رمان بوی گندم جلد دوم پارت بیست و هشت
یکماهی از سفرشان گذشته بود در همانحال که مشغول خواباندن آرش بود با لبخند به عکسهای چاپشده نگاه میکرد خاطرههای اصفهان جلوی چشمش زنده میشد
یکی از عکسها را برداشت که لبخندش عمیقتر شد
در این عکس چادر گلگلیش را سرش کرده بود و در آغوش امیر چقدر زیبا شده بود ؛ دلش برای خانه باغ تنگ بود به خود قول داد که به زودی زود باز هم به آنجا میروند
با دیدن چشمان بسته آرش آرام تن کوچکش را از روی پایش برداشت حسابی خسته شده بود این بارداری هم در تنبل شدنش بی تاثیر نبود
کلی کار نکرده داشت ، شامی بار گذاشت و رفت سر وقت کارش زهرا کلی فایل برایش فرستاده بود که باید بررسی میکرد
حدودا چندساعتی مشغول کار بود انقدر خسته بود که تا سرش را روی بالش گذاشت چشمانش گرم خواب شد
در عالم خواب بود که احساس کرد چیزی روی شکمش راه میرود خیلی گرمش بود انگار بدنش قفل شده بود
از بس خوابش میامد بیحصوله با همان چشمان بسته نامفهوم کلمهای از دهانش خارج شد
نفهمید چقدر گذشت حس کرد شکمش خیس شد
با تعجب چشمانش را باز کرد که امیر را بالای سرش دید. با دیدن چشمان باز گندم لبخندی گوشه لبش نشست لبش را از روی شکمش برداشت و خودش را بالا کشید در همان حال مشغول نوازش کمر و شکمش شد
_حال مامان کوچولوی من چطوره ؟
لبخندی روی لبش نشست از نگاهش خستگی میبارید، این روزها میدید که بیش از حد کار میکند، میگفت برای بهتر شدن زندگیمون بیشتر کار میکنم نمیخوام آب تو دل تو و بچههامون تکون بخوره… چقدر این مرد را دوست داشت، این مردی که بی دریغ برای خانوادهاش تلاش میکرد
دستی به ته ریشش کشید و خودش را در آغوشش جا داد
_خوبم تو کی اومدی ؟
لبهای خیسش روی گونهاش نشست
_ساعت خواب خانوم، یه بیست دقیقهای میشه اومدم…ببینم میخوای چشمای بچههام شبیه ژاپنیها شن آره ؟
لحنش از شیطنت موج میزد با ناز سرش را روی سینه برهنهاش چسباند
_به لطف جنابعالی که سرکار نمیرم…دیگه حوصلهام سر رفت بابا گفتم یهکم کارای موسسه رو انجام بدم و اِلا فقط باید به در و دیوار خونه زل بزنم
تک خنده ای زد و سفت به خودش فشارش داد جوری که جیغ دخترک بلند شد
انگشتش را جلوی بینیش گرفت
_هیش…جیغ نزن خانمم الان آرش بیدار میشه
چشم و ابرویی برایش آمد
_تو دردت چیز دیگهایه الکی خواب بچم رو بهونه نکن
رنگ نگاهش عوض شد. زیر گوشش پچ زد
_دردم چیه هوم ؟
چیزی نگفت و لبانش را بهم فشرد
همزمان دستانش از روی شکمش پایینتر رفتن
به خاطر بارداریش لباس زیری بر تن نداشت و مردش هم فرصتی بهتر از این گیرش نمیاد و هر از چند گاهی ناخنکی میزد
لبش را به گوشش چسباند و با لحن اغواکنندهای لب زد
_منظورت اینه ؟
نفس در سینهاش حبس شد هنوز هم این نوازشها برایش عادی نمیشد
دستانش از روی شکم بالاتر رفتن و روی سینهاش متوقف شد
_یا اینا عسل من ؟
ناخواسته با ناز اسمش را صدا زد
_امیر ارسلان ؟!!
