رمان بوی گندم جلد دوم پارت بیست و نه
ابرویش بالا پرید
_چرا اخم کردی؟
نگاه چپکی حوالهاش کرد
_خودتو به اون راه نزن اون لعنتی رو هم جمع کن همه چیزتو انداختی بیرون
با چشمان درشت شده یک نگاه به وضعیت خودش کرد
از شرم خون به صورتش دوید ، یقه لباسش زیادی باز بود پس آقا به خاطر همین بدخلق شده بود
لب گزید و سر و وضعش را درست کرد
_بگیر بخواب داری استخاره میگیری ؟
وای یه ذره صبر نداره نگاهی به آغوش بازشدهاش انداخت و سرش را روی بازویش گذاشت
محکم و پرخشونت در آغوشش کشید و بوسهای به سرش زد
_بخواب مامانکوچولو
زیر لب غرولندی زد و سرش را در سینهاش مخفی کرد
آن شب هم گذشت و در خاطرشان ثبت شد
روزها از پی هم میگذشتن طبق حرفهای امیر حالا کارهایش بیشتر شده بود دیرتر به خانه میامد و انقدر خسته بود که زود به خواب میرفت، معلوم بود که خیلی فشار رویش بود چون جدیدا آشفته و بیاعصاب هم شده بود
به همه چیز گیر میداد حتی بیرون رفتنش را هم چک میکرد نمیفهمید مشکل از کجا بود تمام بهانهاش هم کار و پروژهاش بود
امروز میخواست همراه زهرا بیرون برود جمعه بود امیر هم در خانه بود میتوانست آرش را ساعاتی پیشش بگذارد
چادرش را سر کرد تا برآمدگی شکمش کمتر معلوم باشد بعد از برداشتن کیفش از اتاق بیرون زد با دیدنش آه از نهادش بلند شد حتی در روز تعطیل هم دست از کارش برنمیداشت و پشت تلفن با کسی در حال بحث بود
با دیدنش صحبتش را قطع کرد و ابرویی برایش آمد
پوفی کشید و چادر را از سرش مرتب کرد
_دارم میرم بیرون زود میام مراقب آرش باش
قدم اول را برنداشته بود که صدای پرتحکمش بلند شد
_وایسا تلفنم تموم شه حرف میزنیم
این لحن دستوری از کجا میامد اصلا از کی اینطور شده بود ؟ خودش هم نمیدانست درگیریهای فکریش زیاد بود و بارداریش باعث شده بود که از همه چیز غافل شود
با حرص دستگیره را ول کرد و خودش را روی مبل رها کرد پایش را عصبی تکان داد تا حرف زدنش زودتر تمام شود آخر برای بیرون رفتن ساده که نباید انقدر امر و نهی میشد
عصبی گوشی را قطع کرد و فحشی زیرلب داد که رنگش پرید انگار شده بود همان امیر گذشته از زمین و زمان شاکی بود این بیتفاوتیش داشت دیوانهاش میکرد اصلا به کل فراموشش شده بود و گندمی را نمیدید
سرش را بالا آورد و سعی کرد نگاهش به بطری مشروبش نیفتد
_دیرم میشه با زهرا میرم خرید و میام نگران آرشم نباش غذاشو خورده و تازه خوابوندمش
انگار تازه متوجه حضورش شده بود اخمهایش بدجور تویهم بود چشمانش را ریز کرد و نگاهی به سرتاپایش کرد
_واسه یه خرید چادرچاقچور کردی…نمیخواد خودم سفارش میدم چی میخوای ؟
با تعجب به تلفن در دستش خیره شد
_نه خب فقط خرید نیست که
گوشه لبش را جوید و تیز نگاهش کرد
_هان پس واسه چی داری بیرون میری
حرصش گرفت
_امیر تو چته خب دلم پوسید تو خونه همش داری کنترلم میکنی منم آدمم به خدا برای یه بیرون رفتن هم باید سوال جواب شم
انگار با این حرف خون به مغزش نرسید تلفن بیسیم را چنان روی میز پرت کرد که از صدایش قلبش آمد توی دهانش
_منه بیوجود به فکرتم چرا چرند میگی
با بهت به رگ بیرون زده پیشانیش خیره شد سر چه چیزی انقدر بهمریخته بود دلش برای امیر گذشته تنک بود این مرد چرا همچین میکرد
