نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان به وقت شب

رمان به وقت شب پارت ۵

4.3
(21)

از جام بلند شدم چرا اینطوری شدم چرا نور دارم اون.. اون که منم رو تخت خوابم پس من کیم ؟
چه اتفاقی افتاده نههه

بهار بهار کجایین شما چرا کسی نیست

زود رفتم سمت در تا برم داخل سالن خوابگاه

دستمو بردم جلو و دستگیررو بگیرم وای چرا دستم رد شد .

صدایی از پشتم اومد ، زود برگشتم سمت صدا یه موجود بی ریخت بلند با صورتی ترسناک .

تو… توو جنی ؟ این امکان نداره اینجا چه افاقی افتاده
یه لبخند ترسناکی زد اروم اروم اومد جلو

جن_بلاخره میتونم روحتو و جسمتو داشته باشم بلاخره یکی پیدا شد

با ترس نگاهش کردم که قه قه بلندی زد

چرا کسی به داد من نمیرسه نیا جلو چیکارم داری برو عقب

احساس میکردم با ترس من بهم نزدیک تر میشه
چند قدم عقب رفتم که از در عبور کردم مثله یه روح .

خواستم فرار کنم که یهو جلوم ظاهر شد
حمله کرد طرفم
چشمام بستم مامانم همیشه یادم داده بود اگر یه وقت جن دیدم و ترسیدم این کلمرو بگم
نا خواسته این به زبون اوردم
بسم الله رحمان رحیم .والله هو خیرُن حافظین .

*بهار*

دیدم هلیا تو خواب هی ناله و می کنه و پشت سر هم میگه “نه نه..” احساس کردم که داره کابوس می بینه به سمت هلیا رفتم.

دستش و گرفتم محکم و گفتم:

_هلیا خواب دیدی پاشو …هلیاااا
#Part_10

بلند شدم نشستم با ترس به اطراف نگاه کردم به خودم نگاه کردم خیالم راحت شد یهو ناخواسته زدم زیر گریه به بهار نگاه کردم
سعی داشت ارومم کنه

_بهار من دیدمش خیلی زشتو ترسناک بود میخواست به من اسیب برسونه بهار پاشو بریم ترخدا پاشو

(راوی)
بهار از جایش بلند شد و یک قرص ارام بخش از کیفش دراورد به هلیا داد نمی دانست باید چیکار کند در کنارش ماند تا هلیا دوباره خوابش ببرد تا وقتی که خوابش ببرد تمام داستان رو برای بهار تعریف کرد بهار رفت سراغ گوشی اش و به دعا نویسی که شماره اش را داشت تماس گرفت …….

بهار_یعنی میگین جن نمیتونه به ادم اسیب برسونه مگر اینکه با رفتارا و ظاهر شدنش میتونه باعث روانی شدن و جنونو ترس بشه ممکنه طرف بمیره؟

دعانویس_خانوم من برای بیمار شما چندتا دعا مینویسم ولی کار دیگه ای از دستم برنمیاد متاسفم

بهار_بسیار خب امروز میام خدمتتون خدانگهدار

بهار نگران این بود که این اتفاقات باعث دیوانگی هم خود و هم هلیا شود کسی هم حرفایشان را باور نمیکرد و نمی توانستند به کسی بگویند بهار از جایش بلند شد و اماده شد از خوابگاه بیرون زد و سوار تاکسی شد سمته دانشگاه رفت با عجله تا موضوع را با میلاد یا همان استاد ارمان فرهمند درمیان بزارد بهار تو راه خیلی فکر کرد اگر هلیا دوست نداشته باشد میلاد نفهمد وووو ..
سوالای بی پاسخ .

ادامه دارد…….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Faezeh 💕

غرق در افکار بی انتها امّا بسی زیبا ...🕊️🤍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
1 سال قبل

قشنگ بود
#حمایت

Newshaaa ♡
1 سال قبل

#حمایت🤗

تارا فرهادی
1 سال قبل

حس کردم این رمان بر اساس واقعیته😱
عالی بودش گلم🧡😍

آرمی
آرمی
1 سال قبل

گلم نمیخوای ادامه شو بزاری ؟؟

دکمه بازگشت به بالا
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x