کم طاقت شده بود. لبش را روی گردنش کشید و بوسه های ریزی روی پوست نرم و مخملیش نشاند
_جان…جان دلِ امیر ارسلان ؟
لبخندی زد و چیزی نگفت دلتنگ همین جانم گفتنهایش بود
******
موقع خوردن شام آرش حسابی سرگرمشان کرده بود سر میز نشسته بود و تمام غذایش هم یا دور و بر ظرفش ریخته شده بود یا توی مشتش شفته شده بود
وضعیتش اسفناک بود نمیتوانست جلوی خنده اش را بگیرد
با صدای زنگ گوشی امیر سرش را بالا گرفت
_صدای گوشی توعهها ؟
لقمهاش را قورت داد و نگاهی به صفحهاش کرد با دیدن شماره اخمی کرد و از پشت میز بلند شد
_چیشده کی زنگ زده ؟
بدون اینکه نگاهی بهش بیندازد دستی در هوا تکان داد و از آشپزخانه بیرون رفت
وا این چرا همچین کرد ؟
با صدای آرش به فکرش ادامه جولان نداد
_جانم مامان…ببین چیکار با خودت کردی !
بغلش کرد و به سمت سینک رفت پسرکش مشتهایش را در هوا تکان میداد و حسابی صدایش را بلند کرده بود
_یهههه آرش دستاتو تکون نده…بابا رو صدا میزنما
دست و صورتش را شست و به سمت اتاق رفت تا لباس هایش را عوض کند
امیر توی تراس مشغول صحبت با تلفن بود زیرچشمی حواسش بهش بود انگار داشت با کسی بحث میکرد
لباس های آرش را تنش کرد و از روی تخت بلند شد کنجکاوی امانش را بریده بود نزدیک تراس به دیوار تکیه داد و گوشهایش را تیز کرد
_نصرتی من فردا میام شرکت اونوقت هم تو رو ، هم اون رئیس بی همه چیزتو سر جات مینشونم
در دل هینی کشید وا چرا فحش میده ؟!!
اگر جای نصرتی بود اصلا جوابش را هم نمیداد این چه طرز صحبت بود ، نفهمید پشت خط چی بهش گفت که مثل انبار باروت منفجر شد
_دهن کثیفتو ببند مرتیکه…خود الدنگش کجاست نوچهاشو واسم فرستاده ؟
با صدای گریه آرش تکیهاش را از دیوار گرفت
کمی بعد امیر هم به اتاق آمد انقدر توی فکر بود که اصلا متوجه صدا کردنهایش نبود
با نگرانی دستش را جلویش تکان داد
_حالت خوبه امیر ؟
تازه متوجهش شد یعنی یک تماس او را اینطور بهم ریخته بود !!
روی تخت بالای سر آرش نشست و موهایش را نوازش کرد
پهلویش نشست و دست بر شانهاش گذاشت
_امیرجان چیشده…کی بهت زنگ زده بود ؟
انگار قصد جواب دادن نداشت یا نمیخواست بهش بگوید. بوسهای به گونه اش زد و از روی تخت بلند شد
_چیزی نیست…صحبت کاری بود تو بخواب خوشگلم، من باید برم اتاق کارم دیروقت میام
نگرانیش حالا بیشتر شد میدانست پشت خط حرفهای خوبی رد و بدل نشده بود که اینطور آشفته اش کرده بود حالا هم که…
سعی کرد افکار منفی را پس بزند دکتر گفته بود استرس برایش مثل سم است
خواب به چشمانش نمیامد نمیدانست ساعت چند بود با صدای در سرش را آرام بالا آورد
سایه اش را در تاریکی دید خودش را به خواب زد کمی بعد تخت تکان خورد و دستی دور کمرش حلقه شد
با نوازش دستش روی شکمش بدنش منقبض شد این نوازشها را دوست داشت امیر هر چقدر که در بارداری اولش کم گذاشته بود میخواست این بار جبران تمام کارهای نکردهاش را کند
بوسه ای به سرشانه لختش زد
_میدونم بیداری خودتو به خواب نزن
پوف تیرش به سنگ خورده بود
برگشت و خودش را در آغوشش جا داد سرش را به سینهاش فشرد مامن آرامشش
این بار بوسهای روی موهایش زد و پشتش را نوازش کرد
_این مدت یکم سرم شلوغ کارا بود نتونستم درست و حسابی کنارت باشم…بهت قول میدم یه هفته دیگه چند روزی رو مرخصی بگیرم و دربست خونه بمونم
با عشق نگاهش را به تیلههای مشکیش که برق نگرانی نهفتهای درش بود داد
طبق عادت انگشت شصت و اشارهاش را بین ابرویش گذاشت و خط اخمش را محو کرد
_من راضی نیستم خودتو به خاطر ما تحت فشار بزاری…نمیخوام کلافه باشی
نگفت چه کسی باهاش تماس گرفته بود… نخواست بداند !