از روی مبل بلند شد و به طرفش رفت
_امیر تو حالت خوب نیست همش از سر این مشروب لعنتیه
لرزش صدایش را نمیتوانست کنترل کند
چنگی به موهایش زد و با لحن کنترلشدهای گفت
_برو لباستو عوض کن گندم انقدرم با من یکی به دو نکن حوصله ندارم
_تو کی حوصله داری…همش کار، کار، کار نمیشناسمت اصلا به فکر من و این زندگی هستی ؟
نگاه تندی بهش کرد
_ادامه نده گندم چی داری پشت هم از دهنت بیرون میاری
اشک نریخت بغضش را قورت داد و مستقیم در چشمان مشکیش خیره شد
_من حقیقتو میگم آقا چشمت چیو گرفته که نه منو میبینی نه آرشو !
کنترلش را از دست داد محکم زد زیر میز که تمام دفتر دستک و وسایلش پخش زمین شدن
عربدهاش لرزی به جانش انداخت
_پس کی داره صبح تا شب سگ دو میزنه واسه این زندگی هان…بفهم چی میگی
چشمانش از سرخی دو دو میزد
طاقتش طاق شده بود اصلا امروز چرا گندم اینطور شده بود بدتر از خودش فریاد کشید
_هیچکش تا نصفه شب کار نمیکنه آقا امیر من خر نیستم….
حس کرد پرده گوشش پاره شد..صدای سیلی مثل ناقوس مرگ در گوشش زنگ زد
صورتش داغ شد و تنش لرزید از صدای شکستن بطری و نعرهاش
_ از جلوی چشمم گمشو تا یه بلایی سر خودم و خودت نیاوردم
وحشت کرد اشکهایش یکی پس از دیگری صورتش را خیس میکردن
از این مرد ناشناس میترسید… چادر از سرش افتاده بود و صدای زنگ گوشیش از داخل کیفش به گوشش خورد
حتی میترسید جواب دهد مات مانده سرجایش خشک شده بود و نگاهش به مرد روبرویش بود ، عجیب بود که پشیمان نبود شاکی و کلافه خم شد و کیفش را برداشت
حتما زهرا زنگ زده بود… برای یه بیرون رفتن ساده دعوا کرده بودن عجیب بود مگر نه !
از حرف زدنش فهمید که حدسش درست بوده
_نه یکم ناخوشاحواله
نگاه کوتاهی به دخترک انداخت و چنگی به موهایش زد
_الان خوابه…بیدار شد میگم بهت زنگ بزنه
تماس را قطع کرد و گوشی را روی کاناپه پرت کرد
_برو اتاق تا من اینجا رو جمع کنم
دلگیر نگاهش را ازش گرفت و به طرف اتاق پا تند کرد خودش را روی تخت انداخت و گریهاش را روی بالش خفه کرد
چرا زندگیش اینطور شده بود همه چیز که خوب بود…نباید آن حرف را میزد؟ ولی آخر همه چیز دور و برش مشکوک بود امیر داشت چیز مهمی را ازش مخفی میکرد
آن شب امیر در هال خوابید حتی برای دلجویی هم پیشش نیامده بود و اینطوری دست پیش گرفته بود که همه چیز را به نفع خود تمام کند
از این بیتوجهیهایش خسته بود او هم بعد از آن اتفاق سرد شده بود و کاری به کارش نداشت
حال خودش مهمتر از هر چیزی بود هر چند دلشوره این را داشت چطور باید با این وضع زندگیش را میگذراند اصلا چطور باید مشکلش را حل میکرد با کسی هم نمیتوانست درمیان بگذارد وقتی خودش خبری نداشت
*******
با صدای رعد و برق از خواب پرید
با ترس در جایش نشست و چنگی به سینهاش زد
قلبش خیلی تند میزد… از بچگی وقتی رعد و برق میزد نمیتوانست تنها بماند آرش از خواب بیدار شده بود و گریهاش بلند شده بود
محکم بغلش کرد و تکانش داد
_جانم پسرم…مامان اینجاست
یکهو آسمان غرش کرد و صدای بدی داد
جیغ خفیفی زد و سرش را در گردن پسرک مخفی کرد خودش بدتر از بچهاش میترسید چطور میتوانست آرامش کند !!!
