نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان انتهای دنیای من با تو

رمان انتهای دنیای من با تو _ پارت 9

4
(1)

راوی
⊱♥⊱╮╰⊱♥⊱╮ ✯ ╰⊱♥⊱╮╰⊱♥⊱

ایل ماه سرش را بالا می آورد. چشمان سبز سبحان هنوز خیره به اوست.. . با خودش فکر کرد چطور ممکن است سبحان محافظ کسی مثل شاهرخ باشد..

ایل ماه بلافاصله از جاش بلند میشه و میگه:
_ عذرخواهی می کنم من اجازه دارم کمی بیرون از اینجا قدم بزنم؟

شاهرخ با لبخند جاه طلبانه اش میگه: البته. درخواست شما هر چی باشه من قبول می کنم.. لیانا! خانومو راهنمایی کن

لیانا (خدمتکار جوان): بله آقا.

گیج شده بود. هرگز فکر نمی کرد سبحان را ببیند، آن هم در اینجا و به عنوان محافظش..
با خود فکر کرد یعنی سبحان هم شبیه آدم های همین عمارت است؟ همین قدر مغرور و گاهی ترسناک؟!
آیا واقعاً بیمار بود؟..

همچنان که در حیاط عمارت قدم می زد و ذهنش را ده ها سوال پر کرده بود.. سگی به سمتش دوید و پارس کنان به او نزدیک شد.
لیانا که در آن نزدیکی بود ، با دیدن هاگ با صدای بلندی رو به ایل ماه گفت: خانم جوان!

ایل ماه که تازه متوجه صدای هاگ شده بود سرش را برگرداند که ناگهان با گیر کردن پارچه لباس زیر پایش، روی زمین می افتد..
ایل ماه: آخ!

سپهر با دیدن این صحنه، متعجب از اتفاق رخ داده و وجود ایل ماه در این مهمانی، به سرعت به سمتش می رود:
_ هی ایل ماه! حالت خوبه؟

هاگ هنوز بی قرار بود. انگار متوجه چیزی شده بود.

ایل ماه: اره فقط کمی آرنج دستم درد می کنه..
سپهر: بذار کمکت کنم.

با کمک سپهر و لیانا از روی زمین بلند میشه و لباسش رو پاک می کنه.

ایل ماه: متأسفم

سپهر: تقصیر تو نیست.. نمی دونم چش شده، تا الان خوب بود.

صدای هاگ هر لحظه باعث می شد توجه افراد بیشتری به آن دو جلب شود.. با بیشتر شدن سر و صدا و همهمه آدم های اطراف، سبحان از عمارت بیرون می زنه و با چند قدم بلندش خودش رو به هاگ می رسونه و دستی روی سرش می کشه:

_ هی چه خبره؟ .. چیه هاگ؟؟

نویان با عصبانیت رو به سبحان میگه:
_ وقتی نمی تونی این وحشی رو رام کنی، بی خود میاریش وسط معرکهٔ شاهرخ خان..

سبحان: مطمئنی تنها موجود وحشی این عمارت فقط این سگه؟

خواست بعد از شنیدن حرف نویان مشتش را به صورتش بکوبد ؛ اما وجود ایل ماه تمام معادلات ذهنی اش را بهم می ریخت. انگار مانعی بود برای انجام کارهایش..

نویان نیز متعجب و خشمگین از جواب سبحان، به سمت در عمارت رفت.. .
سبحان: سپهر ببرش حیاط پشتی. شاید اونجا آروم بگیره..

سپهر با تکان دادن سرش به معنای تایید، از کنار ایل ماه و سبحان می گذره. بعد از مکثی کوتاه سبحان ادامه میده:

_ متاسفم..

ایل ماه آروم و غمگین میگه : بابت زمین خوردنم یا بابت دروغت؟..

سبحان: بذار توضیح بدم

ایل ماه: من هیچ کسو نمی خوام سبحان. فقط تنهایی می خوام، همین. کاش دور بودم از همهٔ این آدما.. حتی از تو

سبحان: ایل ماه؟!

ایل ماه اشک می ریخت و صدایش گرفته تر از ثانیه ای پیش، شده بود..
نه سبحان دلیل گریهٔ او را می دانست
نه ایل ماه دلیل بودن او را
از هم بی خبر بودند اما انگار هنوز چیزی مابینشان، یکدیگر را به هم وصل می کرد.

سبحان: بگو چی می خوای همون کارو بکنم.

ایل ماه: فقط برو..

سبحان احساس کرد. همه، نیاز ایل ماه به تنهایی را درک نمی کردند؛ اما یکی اینجا بود که خوب می فهمیدش.

سبحان عقب گرد می کند که ایل ماه می گوید:
_ تو واقعا بیمار بودی سبحان؟

سبحان: اره حتی الانم حالم خوب نیست
و بعد مکثی ادامه می دهد:
ولی اون روزا با تو خوب بود.. خیلی خوب

بعد از اتمام مهمانی ایل ماه هم همراه بنیامین به عمارت خود برگشت تا کمی استراحت کند.

بنیامین: برو بالا من الان میام

ایل ماه که وارد خانه می شود نیره بانو و دو خدمتکار دیگر خانه را می بیند و می پرسد:
_ چی شده نیره بانو؟ چرا اینجا نشستی؟

نیره بانو: خدا منو بکشه مادر..ای خدا ازم نگذره.. اگه تو توی خونه بودی چه خاکی به سرم می ریختم؟..

