رمان انتقام خون پارت ۲۲
نگاهی به رستوران پیش رویمان میاندازم و دلم قنج میرود برای حواس جمعش
تازه یادم میافتد که حتی صبحانههم نخوردم
همراه هم از ماشین پیاده میشویم و به سمت رستوران میرویم
آرمان در را باز میکند و کنار میایستد تا اول من وارد شوم
پس از ورود به سمت یکی از میز ها میرویم و بر روی صندلیها جای میگیریم
نگاهم را دورتا دور رستوران میچرخانم
آرمان_باید عقد کنیم
نگاهم را به چشمانش میدهم و پوزخند تلخی بر روی لبهایم مینشیند
در ذهنم تصور بهتری از مراسم عروسیام داشتم
بغض به گلویم چنگ میزند و حال خرابم را خرابتر میکند
سرم را پایین میاندازم تا چشمان اشکبارم را نبیند
_باشه
نمیتوانم لرزش صدایم را کنترل کنم
صدای بهت زدهاش بلند میشود
آرمان_هلما؟…………………….منو نگا……………
با آمدن گارسون حرفش را قطع میکند
گارسون منو را بر روی میز میگذارد
گارسون_چی میل دارید؟
حال بدم را کنار میگذارم و یکی از منو ها را بر میدارم
کل منو را چند بار بالا و پایین میکنم و در آخر بر روی ماهی کبابی مکث میکنم
سرم را بالا میآورم و روبه آرمان میگویم
_من ماهی کبابی میخورم
او برای خودش هم ماهی سفارش میدهد و پس از تکمیل سفارش گارسون از میز دور میشود
سرم را مجدد پایین میاندازم
دل تنگ هستم برای روزهای خوشی که داشتم
دلتنگ حضور خانوادهام
دلتنگ مادرم،پدرم،خواهرانم و کسرا و کوروشی که برایم حکم برادر را داشتند
با صدای آرام آرمان از فکر خیال دست میکشم
آرمان_هلما؟
سرم را بالا میگیرم و بیحرف خیرهاش میشوم
او آرام دستانم را بر روی میز در دست میگیرد و با لحن مهربانی میگوید
آرمان_هلما میدونم سخته واست،ولی قول میدم جبران کنم…………………قول میدم تمام دلخوریهاتو جبران کنم…………….تمام اشکاتو………………
حرفش را قطع میکنم
_میتونی خانوادم رو برگردونی؟
شوکه نگاهم میکند
شاید انتظار این حرف را نداشت و من پر از بغض ادامه میدهم
_نمیتونی…………………….نمیتونی برشون گردونی………پس نمیتونی جبران کنی
دستهایم را عقب میکشم و با رسیدن سفارشهایمان هردو سکوت میکنیم و در سکوت غذایمان را میخوریم
پس از اتمام غذایمان آرمان صورتحساب را پرداخت میکند و همراه هم از رستوران خارج میشویم
حتی داخل ماشین هم حرفی بینمان زده نمیشود
من حرفی برای گفتن ندارم و او هم قصد شکستن این سکوت مرگآور را ندارد
کمی بعد ماشین جلوی خانه پدریام متوقف میکند و من با تشکر کوتاهی پیاده میشوم
به سمت خانه میروم و در را با کلید باز میکنم و او تا لحظه وارد شدنم به خانه همانجا میایستد
در را پشت سرم میبندم و به آن تکیه میدهم
کمی همانجا میایستم و بعد با قدمهایی سست وارد خانه میشوم
کفشهایم از پا بیرون میآورم و وارد میشوم
کیف و شال و مانتویم را بر روی یکی از مبلها رها میکنم و خود بر روی مبل دیگری مینشینم
بر روی مبل دراز میکشم و جنینوار در خود جمع میشوم
خیره به وسایل چیده شده بر روی میز مغزم شروع به فکر و خیال کردن میکند
عجب عروسی بشوم من
نه خاستگاری اتفاق میافتد
نه پدری هست که برای ازدواج دخترش شرط و شروط بگذارد
نه برادری هست که برایم مردانگی خرج کند
نه خواهری هست که مهربانی کند برایم
و نه مادری هست که در این روزها نگران زندگیام باشد
قطرهاشکی آرام از کنار چشمم راه میگیرد
دیگر پدر و مادری وجود ندارد که سر سفره عقد از آنها اجازه بگیرم
دیگر پدری نیست که برای خاستگاری و اجازه نزد او بروند
چقدر جای خالی خانوادهام در ذوق میزند
چقدر کمبودشان را حس میکنم
چادر مادرم را از روی مبل کناریام بر میدارم و آن را به بینیام نزدیک میکنم
کار هر روز منه بیپناه پناه بردن به عطر لباسهایشان است
آنقدر اشک میریزم که نمیدانم چطور به خواب میروم………….