لیوان آبی نوشید و مشغول خواندن لالایی برای پسرک شد، از دست امیر حرصش میگرفت واسه من قهر کرده میره تو اتاق کارش.. این رفتارش چه معنی میده آخه ؟
امشب رعد و برق نمیخواست دست از سرش بردارد…هر چند دقیقه یکبار غرش میکرد
هر کاری کرد اصلا خوابش نمیبرد ترسیده گوشه تخت در خود جمع شد… میترسید آرش دوباره بیدار شود
مستاصل و حیران پسرک را در آغوش گرفت و پاورچین پاورچین از اتاق بیرون رفت و به سمت اتاق کار حرکت کرد
با دیدنش آن هم غرق خواب وجودش آتش گرفت چطور میتونه انقدر راحت بگیره بخوابه
آرش را گوشه تخت خواباند و خودش هم با فاصله ازش کنارش دراز کشید
با دیدن موهای پریشان که روی پیشانیش ریخته شده بود بغض بر گلویش چنگ انداخت…. بیمعرفت چطور میتونی بدون من بخوابی تو که میگفتی جام فقط تو آغوشته..
زنها هم به خدا غیرت دارند حساس میشوند دست خودش نبود بینیش را به لبه یقه تیشرتش چسباند، بوی سیگار و عطر تنش که با هم عجین شده بود خیالش را کمی راحت کرد
این افکار خوره مانند ذهنش را در این مدت متلاشی میکرد که نکند دور از چشمش با زن دیگری وقت بگذراند
سرش را عقب کشید که دستی دور مچش حلقه شد
ترسیده سرش را بالا آورد که نگاهش قفل چشمان تیز و برندهاش شد
مات مانده بود و نمیدانست باید چه کند
ابروهایش را درهم گره کرد و سوالی نگاهش کرد
_این وقت شب باید رو تخت خودت باشی… اینجا چیکار میکنی؟
خواست بگوید بیمعرفت تویی که رو تخت خودت نمیخوابی چرا جاتو عوض کردی !
مظلوم سر پایین انداخت دستش هنوز هم اسیر انگشتانش بود و محکم نگهش داشته بود
_خوابم….نمیبرد…تو…
رعد و برق بدی زد جوری که حرفش را نصفه رها کرد و ترسیده سرش را در گردنش قایم کرد
همه اینها در عرض چند ثانیه اتفاق افتاده بود و او حتی نفس کشیدن هم یادش رفته بود…. در اینجا در آغوش گرمش صدای بوم بوم قلبش …
نفهمید چرا تمام قول و قرارهایش را شکست و یک قطره اشک از چشمش چکید
تازه فهمید که چقدر محتاج این آغوش بود و ازش دریغ شده بود
نوازشش نکرد مثل گذشتهها دستش را در موهایش فرو نکرد به جایش سرش را بالا آورد و خیره نگاهش کرد دلخوری را میتوانست ته چشمانش ببیند
چانهاش میلرزید و صدایش هم از فرط گریه بریده بریده در میامد
_خیلی…بدی…
در یک حرکت دخترک را خواباند و خودش هم رویش خیمه زد
با پشت دست مهر سکوت بر لبانش گذاشت
_هیش…
با چشمان اشکی نگاهش کرد و بغضش را قورت داد
انگار این بار مرد مقابلش نمیخواست نازش را بکشد و بدجور هم از دستش شکار بود یک چیز هم طلبکار بود چرا به کارهای خودش فکر نمیکرد ؟
نفسهای عصبیش گوشش را داغ میکرد
صدای پچمانندش را زیر گوشش شنید
_میدونی چقدر ظالمی ؟
با تعجب نگاهش کرد از چه حرف میزد !
