رمان بخاطر تو پارت چهل و هشت
_خب خانم حبیبی و آقا افخم.درسته؟
منو آرش همزمان به معنای مثبت سر تکون دادیم
اومدیم پیش یه پلیس من رو صندلی سمت راست امید وسط و آرش صندلی سمت چپ
اون پلیس هم فامیلی قائمی بود رو به روی ما.
_امید جان شما و خانم بیرون تشریف داشته باشید من با آقا صحبت کنم
به آرش لبخندی زدم و از در خارج شدم.حدود یک ربع بعد سرباز جلوی در ماو صدا میزنه و میگه برید داخل.تا ما میریم پلیس به آرش میگه که بره بیرون به آرش نگاه میکنم که چشماش قرمزه و انگار گریه کرده.
مطمئنم مجبورش کردن گذشته رو تعریف کنه که اینجوری شده.
به امید هم اشاره میکنه بره و من میشینم رو صندلی.
_خانم حبیبی امید از من درخواست کرد که پرونده رو بررسی کنم.خب قبلش باید مطمئن بشم که دستی پشت پرده نیست و مسائل امنیتی.بالاخره الکی که نیست یه نفر بگه من دارم با یه باند قاچاق مواد مخدر کار میکنم ولی زوری و میخوام انتقام بگیرم و من کاری نکردم و ماهم سریع باور کنیم و کمک کنیم.
سر تکون دادم و گفتم:بله حق میدم من در خدمتم هر سوالی که بپرسید جواب میدم.
شروع کرد به پرسیدن:از کجا با این شرکت آشنا شدید.
_من بخاطر یه سری بدهی دنبال کار بودم برام فرق نمیکرد چه کاری باشه فقط حقوق خوب میخواستم توی سایت های اینترنتی پیج های اینستاگرام درخواست دادم.این شرکت رو هم توی سایت دیدم و فرم پر کردم جند روز بعدش تماس گرفتن و من رفتم برای مصاحبه از اونجایی که رشتم داروسازیه مثل اینکه بدرد میخوردم و قبول شدم.
_توی شرکت به چیزی شک نکردید به خلاف یا هر چی؟
_توی شرکت نه اما یکبار که بردنم کارخونه متوجه شدم که یک سری از مواد های دارو ها بیشتر تولید میشه از آقای افخم پرسیدم و گفتن اونهارو انبار میکنیم من قانع نشدم اما خب شرایط جور نشد که بتونم تحقیق کنم.
_توی هلند چی؟چیز مشکوکی ندیدید؟
_توی هلند همه چی مشکوک بود از شرکت و شرکا تا خونه ای توش بودیم همونجا فهمیدم که این شرکت توی چه کاری دست داره و اصلا قتل پدر و مادرم بهشون ربط داره یا نه؟
_از کجا فهمیدید که قتلشون به این شرکت ربط داره؟
_یه اتاقی بود که روز اول که وارد شدم قفل بود اما درست بعد از شبی که متوجه شدم که این شرکت تو کار خلافه کلیدش رو پیدا کرده بودن و در باز بود.یه تابلویی اونجا بود.تابلوی عکس یه مرد.اون مرد روزی که پدر و مادرم تصادف کردن اومد پیشم و یه سری حرفا زد.چهره اش کامل یادمه.تاحالا تو کارخونه یا شرکت ندیدمش ولی بچه ها یعنی آقای افخم اون آقا رو میشناختن و میگفتن شریک آقای مالکی صاحب کارخونه است فامیلیش هم رضاییه.
چند تا سوال دیگه پرسید که همش راجب گذشته بود و بعد امید و آرش رو صدا زد که بیان داخل و گفت:همون روزی که امید جان به من اطلاع داد بچه ها تحقیق کردن.هیچ مدرکی نداریم که ثابت کنه مالکی داره قاچاق میکنه یا حتی تولید و توزیع میکنه.
آرش سریع گفت:من و خانم حبیبی قراره مدارک رو جور کنیم.من فقط میخوام که رفع اتهام بشیم.