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
آرمان
او راست میگوید
من هرگز نمیتوانم نبود خانوادهاش را جبران کنم
هرگز نمیتوانم آنها را دوباره به او برگردانم
اما به هیچ وجه فکر نمیکردم که راضی به نگه داشتن آن بچه شود
به خانه که میرسم ماشین را داخل کوچه پارک میکنم و وارد خانه میشوم
با صدای بلندی سلام میدهم
_سلامم…………….من اومدن
صدای مامان از داخل پذیرایی به گوش میرسد
مامان_سلام مادر خسته نباشی
به سمتش میروم و بوسه محکمی بر روی گونهاش میزنم
_شمام خسته نباشی فرشته خانوم
بر روی مبل مینشینم و او در حالی که قصد بلندشدن دارد میگوید
مامان_برم واست چایی بیارم
دستم را بر روی دستش میگذارم
_نمیخورم مامان بشین کارت دارم
مجدد بر روی مبل مینشیند و میگوید
مامان_جانم مامان؟چیکارم داری؟
کمی این پا و آن پا میکنم
_راستش…………..میشه با……………خاله هلما حرف بزنی؟
چشمانش برق میزند و با لبخند میگوید
مامان_نمیتونی طاقت بیاری نه؟
سرم را پایین میاندازم
_هم اون هم اینکه………………..توی ماموریتمون یه اتفاقی افتاد که……………….الان………………..الان هلما حاملس
خجالت میکشم نگاهش کنم درحالی که میدانم چشمانش از تعجب گرد شده است
کامنت یادتون نره😘😘
خیلی خوب بود غزلی👌🏻👏🏻✨
به قول خودت اکلیلی شدم😂💖
مامان آرمان واقعا مثل اسمش فرشتهست…ولی حس خوبی به باباش ندارم😑
بیچاره هلما☹️
خوشحالم که دوسش داشتی لیلایی🥰😘
خیلی دلم میخواست از این مادرشوهرای عفریته خلق کنم اما دلم نیومد😅😅😅
آرمان چه مامان خوبی داره
حالا کجاشو دیدین قراره از این بهترم بشه😜
غزل جون…
من یه سوال داشتم، آرمان که فقط یک بار با هلما رابطه داشت، مگه اون مردا به هلما تجاوز نکردن!؟
پس یعنی اون بچه، بچه ی آرمان نیست🤦♀️
کدوم مردها🤔🤔
همونایی که وقتی هلما رو دزدیدن بهش تجاوز کردن دیگه…
بعد از اون که با آرمان رابطه ای نداشت هلما
چی بهش تجاوز کردن چرا من اون تیکه رو نخوندم😱
🥲🤦♀️
سحرجان اشتباه کردیا
بابا من اصلا ننوشتم همچین چیزی بخدا🤦♀️🤦♀️
میگم آخه من نخوندم یه همچین چیزی رو
هلما فقط به گروگان گرفته شده بود🙄
آره بابا فک کنم سحری توی دیازپام گیر کرده😅🤣🤣
اونو فقط یکم کتکش زدن🤦♀️🤕
😂😂
کاش دیازپام رو اینجا میذاشتی خیلی بیشتر حمایت میشد
من فقط دوپارت از اون یکی رمانم رو تو رمان وان گذاشتم به نظرتون ادمین اجازه میده بعد از محدودیت اینجا بزارمش؟دیگه اونجا نزارم؟
نه نمیزاره
