رمان بامداد عاشقی پارت ۴۴
ی هفته از اومدنمون به یزد گذشته..همه چیز عادی بود میرفتم سرکار و برمیگشتم خونه..مامان بهم زنگ زد و گفت زودتر برم خونه امشب..نمیدونم برای چی ولی به هر حال قبول کردم..
امیر رفته بود از عابر بانک پول برداره
و باید منتظر می موندم تا برگرده..
سعی کردم تا بیاد مانتو های جدید که آوردن رو مرتب کنم..
زمان زیادی بود رفته بود که داشتم یکی از لباس ها رو مرتب میکردم و حواسم نبود امیر برگشته:
_خوشت اومده؟
منظورش با مانتویی بود که زیر دستم بود..برگشتم طرفش و لبخندی بهش زدم
_بد نیس
_میخوای بردار
مانتو رو آویز کردم و گفتم:
_نه ممنون..
کارتش رو گذاشت توی جیبش و گفت:
_نترس آخر ماه از حقوقت کم میکنم
در عرض یک هفته معرفتش برام ثابت شده بود به شوخی گفتم:
_به درد خودت میخوره…سلیقه من نیس اصلا
سری تکون داد که گفتم:
_خب حالا که اومدی میخوام برم دیگه
کلید های مغازه رو برداشت و قبل از رفتن گفت:
_این شماره تو بده داشته باشم.. کاری چیزی پیش اومد
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
_چه کاری آخه داری تو با من..برو بابا
گفتم و از جام بلند شدم
_مردم چطور با صاحب کارشون رفتار میکنن خانم ببین چطوری با من رفتار میکنه
تمام حرفاش شوخی بود و به دل نمیگرفتم..
لبخندی بهش زدم و بعد از برداشتن کیفم خواستم برم که گفت:
_آنا بی شوخی دارم میگم..بده شماره تو لازم میشه
سمج تر ازاین حرفا بود که بگم و قبول کنه به ناچار دادم و گفتم:
_زیاد زنگ نزنیا
قیافش رو کج کرد و گفت:
_بیا برو بچه..من چیکار به تو دارم آخه
لبخندی بهش زدم..بس که مهربون بود
_خب من فعلا دارم میرم دیگه..
چیزی نگفت و برق رو خاموش کرد و از مغازه بیرون رفت..منم همراهش رفتم بیرون
_توام میخوای بری؟
_مشخص نیس یعنی
لگدی به پاش زدم و گفتم:
_نه نیس
مغازه رو قفل کرد و گفت:
_بیا برسونمت
و بعد هم اشاره ای به موتورش کرد..خیلی دوست داشتم سوار بشم ولی بابا اگر میدید قطعا دعوای حسابی به راه بود
_نه..من خودم میرم ممنون
متوجه شد چرا نمیخوام برم
_بشین سر کوچه پیاده میکنم..بعدشم با فاصله بشین اگر به خاطر اینا نمیایی
عاشق موتور سواری بودم قبول کردم و نشستم..روشن کرد گفت:
_بدو بشین کار دارم دختر
سری پریدم بالا و حرکت کرد…خیلی تند میرفت ترس و هیجان همه حجوم آورده بود بهم در همین حین آدرس رو پرسید فقط حیف که خیلی نزدیک بودیم
سرکوچه نگه داشت و پیاده شدم
_ممنون امیر..بیا بریم خونه
دهنش رو کج کرد و گفت:
_حالا هر کی ندونه فک میکنه واقعا میخوای بیام
خودش عجله داشت انگار که گفت:
_شوخی کردم..برو
خدافظی کرد و سری رفت وارد کوچه شدم..امشب حسابی شلوغ بود
چند تا نیسان ایستاده بودن و داشتن وسیله های خونه ای رو جابه جا میکردن
یکی از همسایه ها داشتن میرفتن
پا تند کردم و سری رسیدم دم خونه..در زدم که باز شد و چند لحظه بعد مامان چادر به سر از طبقه ی پایین اومد بیرون
به طرف ایوان رفتم..
