رمان او خدایم بود پارت ۲۴
# پارت ۲۴
( جانان)
در را بستم و کیفم را روی زمین انداختم.
سروش کنار پنجره ایستاد و سیگارش را روشن کرد.
_ قسم بخور که تمام حرف هایی که بهت میزنم ببین خودمون میبینه.
_ به روح پدر و مادرم قسم میخورم که ببین خودمون میمونه.
مقابلش روی کاناپه نشستم و منتظر چشم هایم را به لب هایش دوختم.
کام عمیقی از سیگارش گرفت.
_ خاص بود، از همون بچگی هامون این رو فهمیده بودم. همیشه میدونستم که حسم نسبت بهش با یک برادر خیلی فرق داره ؛ اما خب خیلی چیزها باعث میشد که سکوت کنم. یک وقت هایی که از مدرسه دیر برمیگشت دوچرخه ام برمیداشتم و میرفتم دنبالش. زود بزرگ شدنش رو نفهمیدم، به خودم که اومدم دیدم خیلی چیزها دیگه مثل سابق نبود، جفتمون بزرگ شده بودیم.
اون قدر بزرگ که این شکاف قد کشیدن میونمون فاصله انداخت. نفهمیدم چطور شد که یک پسر دیگه دلش رو برده بود.
اون هم کی! رضا، پسر کوچیکه و تهتغاری و عزیزکرده حاج فتاح.
بابام و حاج فتاح از قدیم باهم دوستی و شراکت داشتن ؛ اما یک مدت بود که سر هیچ و پوچ شراکتشون بهم خورده بود و زده بودند به تیپ وتاپ هم دیگه.
آقام وقتی فهمید رضای حاج فتاح خاطر خواه ساره شده بدجوری شمشیر رو از رو بست.
نه آقام نه حاج فتاح هیچ کدوم راضی به این وصلت نبودند.
ولی رضا هیچ جوره ول کن ماجرا نبود یادمه که بلاخره حاج فتاح راضی شده بود و خانم جانت رو یا یک سینی پیشکشی فرستاده بود خونه ما.
نمیدونستم آقاجونم چرا این قدر مخالفت می کنه و از رضا خوشش نمیاد.
شاید هم چون ساره، یادگار عمو خدابیامرزم بود این قدر محتاط شده بود و مته به خشخاش گذاشته بود.
دلیلش هرچیزی که بود آقام راضی بشو نبود که نبود یادمه یک روز من رو کشید کنار و گفت برای این که قائله ختم پیدا کنه میخواهد ساره رو عقد من کنه. اون موقع نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت. دل ساره با دل من چفت و جور نبود ؛ اما به خودم میگفتم یک مدت که بگذره و آتیش این عشق از سرش بپره دوباره میشه همون ساره گذشته، همونی که خنده هاش دلم رو میلرزوند و از این رو به اون روم میکرد. اشتباه فکر میکردم، اون موقع ها نمیدونستم که دل یک آدم فقط یک بار میتونه برای کسی بلرزه. نفهمیدم چطور شد که ماجرای ازدواج من و ساره به گوش رضا رسید.
اومده بود با آقام صحبت کنه تا بلکه راضی بشه و از ازدواج من و ساره منصرفش کنه. بعد از اون روز دیگه خبری از رضا نشد. تا اینکه جنازه رضا رو تو اطراف کارخونه متروکه پیدا کردند. وقتی ساره خبر مرگ رضا رو شنید مثل دیوانه ها شده بود آخر سرهم طاقت نیاورد و خودش رو از بالا پشت بوم …
میان حرفش پریدم.
_ خب ، همه این ها رو که خودمم میدونستم، ادامه اش رو بگو، حقیقت رو.
کام محکم تری از سیگار در دستانش گرفت.
_ حقیقت! مطمئنی؟
_ بگو سروش
آب دهنش را قورت داد.
_ یادت باشه که قسم خوردی.
نگاهم را به چشم های مضطربش دوخته بودم.
آرام لب زد.
_ پدرم مقصر مرگ رضا بود! اون عموت رو کشت.
جیغ خفیفی کشیدم.
_ باور نمی کنم.
ته مانده سیگارش را درون جاسیگاری گذاشت و سیگار دیگری را روشن کرد.
_ لعنت به اون روزی که رضا اومده بود کارگاه. آقام اوقاتش خیلی تلخ بود اومدن رضا و اصرار کردن هاش شده بود قوز بالاقوز.
آخر وقت بود و غیر من و آقام و رضا هیچ کس نمونده بود. رضا هی اصرار میکرد و از عشقش به ساره میگفت و آقام جری تر میشد. آقام عصبانی شد ناخواسته رضا رو هل داد، سرش محکم خورد به میز.
خون از سر و صورتش میزد بیرون. جفتمون هل شده بودیم به آقام گفتم باید تا دیر نشده ببریمش بیمارستان ؛ ولی دیر شده بود. ضربه اون قدر محکم بود که درجا تموم کرده بود.
