسخ به  مائده بالانی
4 ماه قبل

کی تایید کرده؟ باشه انجام میدم

لیلا ✍️
پاسخ به  مائده بالانی
4 ماه قبل

مثل اینکه تو دلت یه پس گردنی میخواد😑 دختره خل این که دیگه کاری نداره ما که با هم این حرفا رو نداریم

Tina&Nika
4 ماه قبل

واو خیلی زیبا بود ❤️❤️🤍

Fateme
4 ماه قبل

این گلی هم خیلی احمقه ها چرا انقد حرص میده خببب یعنی چی اخهه
الان کامیار بفهمه جنگ به پا میکنه

camellia
camellia
4 ماه قبل

ممنون خانم بالانی عزیز.😘دستت درد نکنه.🙏نمیدونم وقتی بچه نمیخوان چرا اینقدر بی گدار به آب می زنند این ملت🤔😉

نسرین احمدی
نسرین احمدی
4 ماه قبل

مگه عاشق کامیار نیست پس چرا هر بار نادیده‌اش می گیره . البته فکر نکنم این کار رو انجام بده خسته نباشی 🌹

𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌
4 ماه قبل

بچه بیچاره چه گناهی کرده آخه😐💔
خسته نباشی گلم عالی بود💙

𝐸 𝒹𝒶
4 ماه قبل

اخه دختره بیریخت برا چی طرح سقط کردن میدی😒🔪🔪🔪
خدایی چرا اینقدر میترسه به کامیار بگه؟ مگه گناههه واییی😐🔪😂
خسته نباشی🫂
حمایتت

دکمه بازگشت به بالا
19
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x