_سلام مامان
خیلی آروم سلام داد..تازه متوجه کفش های جلوی در شدم..خاله مهمون داشت پس
_من میرم بالا مامان..اینجا مهمون هست
سری گفت:
_چی چیو میری بالا..بیا برو خونه زود
تعجب کردم که چرا میخواد من بیام دستشو گذاشت پشتم و به طرف در هلم داد.. کنجکاو شدم کیه که باید برم تو..با متانت وارد شدم
با تعجب به افراد حاضر نگاه کردم..زن و مردی میانسال که با لبخند نگاه میکردن و در آخر پسری با کت و شلوار
به آرومی سلام دادم که حواسم به گل و شیرینی روی میز رفت..
اینا کی بودن اینجا چیکار میکردن..
بی هیچ حرف دیگه ای وارد آشپزخونه شدم و سعی کردم اصلا بهش فکر نکنم..ولی مگه میشد، دختر دیگه ای جز من تو این خونه نبود..یا گل و شیرینی معنی دیگه ای میتونست داشته باشه..؟
بعد از ورود من مامان هم سری اومد آشپزخونه
_اینا کی هستن مامان
با لبخند گفت:
_چایی رو آماده کردم فقط بریز بیار
خواست بره بیرون که دوباره با اعتراض گفتم:
_مامان جواب منو ندادی
یک کلمه فقط گفت: خواستگار
گفت و رفت..یعنی چی خواستگار
معلوم نبود از کجا پیداشون شده بود اینا..لعنت به این شانس من
مجبور بودم برم.. لیوان ها رو پر کردم و از آشپزخونه خارج شدم..
به ترتیب تعارف کردم و در آخر پسره..
خجالت نمیکشید جلوی چشم اون همه آدم با لبخند نگام میکرد..
کاش میشد لیوان داغ چایی رو روی سرش خالی کنم..
خواستم برگردم آشپزخونه که زن گفت:
_بیا بشین پیش ما دخترم
چرا دهنشو نمی بست!
دخترم گفتنش اصلا جالب نبود..من هرگز دلم نمیخواست عروس اون بشم
مهم تر از اون زن اون پسر شدن نهایت جهنم بود برام..
با اخم نشستم کنار بابا و به حرف هاشون گوش دادم که بالاخره رفتن سر اصل مطلب و دوباره اون زن گفت:
_بهتره این جوونا حرفاشون رو بزنن و بعد قرار مدارمون رو بگیم..
آخ که فقط به خاطر مامان و بابا تحمل می کردم..کاش تموم میشد این شب..
خب خب امیر جون زودتر دست به کار شو پسرم🤣🤣
حالا کی گفت اینم میره خواستگاری 😁🤦🏻♀️
ممنون از نظرت ضحی ژون
امیر خیلی کراشهها😂
حالا مگه آنا اون خونواده رو میشناسه که اینجوری آه و فغان میکنه؟
اوه اوه مردم چه پررو شدن جلوی مادر از پیرش تعریف میکنن زشته به خدا خجالت بکشین پسر من صاحاب داره🤣
یعنی سعید بذار یه هفته از اومدنشون بگذره بعد واسه آنا خواستگار بیار🤣🤣
الان تو مادر امیر شدی😮
عجباااا
بله پسر گلمه امیر🤣😍
مردم ی خورده عجله دارن اونجا انگاری
تا ی دختر دیدن اومدن خواستگاری 😂
جدی،خوبه😂
نه دلیل آه و فعان کردنش برای این هستش که اومدن خواستگاری
برای این ناراحته 😊
#حمایت از مهسایی🥰🤍
ممنون غزل جان😊🌱
کی این امیر وارد عمل میشه پس🤤🤣این آریای عوضی هم به سزای اعمالش برسه پلیززز
چرا گیر دادین به امیرررر🤣
حالا شاید دست به کار نشد😁
عالی بود سعید ژوئن🧡😍😍😘
من چرا اینقد رو امیرا کراشم😑🤣
ممنون تارا گلی 😊✨
خوووبه😂
مرسی سعیدژوون
خواهش آیلین بانو😊🌸
کراش زدم رو امیرر
عالی بود ♥️
از دست شماها🤣🤣
ممنون فاطمه جان 🌸😁