دستم را جلوی دهانم گرفتم.
_ خب چرا به پلیس چیزی نگفتید؟
_ آقاجون ترسید، از آبروش ترسید می دونست حاج فتاح از خون پسرش نمیگذره.
_ اما پس حاج بابای من چی؟ اون گناه نداشت! باورم نمیشه پدرت
چنین ظلمی رو کرده!
_ شاید اگه تو هم تو اون شرایط بودی همین کار رو میکردی.
_ چطور تونستید ؟ چطور تونستید !
_ به یک ماه نکشید که آقا جونم نتونست تحمل کنه، مدام کابوس میدید، با مرگ ساره، آقام شکست دیگه چیزی برای از دست دادن نداشت همهی حقیقت رو به حاج فتاح گفت.
با منگی به کاناپه تکیه زدم.
_ حاج بابام حقیقت رو فهمید؟ خب ..بعدش چی شد؟
_ غم از دست دادن جفت پسر هاش بدجور حاج فتاح رو داغون کرده بود. اون موقع ها میگفتم عمرا از خون بچهاش بگذره ولی حاج فتاح کاری کرد که بابام هر روز عمرش رو با عذاب وجدان بگذرونه، یک مرگ تدریجی که هیچ راه فراری نداشت.
_ واضح تر حرف بزن، من گیج شدم.
_ اون روز حاج فتاح شرطی رو پیش روی آقا جونم گذاشت که در نگاه اول خوب و یک راه نجات بنظر میرسید. حاج فتاح شرط کرده بود به یک شرط از خون بچه اش میگذره اون هم شرطی بود که من باید تقاص گناه پدرم رو پس میدادم
قرار گذاشتن که وقتی به سن قانونی رسیدی و بزرگ شدی، هر وقت که حاجی لب ترکنه بیام خواستگاریت و باهات ازدواج کنم. همه چیز محضری و قانونی شد، راضی نبودم ؛اما آقا جونم مجبورم کرد که قبول کنم، مجبورم کرد که یک عالمه سفته و گرویی با رقم های نجومی امضا کنم، مجبورم کرد به دروغ با دست خط خودم اعتراف کنم که رضا رو من کشتم. و تا اگه خلاف خواسته حاج بابات رفتار کردم بتونه کار نیمه تمومش رو تموم کنه.
از همون جا بود که از پدرم بدم اومد، مردی که به جای گردن گرفتن اشتباهش، روی زندگی بچهاش، تنها پسرش قمار میکنه.
از اون جماعت تسبیح به دست و درظاهر مومن بدم اومد وقتی که دیدم چطور ضعیف کشی میکنند. از اون خونه و آدم هاش کندم چون از همه شون بدم میومد.
نگاه بهت آمیزم را به سروش دوخته بودم، انگار خواب میدیدم!
هضم حرف هایی که شنیده بودم برایم غیرقابل هضم بود.
_ امکان نداره، حاج بابا هیچ وقت این کار رو یا من و زندگیم نمیکنه!
_ پای انتقام و نفرت که بیاد وسط، آدم مجبوره چشمش رو خیلی چیزها ببنده.
_ آخه اون از این ماجرا چه سودی نصیبیش میشده؟
_ خیلی چیز ها! کینه قلب آدم رو سیاه میکنه
پدرم مجبور بود هر روز که چشم هاش رو باز میکنه عذاب بکشه، هر نفسی که میکشید همهاش با درد بود!
[ فلش بک ____دور تر از همه ایستاده بود.
شاید او میان این جمع عزادار تکهای ناجور بنظر میرسید.
منتظر شد تا همه بروند. وقتی که خلوت شد
کنار قبر رفت و روی زانو نشست.
نگاهش را به کورور کورور خاکی دوخت که جنازه را در خود بلعیده بود.
با صدایی آشنا از افکارش فاصله گرفت.
_ تسلیت میگم
_ شما که باید خوشحال باشی.
_ کدوم برادری از مرگ برادرش خوشحال میشه؟
با پوزخند از روی زمین بلند شد و مقابل مرد روبه رویش ایستاد.
_ به من که نمیتونید دروغ بگید.
_ تند نرو پسر، درسته پدرت در حق من بد کرد ولی تاوانش رو پس داد.
_ از کی تاحالا پدر گناه میکنه و پسر باید تاوان بده؟ اشتباه نکن حاج عمو
تاوانش رو من پس دادم.
_ پدرت هیچ راهی جز قربانی کردن اسماعیلش نداشت.
دستش را مشت کرد.
_ اما خود خدا هم راضی نشد ابراهیم اسماعیلش رو قربانی کنه. چرا این وسط من شدم گوشت قربونی شما و بابام؟
_ مرگ پدرت من رو خوشحال نکرد، جیگر سوختهام رو آروم نکرد، داغ دلم رو کم نکرد
چیزی که توی همهی این سال ها باعث شد آروم بگیرم ذره ذره آب شدنش بود.