با انگشت اشاره، گونهاش را نوازش کرد همانجایی را که سیلی زده بود
_عصبیم میکنی وقتی که کلی فشار رومه
سکوتش را شکست
_ازت دلگیرم…چرا زندگیمون رو زهر میکنی؟
با همان اخم سرش را خم کرد و بوسه کوتاهی به گونهاش زد
لبش را جدا کرد اما سرش چسبیده به صورتش بود و زبری ریشش پوستش را قلقلک میداد
_ازت توقع نداشتم اون حرف رو بزنی..
انگار امشب میخواستند تمام گله و شکایتشان را یک جا خالی کنند
صدایش از بغض میلرزید
_منم توقع نداشتم بیتفاوت باشی
اخمش بیشتر شد سرش را عقب برد و چشمانش را تنگ کرد
_کی بی تفاوت بودم ؟
رویش را برگرداند و آهسته زمزمه کرد
_دیگه منو نمیبینی…اعصابت از جای دیگه خورده و رو سر من خالی میکنی..
آه غلیظی کشید و سرش را در موهایش فرو کرد
_این روزا خیلی درگیرم گندم، خیلی…درکم کن…منه بیاعصاب رو تحمل کن
به دنبال حرفش با پشت دست گونهاش را نوازش کرد
رعد و برق قطع شده بود و باران شدیدی میبارید
دستش که روی لبش خورد به خود جرئت داد و انگشتش را میان دندانهایش فشرد
آخ ریزی از دهانش خارج شد و برزخی نگاهش را بهش دوخت
_ول کن گندم تا تلافی نکردم
شاید خندهدار بود ولی دلش برای گاز گرفتنش هم تنگ بود.. انگشتش را ول که نکرد هیچ فشار بیشتری هم بهش داد
مرد مقابلش اصلا صبور نبود و حرفش را دو تا نمیکرد ، رحمی هم نداشت و با وجود اینکه زنش حامله بود پوست گردنش را گاز گرفت
آنقدر محکم که ترسیده انگشتش را ول کرد و به التماس افتاد
_آخ نه تو رو خدا…
شاکی به جان گوشش افتاد
_همینو میخواستی مگه نه…دلت تنگ همینا بود…حالا که کبود کردم متوجه میشی توله
تا به خودش بیاید ناگهان چنان گازی ازش گرفت که نفسش رفت
خواست جیغ بزند که نگذاشت و دستش را جلوی دهانش گذاشت
با چشمان مظلومش بهش اشاره کرد که ولش کند
فکر کند دلش به حالش سوخت گردنش کمی میسوخت و مطمئن بود جای کبودیش تا دو هفته میماند
کنارش دراز کشید و دست دور کمرش حلقه کرد
_بگیر بخواب جوجه…وگرنه همهجات مهر دندونام میفته
.
