رمان

بره ناقلا4

4.3
(34)

پارت 4

همه دور اون میز به من خیره بود و این حس بدی بهم می‌داد ،کاش میتونستم بلند شم و پا به فرار بذارم.
از استرس شدید دامن پیراهن خال خالیم رو توی مشت گرفتم و وقتی هانیه جواب داد نفس حبس شده م رو بیرون فرستادم چون نگاه ها از روم برداشته شد:
– تو ترافیک موندیم آقا میکائیل ،شرمنده
میکائیل به حرف هانیه توجه نکرد و همون طور که بهم خیره مونده بود گفت:
_به تعدادمون اضافه شده بچه ها،امشب بازی گرم تر میشه
دخترا،رفیق تون و معرفی نمیکنید؟
خودش که انگار زبون نداره
میکائیل یجور خاصی بود،یجور خاصی نگاه میکرد،یجور خاصی حرف میزد.
انگار درست از وسط یه باند خلاف اومده.
نگاهش رو ازم بر نمی داشت و این باعث دستپاچگیم میشد.
من دختر دست و پا چلفتی و خجالتی نبودم ولی شرایط اصلا نرمال نبود.
آتنا دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت:
-بچه ها،دوستم صنم
صنم ایشون هم میکائیل خان هستن
بقیه ی بچه ها هم مهم نیستن
صدای خنده هاشون که بلند شد خجالت زده سرم رو پایین انداختم اما هنوز نگاه میکائیل رو روی خودم حس میکردم.
آتنا در مقابل میکائیل با جون کندن حرف میزد،انگار نه انگار همون دختر پررو و زبون دراز روزای قبل بود.
با هر کلمه صورتش رنگ عوض می‌کرد و گاهی هم به لکنت می‌افتاد.
توی فکر بودم و نفهمیدم میکائیل چی گفت که همه دست زدن و هورا گفتن.انگار تمام واکنش های جمع بستگی به اون مرد ترسناک داشت.

𖧷- – – – – – – – – – – – – – – – – -𖧷

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
6 ماه قبل

تانسو ، ستی جوابتون رو دادم تو پی‌وی😉

Mahdis Hasani
6 ماه قبل

حمایت حمایت

Month
Month
6 ماه قبل

خیلی جالبه میشه پارت سریع تر بدید

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x