این که با چشم هام هر روز شکستنش رو میدیدم و حظ میکردم.
جدایی از تو ، دردی بود که پدرت باید اون رو میمیچشید.
باید میفهمید داغ پسر چه طعمی داره.
من یک بار پسرم رو دفن کردم ؛ ولی اون مجبور بود هروز و هر ثانیه با عذاب وجدان و ظلمی که در حق تو کرده تو رو تو خودش بکشه.
تو و پدرت محکومید به تقاص پس دادن.
اگه تا امروز هر طور که دلت خواست زندگی کردی و کاری به تو نداشتم بخاطر پدرت بود.
اما حالا وقتشه که به قولی که سال ها قبل دادی وفا کنی ، تا چهلم پدرت بیشتر وقت نداری.
بعد از چهلم دست مادرت بگیر و بیا.
همه ی وجودش از خشم میلرزید.
حاج فتاح ادامه داد
_ جانان از چیزی خبر نداره، بهت هشدار میدم مراقب رفتارت باشی.
بازهم تسلیت میگم بهت.
[از جایم بلند شدم و به طرف در قدم کج کردم
سروش با خشم بازویم را کشید
_ کجا داری میری؟
آب دهنم را قورت دادم
_ من.. من باید با حاج بابام حرف بزنم!
_ قسم خوردی جانان، یادت رفت! قسم خوردی که حرفی به کسی نمیزنی!
_ ولی آخه…
_ ولی نداره..
روی زمین نشستم
_ این حق منه که بدونم چرا حاج بابا با زندگیم بازی کرده. حالا میفهمم پس امیر راست میگفت برای همین بود که ازش خواستی وارد زندگی من بشه! میخواستی با عاشق کردن و ضربه زدن به من انتقام خودت رو بگیری..
_ چرند نگو، من فقط میخواستم کاری کنم که حاج عمو از تصمیمش منصرف بشه اگه تو قبول نمیکردی با من ازدواج کنی، حاج فتاح نمیتونست کاری کنه.
بغض کرده بودم
_ داری دروغ میگی کثافت! تو می خواستی من رو بشکنی، خورد کنی ، له ام کنی. عاشقم کردی و عشقم رو از من گرفتی! من رو انداختی تو زندگی که هیچ سر و تهی نداره.
_ اشتباه میکنی، شاید اولش این طور فکر میکردم و هیچ حسی بهت نداشتم ؛ اما حالا شرایط فرق میکنه من دوستت دارم جانان
_ خفه شو سروش، خفه شو حالم از خودت و دروغ هات بهم میخوره
بغضم شکست و سیل اشک صورتم را خیس کرده بود
از جایم بلند شدم و بدون توجه به سروش که صدایم میزد به داخل اتاق خواب دویدم و در را پشت سرم قفل کردم.
…………………………..
با احساس درد چشم هایم را باز کردم، نگاهم به سقف سفید رنگ افتاد
وسط زمین ، روی فرش خوابم برده بود. کش و قوسی به تن ام دادم و صدای شکستن استخوان ام در اتاق پیچید
تمام بدنم درد میکرد، سرم سنگین بود و ار فرط گریه چشم هایم گود افتاده بود.
موهای ژولیده ام را از روی پیشانی کنار زدم و در اتاق را باز کردم
خبری از سروش نبود، راهم را به سمت آشپرخانه کج کردم . قرص مُسَکن را همراه یک لیوان آب لاجرعه سر کشیدم.
نگاهم به در یخچال افتاد که برگهای روش چسبانده شده بود.
دست خط سروش بود، پیام گذاشته بود که برایش پرواز پیش آمده بود و باید میرفت.
برگه را مچاله کردم و درون سینک انداختم.
تمام آن خانه برایم حکم قفس را پیدا کرده بود.
تلفن را از روی کانتر برداشتم و شروع به شماره گرفتن کردم.
بعد از خوردن چند بوق، صدای دانیال در گوشم پیچید.
_ بفرمایید
_ سلام، جانانم
_ سلام حالت خوبه؟ چرا صدات گرفته؟
_ طوری نیست، خاله پوری خونه است؟
_ آره ، اتفاقی افتاده؟
بغضم را به سختی قورت دادم.
_ نه! چیزی نشده
_ مطمئنی؟ صدات که این رو نمیگه
بغضم ترکید.
صدای دانیال نگران شد.
_ جانان چی شده؟ حالت خوبه؟
_ نه خوب نیستم، میشه ازت خواهش کنم بیای دنبالم؟
_ آروم باش، الان راه می افتم، تو بگو فقط چی شده؟
نالیدم
_ مفصله، لطفا زود بیا.
تلفن را قطع کردم و دوباره روی زمین نشستم
دلم به حال خودم میسوخت. زندگی بدجور مرا بازیچه خودش کرده بود.
جانان میخواد با دانیال بره باز سروش کفری شه
وایی چه گذشته دردناکی دلمم برای سروش سوخت
ای وای اگر واقعا سروش عاشق شده باشه