از ترس اینکه حرفش را عملی کند سرش را در سینهاش قایم کرد و در عملی کاملا چاپلوسانه گردنش را بوسید
_شب بخیر لطفا تو هم بخواب
بالاخره خندید یک خنده کوتاه و گرفته موهایش را بهم ریخت و محکم سرش را بوسید
_اینجوری ماچ میدن فسقل..یکم یاد بگیر
مشت آرامی تخت سینهاش زد و پررویی نثارش کرد
لپش را کشید و زمزمهاش را زیر گوشش شنید
_شب بخیر مامان کوچولوی من
لبخندی زد و بعد از مدتها با آرامش در آغوشش خوابید
ﺗﻠﺦ ﻣﺎﻧﺪﻡ ، ﺗﻠﺦ
ﻣﺜﻞ ﺯﻫﺮﯼ ﮐﻪ ﭼﮑﯿﺪﻩ ﺍﺯ ﺷﺐ ﻇﻠﻤﺎﻧﯽ ﺷﻬﺮ
ﻣﺜﻞ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺗﻮ
ﻣﺜﻞ ﮔﻞ ﺳﺮﺥ
ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻃﻮﻓﺎﻥ
ﭘﺮﭘﺮ ﺷﺪ
همهچیز خوب بود…خوبِ خوب..
تا آنشب، شب کذایی که…
آقا دمتون گرم بشدت . خیلی عالی …. یه مدتی تو سایت نیومده بودم ، اومدم دیدم خانم مرادی چه کررررردن … پارتِ جدید👌🏾
این که میگم نظرِ شخصیه منه ، باتوجه به درگیریِ ذهنیِ نامعلومی که امیر داره و از طرفی نیازِ بالایِ احساسیِ گندم ، به علتِ تغییراتِ هورموناش..هردوشون نیازِ مبرمی به درک شدنِ بی منت دارن!!!
یعنی بازم طبقِ معمول به نظرم هردوشون حق دارن … درسته در جریان نیستیم ، درگیریِ امیر چیه یا مشکلی که بهش برخورده چیه که انقدر همچیو تحت الشعاعِ خودش قرار داده … ولی بازم با صحبت کردن شاید بتونه این مشکل حل شه!
یکی از دلایلی که این رمان و بشدت دوست دارم ؛ واقعی بودنشه…. درست مثلِ زندگیایِ عادی …شادی هست ، غم هس ، شیطنت هس ، اشک هس… این مهمه که تحتِ شرایطِ بد، چه ری اکشنی از خودمون نشون بدیم ؛ اینکه راه به راه صدامونو بندازیم پسِ کلمون یا کنترلِ دستمونو نداشته باشیم و بکوبیم تو صورتِ کسی که تا چند روز پیش ، ادعایِ عاشقی مون میشد بش ( اشاره غیرِ مستقیم به امیر😉😁) اصن درست نیس !!!!! تا زمانی که گزینه های بهتری مثلِ منطقی و عاقلانه حرف زدن هس( البته اینم نباید نادیده گرفت که مسئله صحبت کردن و درک کردن ، تو فزهنگ ما هنوز به شکلِ کاملی جا نیوفتاده و کلی جایِ کار داره ، ولی به نظرم این رمان میتونه …تحولِ فکریِ بزرگی رو برایِ خواننده هاش رقم بزنه)
خانم مرادی عزیز، بشدت منتظرِ پارتایِ آینده هستم ❤️
صد در صد باهات موافقم عزیزم 😊
خوشحال شدم از نظرت مرسی از دلگرمیت💛💜
امروز هم پارت فرستادم حتما بخون😍
حتمااااا❤️🙌🏾 ممنون از شما بخاطرِ پارت گذاریِ منظمتون:)
ادمین عکسها رو نذاشتی !
