رمان او خدایم بود پارت ۱۹
# پارت ۱۹
(جانان)
پشت سر، خاله پوری وارد حیاط شدم. دانیال در را پشت سرش بست.
نگاهم را سر تا سر باغ چرخاندم.
باغی بزرگ که عمارتی را در دل خود جا داده بود.
خاطرات یک باره به ذهنم رنگ پاشید.
باصدای خاله پوری به خودم آمدم.
_ بیا عزیزم بریم داخل.
لبخند زدم و وارد عمارت شدیم.
نقشه عمارت مثل سابق بود و فقط کمی لوازم و دکوراسیون را تغییر داده بودند.
از ملافه های سفیدی که گوشهی راه پله چیده شده بود مشخص بود خیلی وقت میشد که این عمارت خالی مانده بوده است.
به سمت سالن رفتیم و روی کاناپه نشستیم.
خاله پوری دستم را میان دستانش فشرد.
_ هنوز هم باورم نمیشه که اینجایی، بعد از این همه سال بلاخره اومدی!
تکیه ام را به کاناپه دادم.
_ راستش چند سال قبل هم اومده بودم ؛ ولی خب انگار کسی اینجا زندگی نمیکرد.
_ بعد از فوت فریدون از ایران رفتیم، بعد از این همه سال تازه چند روزه که برگشتیم.
_ پس این دفعه از خوش شانسی ام بوده که اینجایید. خدا عمو فریدون رو بیامرزه یادمه که چقدر مهربون بود.
خاله پوری لبخندی تلخ زد.
_ از خودت بگو عزیزم، خانم جان و حاج فتاح چطورند؟
_ الحمدالله خوبن.
دانیال با سینی حاوی قهوه وارد سالن شد و کنار مادرش نشست.
خاله پوران که تازه متوجه حلقه در انگشتم شده بود با تردید لب زد.
خاله پوران: جانان تو ازدواج کردی؟
نفس عمیقی کشیدم.
من: بله، چند وقتی میشه.
پوزخند گوشه لبان دانیال جا خوش کرد که از نگاهم پنهان نماند.
خاله پوران: همیشه از این روز میترسیدم، میترسیدم یک روزی مثل امروز بشینی جلوم و بگی شوهر کردی! شرمنده ات هستم خاله، بعد از فوت پدر و مادرت حاج بابات تو رو هم از ما گرفت. نزاشت حتی ببینیمت! فکر میکرد که ما تو رو …
دانیال: بهتره این حرف ها رو رها کنید مامان، حالا دیگه جانان خانم این جا است.
خاله پوری بدون توجه به چشم و ابرو آمدن های پسرش دوباره ادامه داد.
خاله پوری : از زندگی ات راضی هستی؟ شوهرت آدم خوبیه؟ چرا با شوهرت نیومدی؟
لبخند کوج و کولهای زدم و مشغول بازی با انگشتانم شدم.
دلم میخواست آن لحظه تمام حقیقت زندگی فلاکت بارم را بازگو میکردم و در بغل کسی که بوی مادرم را میداد زار زار اشک میریختم ؛ اما افسوس که ناچار بودم خود خوری کنم.
_ نگران نباشید، همه چیز خوبه! سروش آدم بدی نیست، به قول حاج بابا هر چی نباشه پسر حاج حسینه.
خاله ابرویش را بالا انداخت.
_ سروش ؟ تو زن سروش شدی؟ پس حاج حسین؟
نگاهم را به چشم های خاله پوری دوختم.
_ درسته، شما سروش رو میشناسید؟
_ اون قدیم ها یکی دو بار تو بازار دیده بودمش. الان باید همه کاره حجره باباش شده باشه.
_ نه سروش خلبانه، سال ها با خانواده اش ارتباط نداشته! تازه چند وقته که باهاشون آشتی کرده.
دانیال دوباره پوزخند زد و خاله با تعجب نگاهم کرد.
_ خلبان!! حاج بابات چطور شده تورو داده به سروش؟ اون موقع ها که فقط جماعت بازاری رو قبول داشت و فکر میکرد دور از جون بقیه مردم و ما یک مشت کافر بی دین و ایمانیم.
