نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان او خدایم بود

رمان او خدایم بود پارت ۲۳

4.5
(19)

# پارت ۲۳

(راوی)

تمام لباس هایش خیس شده بود و لرز عجیبی در تنش پیچیده بود.

امیر فوری بخاری را روشن کرد.

هر دو سکوت کرده بودند، بلاخره امیر به حرف آمد.

_ در مورد جانان، تو واقعا مطمئن هستی که ….؟

ستاره نفس عمیقی کشید

_ اگه مطمئن نبودم که هرگز به زبون نمیاوردم.

امیر مشتش را به فرمان کوبید و زیر لب لعنتی آرامی گفت.

_ حتی اگه جانان هم دیگه تو زندگیم نباشه ؛ اما باز هم نمی‌تونم وارد یک رابطه جدید بشم.

ستاره با گنگی نگاهش را به امیر دوخت.

_ چرا یک فرصت به من و خودت نمیدی!

_ بحث فرصت نیست، دوست ندارم رابطه‌ای رو شروع کنم که تهش می‌دونم این دل بی صاحاب پیش یکی دیگه گیره، دلم نمی‌خواد قلبت رو بشکونم ستاره.

نگاهش را به رو به رو دوخت

_ نگه دار لطفا می‌خواهم پیاده شم.

_ هنوز نرسیدیم، تو این بارون ماشین گیرت نمیاد لج بازی نکن.

فریاد کشید.

_ گفتم نگه دار.

امیر ترمز کرد و ماشین را نگه داشت.

نگاهش را برای آخرین بار به آن جفت تیله های مشکی رنگ که عاشقش بود دوخت

_ قلب من خیلی وقته شکسته آقا امیر، از همون وقتی که دیدمت و تو من رو ندیدی، خواستمت؛ ولی تو من رو نخواستی. تو آتیش عشقت سوختم و خاکستر شدم..اشتباه فکر می‌کردم که اگه از غرورم بگذرم و از دوست داشتنم بهت بگم قبولم می‌کنی! تو لیاقت عشق من رو نداشتی.. لعنت به من که چقدر دیر فهمیدم همه زندگی ام‌، جوانی ام، عمرم ، روز های خوبی که می‌تونستم شاد باشم رو به سراب عشق تو باختم. لعنت به من که دیر فهمیدم عشق تو هیچ ارمغانی جز درد برای من نداشت. لعنت به تو که گناه کار ترین آدم زندگی منی. تو قلب من رو خیلی وقته شکستی آقا امیر.

در را باز کرد و بدون معطلی از ماشین پیاده شد.

دست خودش نبود، بغضش ترکید و صدای ناله هایش میان رعد و برق آسمان گم شد.

باران با شدت بر پیکر ناتوانش می بارید و پاهایش تحمل وزنش را نداشت.

دستش را به تنه درختی که در نزدیکی اش بود گذاشت.

حس تلخ پس زده شدن همه وجودش را گرفته بود، غم بد جور از دلش بالا و پایین می‌رفت.

۲۰۷ سفید رنگی کنارش ایستاد، راننده شیشه را پایین کشید، پسر جوانی پشت فرمان نشسته بود

_ برنامه چند جیگر؟

رویش را گرفت و آن طرف تر ایستاد.

_ سوار شو خوشگله، حیف این هوای دونفره نیست !

گمشویی را نثار پسرک کرد و چند قدمی آن طرف تر رفت.

اما پسرک بی خیال نبود.

_ ناز نکن دیگه جوجو، سوار شو قول می‌دم نزارم بهت بد بگذره.

تمام اتفاقات اخیر بدجور بی منطقش کرده بود.

دلش می‌خواست به جبران انتقام از تمام این دنیا و آدم هایش، امیری که او و عشق را ندید و زیر پا لهش کرده بود بی‌خیال همه چیز و اعتقاداتش شود، همان چیز هایی که یک عمر برایش تلاش کرده بود تا شبیه خواهرش نشود.

دستش را روی دستگیره گذاشت و در را باز کرد.

با صدای داد امیر که صدایش می‌زد به خودش آمد.

منگ شده بود، امیر به طرفش آمد و بازویش را کشید و به سمت ماشین خودش هلش داد.