خودم نه ولی نمیخوام بعدا برای خانم حبیبی مشکلی پیش بیاد.نمیخوام اش نخورده و دهن سوخته
بشه.ایشون فقط قرار بود یه مدت یه سهامی رو بخره و بعد به خود من بفروشه ولی خب برنامه ها بهم ریخت و ایشون ناخواسته وارد بازی شدن.من میخوام قانون پشتم باشه نترسم از اینکه اگه مدرکی جور کنم پای خودم هم گیر باشه.هر چند هست.به هر حال من چند ساله اونجا کار میکنم.اما نمیخوام حکمم با حکم مالکی برابر باشه.
قائمی گفت:درکتون میکنم آقای افخم.به خاطر امید جان هم که شده من سعی میکنم بین مراجع بالاتر این قضیه رو درست کنم فقط جمع کردن مدرک با شما باشه بقیه اش رو بسپرید به من.
بعد از تشکر و خداحافظی از اونجا خارج شدیم
بخاطر وجود امید خجالت میکشیدم با آرش صمیمی باشم بخاطر همین با خداحافظی مختصری رفتم به سمت ماشین امید اما لحظه ی آخری دیدم که آرش دستشو به علامت زنگ کنار گوشش گذاشت
لبخندی زدم اما سریع لبامو دادم تو تا امید نبینه.
سوار ماشین میشیم و استارت میزنه
_خیلی دوسش داری؟
سرمو به سمتش میچرخونم و میگم:کی رو؟
با نگاه خر خودتی طوری میگه:عمه ی منو،آرشو میگم دیگه.
اهانی میگم و سر پایین میندازم و میگم:خب…فکر کنم خیلی
لبخندی میزنه و میگه:پس آبجی کوچولوی ما عاشق شده.
بهش نگاه میکنم و میگم:چت شده تو امید.تو اون امید همیشگی نیستی.حس میکنم دارو به خوردت دادن.
میخنده و میگه:من کی تورو اذیت کردم آخه…من فقط یکم روت حساس بودم توهم خیلی سرکشی
با جیغ میگم:من سرکشم.من به این مظلومی
یه ابروشو میده بالا و میگه:آره بابا یکی تو مظلومی یکیم ستاره
میخندم ودمیگم:ستاره واقعا مظلوم نیست
اونم با لبخند میگه:تو از ستاره هم بدتری
بی ربط به بحثمون میپرسم:امید تو تاحالا عاشق شدی؟
متعجب از این تغییر بحث میگه:این دیگه چه سوالی بود این وسط.
_بگو بگو بگو بگو
چند بار پشت سر هم میگم کع عاصی میشه
_باشه باشه بچه باشه.اره شدم
هین بلندی میکشم و میگم:واقعا تو عاشق شدی؟عاشق کی؟
_دیگه فضول نشو همینقدر بَسِته.
بازوشو تکون میدم و میگم:تروخدا بگو امید تروخدا.
و با اسم کسی که میگه برگام میریزه
با حمایتتون خوشحالم کنید🙏🤍
آخه دختر تو چقدر قشنگ می نویسی واقعاً لذت بردم خسته نباشی ببین تا دلت بخواد امتیاز میدم بهت چون لایقی خسته نباشی فاطمه جون ،،🌹👌👌👌👌👌👌👌👌
مرسی عزیز دلممم♥️
ستی جون اشتباه گذاشتی عکسو ها🥲
وای بگو امید لعنتی بگو دیگه مگه من دیگه میتونم آروم بمونم😥😥
نمره بیست کلاس برای شما😅👏🏻👌🏻
😂😂😂🥲♥️
خیلی قشنگ نوشتی فاطی 🥺😊
عاالی بود
مرسی سعید جون💚
عاااالی عزیزم😘🥰ولی این عکس قبلیه خیلی باحال تره هااا😂😂😂
مرسی نیوش جان
راستی قلب بنفش رو نمیزاری دیگه؟
اگه اینو دوست دارید که همینو بزارم ولی عکسی که جدیدا گذاشتم بیشتر به ادامه ی داستان میخوره
میذارم عزیزم حتما تو چند روز آینده راستش حمایت هاش خیلی پایین بود حسم پرید🥲
الانم اصلا حالم خوب نیست…دیشب یه سری اتقاق افتاد برام مگرنه الان میذاشتم🙂
نمیدونم عشقم هرجور خودت فکر میکنی بهتره❤
حمایت ها که کم هست همیشه ولی خب کاریش نمیشه کرد
ایشالله که حالتم بهتر میشه♥️
آره خب
مرسی خوشگلم🙂