_ گفتم که سروش سال ها با خانواده اش قهر بوده و انگار خیلی قبل تر قرار ازدواج ما رو حاج عمو و حاج حسین گذاشته بودند.
_ حالا میفهمم چرا حاج فتاح تو رو از ما گرفت.
_ شما از گذشته چی میدونید خاله؟
دولا شد و فنجان چاییاش را از روی میز برداشت.
_ دلت میخواهد چی بشنوی!
لب هایم با زبان تر کردم.
_ هرچیزی که تو گذشته لعنتی وجود داشته، هرچیزی که باعث شده من با سروش ازدواج کنم.
_ میگم برات خاله جون ؛ اول قهوه ات رو بخور تا سرد نشده.
فنجان را از روی میز برداشتم و کمی از محتویات داخلش را نوشیدم.
………………………
( راوی)
مقابل ستاره نشست و از کیفش بسته ای کوچک را بیرون کشید و روی میز گذاشت.
ستاره با تعجب لب زد.
_ این دیگه چیه؟
نفسش را فوت کرد.
_ راه حل مشکلمون!
_ چرا میدیش به من!
_ باید یک جوری به خورد جانان بديش.
_ آخه چطوری؟
_ کافیه فقط این پودر رو بریزی تو لیوان چایی اش.
_ مطمعنی کار سازه؟
_ آره، کار سازه.
ستاره از جایش بلند شد و با کلافگی شروع راه رفتن دور خودش کرد.
_ من این کار رو نمیکنم.
دلارام با عصبانت بالشتک روی مبل را به طرفش پرتاب کرد.
_ دوباره شروع نکن ستاره.
دستش را در میان موهای پریشان شده روی سرش فرو برد.
_ من قاتل نیستم دلارام، من قاتل نیستم.
دلارام بلند شروع به خندیدن کرد.
_ معلومه که قاتل نیستی! دیونه شدی ستاره، این کار که قتل نیست.
_ چرا نمیفهمی اون موجود چند میلیمتری جون داره، من نمیتونم
مقابل خواهرش ایستاد و دو دستش را روی شانه هایش گذاشت.
_ مجبوری، تنها آدمی که به جانان نزدیکه و بهش اعتماد داره تویی.
با کلافگی سرش را تکان داد
_ بخدا گناه داره.
_ اینقدر احمق نباش! گناه رو تو داری که اون دختر عشقت رو ازت گرفت گناه رو من دارم که با یک بچه تو شکم مجبورم برای نجات بچه ام و آیندهاش بجنگم.
این دنیا جای آدم های ضعیف نیست، اگه نکشی، میکشنت! میفهمی چی میگم! به خودت بیا ستاره .
به گریه افتاد
_ همهاین ها چه ربطی به اون بچه داره ؟
_ ربط داره عزیز من ربط داره. اصلا گناهش پای من، قبوله؟
اشکش را پاک کرد و مردد به خواهرش چشم دوخت.
_ این آخرین باریه که چنین کاری میکنم.
دلارام نفسش را فوت کرد و پیشانی اش را بوسید.
_ خوشحالم که بلاخره سر عقل اومدی.
……………………….
( جانان)
همراه خاله پوران در باغ مشغول قدم زدن بودیم. منتظر به خاله چشم دوخته بودم که بلاخره شروع به تعریف کردن کرد.
_ اون قدیم ها، خیلی قبل تر از تصادف پدر و مادرت، وقتی که مادر خدابیامرزت زنده بود یادمه یک روز که با توران حرف میزدم بهم گفت رضا، عموت عاشق ساره شده، میگفت وقتی ماجرا به گوش حاج حسین رسیده بود چه قیامتی که راه ننداخته بود. آخه ساره رو مثل دخترش مرضیه دوست داشت. و دلش میخواست که با سروش ازدواج کنه انگار سروش هم به ساره بی میل نبوده.
با تعجب لب زدم.
_ مگه ساره دختر حاج عمو نبوده؟ من فکر میکردم خواهر سروش بوده!
خاله پوران برگ خشک شده روی زمین را زیر پایش را لگد کرد .
_ نه ، ساره دختر برادرش بود که تو زلزله زنده مونده بود و از همون بچگی آورده بودش پیش خودش و بزرگش کرده بود.
_ خب بعدش چی شد!