در ادامه صحبت نیره بانو، رادمهر میگه:
پنجره اتاق تون از بیرون شکسته شده.. باید بیشتر مراقبت کنید. حتما کار کسیه.

بنیامین هم زمان وارد سالن میشه و با نگرانی می پرسه:
_ کسی رو این اطراف ندیدین؟ واسه بدهی های شرکت بابا ،کسی این روزا نیومد دنبال پولش ؟

رادمهر خونسرد میگه: نه هیچی..جز آدم های عمارت و مامورای خودمون.

ایل ماه نگران بود. چیزی در درونش می گفت وضعیت موجود چندان خوب نیست. این بار دیگر آرام کردن خودش برایش آسان نبود. نمی دانست باید چه کار کند. آیا سبحان رو به عنوان محافظ قبول کند یا نه؟ آیا می توانست به او اطمینان کند؟…

✳️✳️✳️

نویان: سبحان برو تو..شاهرخ خان منتظره
سبحان وارد اتاق شاهرخ میشه و میگه:
_ با من کاری داشتین؟
شاهرخ: سبحان من زیادی پیر نیستم؟
سبحان با جدیت و دقت همیشگیش، جوابش رو میده:
_ نه..
شاهرخ: شاید تعداد سگای زیر دستم ده برابر آدمایی باشه که تو کنارت داری؛ ولی من به هر حال چهل و خورده ای سنمه. جذبه و زیبایی تو رو هم ندارم. گفتم شاید بخوای پا به عمارت خانوادهٔ ملک بذاری و در کنار محافظت از اون دختر، به فکر سود منم باشی.. و البته خودت.
سبحان: پس می خواین جاسوس تون باشم.. در ازای چی؟
شاهرخ: مطمئناً تو نمی خوای پروندهٔ دادگاهت واسهٔ چند سال پیش، دوباره به جریان بیفته.. یا مثلا همیشه نمی تونی از آدمای اطرافت مراقبت کنی.. بهتر نیست آتیش سوزی دیگه ای تکرار نشه؟

سبحان می دانست حق با اوست. فعلا در افتادن با شاهرخ زمانی که تنها هدفش پی بردن به گذشته اش است راه حل درستی نیست. مخصوصاً وقتی آدم هایی را در کنارش داشت که دوستدارشان بود..

بعد کمی مکث، سبحان ادامه داد:
_ بعدش چی؟
شاهرخ: اطمینانشو به دست بیار و بعد بکشش..

چیزی در قلبش تکان خورد..خودش هم دلیلش را نمی دانست.
از الان نگرانش شده بود؟ ایل ماه در کجای این قلب راه پیدا کرده که اینطور بی تابش شده بود… .

سبحان: دلیلت چیه؟
شاهرخ: خودت می دونی سبحان آدم های بی مصرف باید تموم شن. بودنشون بهای سنگینی واسه من و تو داره…
هنوز وقت داری به حرفام فکر کنی؛ ولی نه اونقدر زیاد..

شاهرخ از اتاق بیرون میره. سبحان در آینهٔ روی دیوار، لرزش چشمانش را به وضوح می بیند.گویی دیگر خودش را نمی شناخت..

✳️✳️✳️

کمی بعد سبحان برای استراحتش به پشت عمارت می رود تا به هاگ هم سری بزند. سپهر و آراد خواب بودند. نیهاد تنها همدم امشب سبحان بود.. با چند قدمی خودش رو به نیهاد رسوند و در کنارش نشست.

سبحان: کی آروم شد؟ ( منظورش هاگ بود..)

نیهاد با آرامش همیشگیش میگه: یه چند دقیقه بعد آوردنش به اینجا. فکر کنم داره مادر میشه..

سبحان با تعجب و لبخندی بر لب می پرسه:
_نیهاد! واقعا میگی؟

نیهاد: اره.. گردنبندتم موقعی که سپهر، هاگو آورد پشت عمارت، همراهش بود..

سبحان: ولی مال من هنوز تو گردنمه نیهاد..

نیهاد گردنبند همراه هاگ رو از توی جیبش در میاره و به سبحان نشون میده. دقیقا مثل هم. مثل گردنبند سبحان! از بچگی اون رو داشت.. تنها یادگاری کودکیش همین گردنبند طلایی رنگ بود.

سبحان: چطور ممکنه؟

نیهاد: شاید ازین گردنبند هنوزم باشه و مردم می خرن.. احتمالا بی قراری هاگم به خاطر این بوده.

سبحان: امیدوارم همینی باشه که تو میگی.. بدش بهم شاید صاحبشو پیدا کردم.

⊱♥⊱╮╰⊱♥⊱╮ ✯ ╰⊱♥⊱╮╰⊱♥⊱╮

پ.ن: ( اژدهای کوچک پرسید:«اگه بعضی‌ها از من یا کار‌هام خوش‌شون نیاد چی؟» پاندای بزرگ گفت: «تو باید راه خودت رو بری. بهتره اون‌ها رو از دست بدی تا خودت رو.» )جیمز نوربری

💖لینک عکس بنیامین 👇
https://s8.uupload.ir/files/509463_139_8d8v.jpg
💖عکس رونیا 👇
https://s8.uupload.ir/files/poster_80c84069-24a9-44a9-955d-23a9d1c548d1_9urh.jpeg

شب تون بخیر 💛🧡❤️

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
1 سال قبل

قلمت زیباس سارا جان..موفق باشی 💫

Sogol
Sogol
1 سال قبل

عالی بود عزیزم
موفق باشی🥰

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x