سوار ماشین که شدند صدای جیغ لاستیک های امیر بلند شد.

امیر ملامت گرانه نگاهش کرد

_ میگی من قلبت رو شکستم، لیاقت عشقت رو ندارم، باشه قبول اصلا حق با توعه ؛ اما لیاقت تو چیه؟ این‌که چون خیلی چیزها اون طور می‌خواستی نشده بری سوار ماشین اون کثافت های بی همه چیز بشی و خودت رو به …

دوباره بغضش شکست.

_ دیگه هیچ چیز برام مهم نیست. زندگی خودمه، اصلا می‌خواهم گند بزنم بهش، می‌خواهم خودم رو ..

حرفش را خورد و صدای هق هق اش ماشین را پر کرد.

امیر سیگارش را روشن کرد.

_ حالا دیگه شرایط فرق کرده، حالا که از احساست نسبت به خودم خبر دارم نمی‌تونم اجازه بدم که گند بزنی به خودت. حق با توعه من و تو یک فرصت تازه بهم دیگه بدهکاریم، حتی اگه باز هم تهش قلب هم رو بشکنیم.

آرام پلک زد و با دستمالی که امیر به طرفش گرفته بود صورتش را پاک کرد.

باز و بسته شدنِ لب‌هایش را می‌دیدم

امّا هیچ نمی‌شنیدم

دِلم می‌خواست از جایَم بپرم و به جبرانِ سالهایی که دوست داشتنش به مغزِ استخوانم رسیده بود امّا دَم نزدم در آغوش بگیرمَش

امّا جاذبه روی پاهایم چند برابر شده‌بود…!

می‌خواستم خودم را سیلی بزنم تا باور کنم
خواب نیست.

رویا نیست.

او هَم دوستَم دارد.

ولی دَستانم توان نداشت…!

حالتِ مات و مبهوتم را دید

دستپاچه شد امّا بلافاصله تجویزِ خوبی برای حالِ زارم کرد

با بوسه‌اش آتشی به جانَم انداخت که هَنوز که هَنوزه دارَم میسوزم…!

می‌گفتند بعد از سیگار ، چای می‌چسبد

بعد از حمام ، خواب

بنظرم بعد از «دوستت دارم» شنیدن هَم بوسه عَجیب می‌چسبید…!

عَجب جمله‌‌‌ای‌ست این «دوستت دارم»

دیوانه میکند

ویرانه میکند…!

شاید حَوا «دوستت دارمی» گفت و آدم را راضی به چیدنِ سیب کرد

.
شاید مَجنون «دوستت دارمی» شنیده بود که دیوانه‌وار به کوچه و خیابان زد

شاید پدربزرگ هَرشب به خوابِ مادربزرگ می‌آید و «دوستت دارم» را با بوسه‌ای فدایِ خنده‌های شیرینِ مادربزرگ میکند که مادربزرگ با آنهَمه تنهایی و کِسالت می‌خندد

می‌خندد که خنده را از یاد نبرد ، که شب‌ها در خواب بخندد تا پدربزرگ تکرار کند دوست داشتنش را…!

شاید هیتلر عَهد کرده بود که اگر «دوستت دارم» از معشوقه‌اش بشنود ، زَمین و زَمان را به هم بدوزد…!

و کسی نمی‌داند چه رازیست پشتِ این جمله ساده…!

بوسه بعد از «دوستت دارم» عَجیب می‌چسبد…!

………………………

( جانان)

روی کاناپه ولو شده بودم و مشغول حرف زدن با خاله پوری بودم.

قرار بود چند روز دیگر دنیا به ایران بیایید.

تلفن را که قطع کردم با صدای زنگ در از جایم بلند شدم.

در را باز کردم لابی من پاکت کوچکی را به طرفم گرفت.

تشکر کردم و در را بستم. آدرس و اسمی روی پاکت نبود.

بازش که کردم خشکم زد.

سروش از سرویس بهداشتی بیرون آمد و به من که وسط سالن ایستاده بودم با تعجب نگاه کرد.

_ کی بود جانان؟ چرا اون جا وایستادی؟

عصبانی کاغذ درون دستم را مچاله کردم و به طرفش پرتاپ کردم.