_ ساره و رضا بدجوری دل داده هم شده بودند ولی حاج حسین کوتاه بیا نبوده. تو همون زمان ها بود که ماجرای تصادف و فوت پدر و مادرت پیش میاد و برای مدتی داستان این عشق و عاشقی مسکوت میمونه؛ اما عمو رضات بیخیال نمی شده یک روز وقتی ساره بهش خبر میده که حاج حسین قصد داره ساره رو برای سروش عقد کنه عموات عصبانی میشه و میره سراغ حاج حسین تا از تصمیمش منصرفش کنه ؛ اما دیگه هیچ وقت برنمیگرده.
هیچ کس،از رضا خبری نداشته و پلیس آخر سر جنازه اش رو تو یک باغ متروکه اون اطراف پیدا میکنه. یادمه وقتی ساره میفهمه ، دختر بیچاره خودش رو از بالا پشت بودم پرت میکنه پایین و درجا میمیره.
با بهت به خاله پوران نگاه کردم.
_ باورم نمیشه! معلوم نشد کی عمو رو کشته؟
_ اون موقع ها پلیس خیلی رفت و اومد و از همه بازجویی کرد ولی آخر سر معلوم نشد کی رضای طفلک رو کشته.
_ وایی باورم نمیشه، با این وجود پس چرا حاج بابا من رو به این خانواده شوهر داده!
_ وقتی گفتی زن سروش شدی، بخاطر همین جا خوردم.
ذهنم درگیر شده بود و شاید باید کمی شنیده هایم را هضم و تحلیل میکردم.
مطمئنا ماجرا فرا از چیز هایی بود که خاله پوران برایم تعریف کرده بود.
_ بعد از فوت عموت ، تو همهی دل خوشی حاج فتاح شدی. پیرمرد کمرش شکست وقتی تو فاصلهکم دو تا بچه هاش رو از دست داد. اون موقع ها خیلی اصرار کردیم که سرپرستی تو رو به ما بده ولی قبول نکرد حتی کاری کرد که دیدنت آرزومون بشه.
_ شما میگید حاج بابا از شوهر دادن من به اون خانواده منظوری داشته؟
_ پدر بزرگت آدم کینهای هست، هم چین آدمی چطور راضی شده که همهی جونش رو بده به خانواده ای که ازشون زخم خورده!
حسابی ذهنم درگیر شده بود و شاید باید مدت ها در خلوت می نشستم و تمام این وقایع را هلاجی میکردم.
با صدای زنگ گوشیام به خودم آمدم
تماس از طرف سروش بود.
_ من دیگه باید برم.
_ کجا به این زودی؟
_ باید برگردم خونه، قول میدم دوباره بیام پیشتون.
_ ماشین آوردی؟
_ نه اگه برام یک آژانس بگیرید ممنون میشم.
_ آژانس چرا؟ دانیال میبرتت.
_ راضی به زحمت نیستم.
_ زحمتی نیست ، بیا بریم تو ، الان صداش میکنم.
……………………..
( راوی)
در ماشین را باز کرد و داخل ماشین نشست.
شاید اگر اصرار های خاله پورانش نبود مجبور نمیشد سوار ماشین دانیال شود.
دانیال شروع به حرکت کرد و هر دو سکوت کرده بودند.
دستش را به سمت ضبط برد و موسیقی شروع به پخش شدن کرد.
نتونست بمــونه
دِلش از صدام خسته شد زود
شاید پیش چشماش دل عاشقم خیلی کم بود
دلم پیش اُون آخه اون بی وفا یه روزی عاشقم بود
جانان چشم هایش را بست و سرش را به شیشه چسباند.
نتونست نمیخواست
گذشت از این عاشق چه آسون
حالا من غریبم نمیدونم
حالا کجاس اون
فقط آرزومه اون هرجاس
با هرکی که باشه بخوابه شب آروم
بی وفایی کرد و رفت نموند
قلب عاشقه منو سوزوند
از کنار قلب من چه ساده رد شده
مثل غریبه ها با دلم بد شده
بی وفایی کرد و رفت نموند
قلب عاشق منو سوزوند
نفرینش نمیکنم شاید شبیه من
اونم یه عاشقه ولی این حق منم نبود
دلش پر بود و خودش هم نفهمید که چگونه قطرات اشک گونهاش را داشت خیس میکرد.