ادمین دیگه از دست ما رد داد😂🤦♀️
حققققققققق
خیلی بده که نمیتونم پیشبینی کنم چه اتفاقی قراره بیافته🤦♀️🤕
فقط لیلایی توروخدا خیلی ظالم نباشیا🥺🥺🥺
توی این پارت هم از امیر بدم اومد هم دوسش داشتم🤕🥺
عالی بود لیلایی🥰😘
مرسی از نظرت غزالی جونم❤
آره دیگه ما اینیم فکرتون رو درگیر کردما😂
آره دیگه خیلی داری خبیث و ظالم میشی🥺🥺😭😭😭
😂🤣
رمان که نباید آروم پیش بره همتون یه شوک لازمید😉
فقط یه شوک ملو باشه لطفا🤕🤕🥺
من تحمل شوک زیاد رو ندارممممممم😭😭😭😭
چیز دیگهای نمیخوای احیانا سفارش بدی😂🤔
ملو بلو حالیم نیست این فصل داستانش فرق میکنه عزیزم 😁
نوموخامممم😭😭😭😭😭
نق نزن😅
میزننمممممم🥺🥺🥺🥺🥺🥺😢
امیر عوضیییی بی شرفففف رو زن حامله دست بلند میکنه الهی خدا لعنتت کنه بی غیرتتتت😡😡😡😡😡
یه نفس بگیر نیوش😅
برو یکم آب بخور تا آروم شی🤣🤦♀️
چجوری آروم باشممممم😡😡😡
اه من برم صبحانه بخورم معده ام درد میکنه الان دست میکنم تو حلق امیر لوزالمعده شو میکشم بیروننن
برو😂
اَه حالم بهم خورد🤢🤧
عالی بود مثل همیشه
فدای تو دوست همیشگی😘
🗡🗡🗡🗡🗡🗡🗡🗡🗡🗡
مرتیکه ی……دست رو زن بلند میکنی؟
الان وقتشه بری سراغ امیر😂
فک میکنم امیر تقصیری نداشته باشه
مشکلی داره لابد..گندم باید باهاش راه بیاد
پارت خوبی بود..که البته کاملا شبیه زندگی عادی بود..
زیبا بود
شاید🤷♀️
تو پارتهای بعدی متوجه میشید…ممنون که خوندی عزیزم😍🤗
من شوهر نمیکنم تمام
مرسی لیلا بابت اینکه بهم فهموندی مردا چقدر آدمای مزخرفین و منو از ازدواج دور کردی😁🤣
همه که مثل هم نیستند عزیزم😊
ولی اینو بدون زندگی واقعی فقط بوس و بغل نیست سردی داره اعصابخوردی هم داره باید دو طرف با حرف زدن و درک متقابل رابطهشون رو حفظ کنند ✍️
و از اونجایی ک من حوصله هیچ کدوم از اینایی ک تو گفتی رو ندارم پس ازدواج تعطیل😁🤣🤦♀️
خل نشو ستی😂🤦♀️
اتفاقا ازدواج کنم یعنی خل وخر شدم🤣🤦♀️
اینجانب ستیانگوری فردا کارت عروسیش رو هم میذاره تو سایت حالا ببینید کی گفتم😂
لیلا الان انقدر از خودم بدم میاد ک توانایی دوست داشتن و کراش زدن رو یه نفر دیگه رو ندارم🤦♀️🤦♀️
اصلا یه جور عجیبی گیج و سردرگمم
کراش یعنی عشق یهطرفه که به درد نمیخوره…چرا خوشگلم هر کی با تو ازدواج کمه مطمئنا غمی نخواهد داشت خیلی دلشم بخواد به این ماهی …خودتو دوست داشته باش دخترخوب لحظه لحظهات رو زندگی کن که نصیب هر کسی نمیشه
اون ک من ماهم درسته کاملا😁😂
اینکه شوهرمم از خداش باید باشه هم درسته😁😂🤦♀️
میدونی لیلا جدیدا به این فک میکنم من. تو سی سالگیم کجام؟؟؟ چی کار میکنم؟؟؟ بهرچیزایی ک میخواستم رسیدم یا نه؟؟؟
ولی خب با وجود اتفاقات الان جوابش میشه نه😂🤦♀️
اتفاقات الان منظورت چیه ستی؟کنکور؟
کنکور یه طرف
بین دو راهی عشق گیر کردم😂🤦♀️
من نویسندگی برام مث خیلی از شماها اولیویت نبوده و خودم رو هیچ وقت نویسنده نمیدیدم تما خو الان تو نقطه ایم ک حس میکنم هرچی برم تهش بن بسته😁