من خواستم رمانهام رو اینجا بزارم یا اینجا ادامه بدم ولی نزاشت
آخه فقط دو پارت گذاشتم دیگه نمیخوام اونور ادامه بدم
نمیخای ادامه بدی لطف کن قبلش بگو شاید یکی دیگه منتظر مونده باشه دسترسی هم ازتون گرفته شد
نه متاسفانه نمیشه چون ادمین میگفت رمان تکراری رو نمیشه گذاشت☹️
واقعا دارم حسرت میخورم که چرا زورتر با اینجا آشنا نشدم
اونور اصلا حمایت ندارم روی هیچ کدوم از رمانها
همینجوری بخواد پیش بره دیگه هیچ کدوم رو ادامه نمیدم
آره واقعا حتی یه دونه کامنت هم نداره
اگه نمیخوای اونجا ادامه بدی پستات رو از حالت انتشار به پیش نویس تغيير بده که توی سایت نباشه
چجوری میشه شات بدی بهم؟@Fateme_barzekarتو روبیکا
من روبیکا ندارم ولی وقتی میری داخل پست اون قلم بالا رو بزنی وارد ویرایش میشی و اونجا از حالت انتشار میتونی به پیشنویس تغییر بدی
میتونی همونجور که غزل جان گفت پستهات رو به حالت پیشنویس تغییر بدی و اگه دلت خواست اینجا بذاریش حتما اسم رمانتو عوض کن که لااقل تکراری تشخیص داده نشه
ممنون عزیزم درضمن ناراحت نباش به کارت ادامه بده
خیلی میخوام خودمو قانع کنم که فقط واسه دل خودم بزارم اما واقعا نمیتونم
با اون چیزی که اوایل دیدم خیلی انتظار بیشتری داشتم اما خب………………
خب ببین توهنوزاول راهی نبایدخودتوزودببازی من خودم هرسه رمانت رومیخونم ولی خاموش بودم میدونی خیلیای دیگه مث من وجوددارن پس روحیه توحفظ کن
همین دیگه همه خواننده خاموشن و هیچکس به این فکر نمیکنه که منه نویسنده باید یه امید و انرژی واسه ادامه دادن داشته باشم
خیلی تحمل کردم اما دیگه واقعا از توان من خارجه و نمیتونم خودمو قانع کنم که بدون هیچ حمایتی بازم همونقدر پر انرژی ادامه بدم
من گفته بودم کسایی که مشکل عضویت دارن میتونن اینجا برام کامنت بزارن ولی خب هیچ کس نیست
اصلاازاین به بعدخودم بجای همه بهت انرژی میده 👏👏👏👏😎😎
🥰😘
پایهاتم🤣👍🏻
منم چارپایتم
😎✌🏼
آخه میدونی سایت رمانوان اصلا یه جوریه خوندن رمان هم بهت نمیچسبه ایشاالله جلد دو دیازپام رو همینجا میذاری میخونیم😊😉
دیازپام جلد دو نداره اما اون سایتی که گفتی رو هم امتحان میکنم
دقیقا مشکل منم همینه..
حالا شراره باز حمایت های تو خیلی خوبه مال من و چی میگی…💔🙂🤣
مال تو خیلی خوبه مال منو چی میگی 🤣😞
حرف نزن سعید ژوون🤣
😂🤣🤣
اینجا حمایتها بهتره اما زیر پستای رمانوان رو ببینی هیچ حمایتی نیست