چشامو میبندم شاید
حس کنم هست کنارم
میدونست بجز اون
کسی رو تو دنیا ندارم
دلم رو شکسته ولی من نمیخوام
یکی دیگه رو جاش بزارم
میرفتو نگاهش نیفتاد
به چشمام یه بارم
هنوز پیش رومه
ازش خاطراتی که دارم
دلم خیلی گرفته
خدا طاقت دوریشو دیگه ندارم
بی وفایی کرد و رفت نموند
قلب عاشق منو سوزوند
از کنار قلب من چه ساده رد شده
مثل غریبه ها با دلم بد شده
بی وفایی کرد و رفت نموند
قلب عاشق منو سوزوند
نفرینش نمیکنم شاید شبیه من
اونم یه عاشقه ولی این حق منم نبود
با صدای دانیال به خودش آمد
_ حالتون خوبه جانان خانم؟
تلخ خندید.
_ بله، اگه ممکنه نگه دارید پیاده میشم.
_ هنوز که نرسیدیم تا منزلتون خیلی مونده.
با شک به دانیال چشم دوخت.
_ من که هنوز آدرس رو بهتون نگفتم از کجا میدونید چقدر مونده؟
دانیال آهنگ را عوض کرد.
_ منظورم این بود که از لواسان تو تهران خیلی مونده. تا اقدسیه که یکم بیشتر.
چیزی نگفت و به رو به رویش چشم دوخت.
برای کسی که سال ها ایران زندگی نکرده بود این همه شناخت نسبت به تهران و راه هایش کمی مشکوک به نظر می رسید.
_ میتونم یک سوالی بپرسم ؟
_ بله ، البته.
_ شما هم دوستش دارید؟
با گنگی به دانیال چشم دوخت.
_ منظورتون رو نمیفهمم.
دانیال دستش را روی بوق گذاشت و نفس عمیقی کشید.
_ منظورم همسرتونه.
_ برای چی میپرسید؟
_ همین طوری!
_ این سوال خیلی شخصیه!
_ باشه هر طور که راحت هستید جانان خانم.
نفسش را فوت کرد و مشغول بازی با ریشه شالش شد.
هوا تاریک شده بود که دانیال ماشینش را کنار برج پارک کرد.
دل شوره بدی به جان و تن، جانان افتاده بود.
شاید نگران بود سروش او را ببیند.
فوری در ماشین را باز کرد.
_ ممنونم از لطفتون، به زحمت افتادید. انشاالله محبتتون رو جبران کنم.
دانیال به او چشم دوخت.
_ خواهش میکنم، شاید با یک قهوه بتونید جبرانش کنید.
تنش یخ بست و از حرف دانیال جا خورد.
_ چرا قهوه، یک روز از شام با خاله پوری تشریف بیارید.
دانیال بلند خندید.
_ شوخی کردم جانان خانم. ممنون
به ناچار لبخند کج و کولهای زد. و از ماشین پیاده شد.
دانیال شیشه را پایین کشید.
_ راستی جانان خانم.
_ بله، چیزی شده؟
_ به همسرتون سلام برسونید.
_ حتما.
_ خدا حافظ جانان خانم.
با حرص نفسش را فوت کرد و به سمت برج قدم کج کرد.
با خودش مدام غر میزد.
مرده شورت رو ببرن، جانان خانم و زهر مار.
نفهمید که چگونه به خانه رسید.
همین که در را بار کرد با نگاه خشمناک سروش مواجه شد.
( کامنت یادتون نره)
رفتار دانیال چقدر عجیب بود🫤 دلارام واقعا ترسناکه بیچاره جانان گیر کیا افتاده
واقعا عجیب بود؟
ممنوناز نظرت گلم
فکر کنم خاله پوری به دانیال قول جانان رو داده بوده از شانس بد جانان حتما سروش از پنجره دیدتش با دانیال
مائده جان لطفا لطفا هر روز پارت بذار
این هم یک فرضیه است.
باید دید چی میشه. ممنون از نظرت عزیزم
خیلی دوست دارم که هر روز پارت بدم و اگه حتما بتونم برسونم با کمال میل عزیزم.