نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان به وقت شب

رمان به وقت شب پارت ۷

3.9
(114)

وارد شهربازی شدیم با شوق به اطراف نگاه کردم خیلی وقت بود که شهربازی نرفته بودم جایه بهار ریحانه خالیه

میلاد_بیا بریم اول بستنی بخرم

_اینا الان بابته شیرینی ماشینه ؟
همونطور که حرف میزدیم بستنی خرید نشستیم رو صندلی

میلاد_شاید ، خب چی سوار میشی؟

_سوار میشی؟ نچ نچ نچ اقا میلاد سوار میشیم .

یه لبخند پهنی زدم بعدشم میرم اون فیریزبی

میلاد_ من سوار نمیشم

_وقتی من میگم باید و حتما سوار شی وگرنه بزور سوارت میکنم گفته باشم

میلاد_خیلی خب حالا چه خبر از دفاع دانشگاهت

_هیچ هنوز درگیره مقالمم باید زود دفاع کنم حوصله ندارم دیگه بمونم اینجا تو فکر اینم یه خونه اجاره کنم

میلاد_خونه؟مگه خوابگاه چشه؟
ولی اگه خونه میخوای من مادربزرگم اینجا زندگی میکنه
تنها میتونی بری پیشش بمونی پولم لازم نیست بدی خودشم پرستار داره
ولی شبا میره خونه تو شبا بعد ساعت ۹ پیشش باشی حله البته اگه بخوای

_اهان بهت زنگ میزنم میگم یکم فکر کنم
راستی قصد نداری زن بگیری مشتاقیم عروسیت ببینیما
#Part_15

(راوی)

میلاو هلیا ان شب رو به خوبی گذراندون و میلاد از هلیا در رستوران خاستگاری کرد .

هلیا خیلی تعجب کرده بود و اصلا برایش غیر باور کردنی بود ولی قبول نکرد و گفت به وقته زیادی برای فکر کردن نیاز دار

بهار_دیوونه این به. فکر کردن نیاز داره هرکی جایه تو بود قبول میکرد خیلی حرص دراری هلیا

هلیا_چی میگی توووو ایش پاشو بریم ازمایشگاه کم حرف بزن

از در خواستم بزنم بیرون که بعد بهار بیاد بیرون

دره کمد کوبیده شد به هم بادی وزید پرده تکون خورد

برگشتیم سمته در و رفتیم وسط اتاق وایسا ببینم مگه پنجررو نبسته بودی؟

بهار_اره اره بسته بودم ،ولش بیا بدو بریم ولش ترخدا

هلیا_خواستم بزنم بیرون که دیدم در بستش
چییییی؟ این چرا بستس

بهار_ن..میدوو..نم
#Part_16

برگشتم سمت بهار رنگش گچ شده بود نگاهش رفت پشت سرم چند قدم رفت عقب

زبونش بند اومده بود فقد کلمات نامفهمومی میشنیدم یهو جیغ زد

_چیه چرا اینطور میکنی اروم باش بهار

از حال رفت دویدم سمتش گرفتمش اروم گذاشتمش زمین ترخدا نهههه من چی کنم الان

ترسیدم پشت سرم نگاه کنم اروم اروم سرم به طرف عقب چرخوندم
یهو یه موجود سیاه قد بلند جلوم ظاهر شد قه قه بلندی زد

رو زمین عقب عقب رفتم برق اتاق رفت از پنجره نور میوفتاد

با صدای بلندی جیغ میزدم کمد شروع به لرزیدن کرد تخت میلریزد

میخندید بیشتر از قبل غیب میشود تو هر نقطه از اتاق ظاهر میشود

تمام تنم شروع به لرزیدن کرد

در به صدا در اومد که ریحانه داشت میکوبید به در ولی موفق به باز کردن نمیشود

حتی نمیتونستم کنترل لرزش انگشت های دستم و داشته باشم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 114

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Faezeh 💕

غرق در افکار بی انتها امّا بسی زیبا ...🕊️🤍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
1 سال قبل

خیلی قشنگ بود
خسته نباشی..منتظر پارت بعدی هستم

تارا فرهادی
1 سال قبل

چرا من نترسیدم😐
میگم فائزه جون چرا این موجود نه تنها توی خوابگاه بلکه همجا داره اذیتشون میکنه یعنی میشه همچنین چیزی 🤔

Nushin
Nushin
1 سال قبل

خسته نباشی بیب🌷

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x