_ بگیر خوب نگاه کن، دلارام جونت برام کارت دعوت فرستاده.

دولا شد و از روی زمین کاغذ مچاله شده را برداشت.

از کنارش رد شدم و به طرف اتاق خواب قدم کج کردم.

پشت سرم وارد اتاق شد

_ مطمئن باش این کارش رو بدون جواب نمی‌زارم. قول می‌دم بهت.

عصبی چنگی به پالتوی مشکی رنگم انداختم

_ چرا بهم نگفتی که قراره عقدش کنی. قرار ما این نبود سروش

دستش را به دیوار تکیه داد.

_ عقدش نمی‌کنم فقط یه محرمیت موقت تا زمانی که بچه دنیا بیاد.

عصبی خندیدم.

_ بعدش چی؟ بهت گفته بودم یا من یا دلارام

_ قرار بود به من اعتماد کنی جانان.

با حرص شال را روی سرم انداختم.

_ اعتماد چی؟ سروش من دیگه خسته شدم! نمی‌بینی برای من کارت دعوت فرستاده

_ گفتم که دلارام رو بسپر به من، کجا می‌خواهی بری؟

_ میرم پیش حاج بابا، شاید اون بتونه تکلیف من با تورو مشخص کنه.

هلم داد که روی تخت افتادم.

_ تو هیچ قبرستونی نمیری، بهت گفتم صبر داشته باش.

_ صبر ؟ هر وقت تونستی وجود یک مرد دیگه تو زندگی من رو بپذیری من هم با می‌تونم با حضور دلارام کنار بیام.

صورتم از سیلی اش سوخت.

از روی تخت بلند شدم و فوری از اتاق بیرون رفتم.

دنبالم دوید

_ وایسا جانان

دستم را روی دستگیره گذاشتم و در را باز کردم

نگاهش را به چشم هایم دوخت و انگشتش را روی گونه ام که رد دستش جا مانده بود کشید.

_ معذرت میخواهم، تند رفتم.

_ همین؟ معذرت می‌خواهی؟ اصلا نقش من تو زندگی تو چیه؟ برای چی با من ازدواج کردی؟ بخاطر انتقام مرگ ساره! خوش به حالت انتقام عشق از دست رفته ات رو گرفتی چرا ولم نمیکنی؟

بازویم را در دستش محکم فشار داد.

با خشم غرید

_ گفته بودم اسم ساره رو به زبون نیاری

سکوت کردم که دوباره ادامه داد.

_ این خزعبلات رو کی کرده تو مغزت ؟ امیر!
قبلا هم بهت گفتم ازدواج من با تو بخاطر انتقام یا خصومت نبوده نیست. درد تو یک چیز دیگه است.

گستاخانه در چشم هایش زل زدم.

_ درد من چیه؟

_ حالا که خاله پورانت رو پیدا کردی، فیلت یاد هندستون کرده، ولی بدون سروش مرده باشه و بزاره حتی او عوضی نگاهت کنه.

سیلی محکمی در گوشش خواباندم.

_ خجالت بکش، کافر همه را به کیش خود پندارد. دانیال مثل برادر منه.

بلند خندید.

_اره مشخصه.

_ تو که با دلارام جونت خوش بودی، چرا نمی‌گی برای چی با من ازدواج کردی؟

_ خیلی دلت می‌خواهد بدونی ؟

_ آره

_ در رو ببند ؛ اما باید قبلش قسم بخوری هر چیزی که میشنوی بین خودمون میمونه.

نگاهم‌را به چشم هایش دوختم.

_ قسم می‌خورم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
2 ساعت قبل

خوشم میاد با وجود یه نفر سوم وسط زندگیشون راحت میشینن با هم مذاکره هم میکنن😜

سمیرا
سمیرا
2 ساعت قبل

منتظرم تا سروش حرف بزنه پارت بعد رو لطفا زود بدید

زهرا
زهرا
51 دقیقه قبل

تو این پارت واقعا دلم برای ستاره کباب شد. مشتاقم پارت بعد رو زودتر بخونم

لیلا ✍️
32 دقیقه قبل

همه رد دادن😂 ستاره دختر خوبیه
امیدوارم با امیر خوشبخت شه
سر بزنگاه تموم کردی بدجنس

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x