و این سکوت و چسباندن سرش به سینهاش قلبش را فشرده میکرد، دقیقا مثل آرش مظلوم شده بود و انگار به آغوش مادرش پناه برده بود
بعضی وقت ها باید مادرانه خستگیهای مردت را از روی شانهاش برداری…
سرش را بوسید و آرام مشغول نوازشش شد تا جایی که نفسهایش منظم شد و به خواب فرو رفت
********
توی حیاط خانه پدرش بغل باغچه نشسته بود و مشغول آب دادن به گلها بود،
حاج عباس هم با بیلچه خاک گلدانها را عوض میکرد
آن قدیما کار همیشگیشان بود پدر و دختری مینشستن و به گل ها رسیدگی میکردن خیلی هم بهشان خوش میگذشت
آرش از تو ایوان روی پای گلرخخانم نشسته بود و برای خودش حرف میزد به قول مادرش ترکی صحبت میکرد
_یه لیوان آب میدی بهم دخترم ؟
دستکش هایش را تند از دستش بیرون آورد و کمرش را صاف کرد
_الان میارم بابا
دست و پایش را لب حوض شست و وارد ایوان شد آرش با دیدنش تاتی کنان به سمتش آمد و خودش را به نرده تکیه داد
_جانم مامان…برم واسه پدرجون آب ببرم
گلرخ خانم با خنده دست آرش را گرفت
_بچم خودش میخواد ببره…قربون راه رفتنش بشم من
آرش با چشمان درشت شده یک قدم جلو آمد و همم بلندی گفت
حاج عباس از تو حیاط با دیدن نوهاش لبخندی زد و لیوان آب را از دست گندم گرفت
_آ قربون پسرم بشم…بیا بغل بابابزرگ ببینم
همه با ذوق به این صحنه خیره بودن
پسرک از قربان صدقههای پدربزرگش با شادی دستانش را در هوا تکان میداد این نشانه ذوق کردنش بود در حالی که در مواقع ناراحتی دستان مشت شدهاش را تکان میداد
با آن پاهای لرزانش جلوتر آمد و به نرده تکیه داد، حالا یک پایش را روی پله گذاشته بود
گندم ترسیده جلو آمد
_وای مامان مراقبش باش !
_نترس دختر داره یاد میگیره
_آخه حاج بابا میترسم یه چیزیش بشه
گلرخ خانم آرش را در آغوش کشید و به سمتشان آمد
_بچه هر چی زمین بخوره به نفعشه…آرشو مثل خودت ترسو نکن گندم
وارفته نگاهی به مادرش و بعد به چهره خندان پدرش انداخت
_دست شما دردنکنه دیگه…حالا من شدم ترسو ؟
به حالت قهر از کنارشان گذشت و روی پله نشست
حاج عباس عرق پیشانیش را پاک کرد. آستینهای پیراهنش را تا زد و روی حوض خم شد
_وقتهایی که تازه یاد گرفته بودی راه بری…. همین مادرتو میبینی…ذکر یا حسین از زیر لبش کنار نمیرفت…توام که الحمدالله حرف گوش نمیکردی یهو چشم بهم میزدیم، غیب میشدی
گلرخ خانم با حرص گفت
_خب حالا اون فرق داشت…گندم شیطون بود نمیشد یه لحظه ولش کرد
با لبخند به صحبت هایشان که از گذشته بود گوش میداد واقعا زمان چقدر زود میگذشت… آن دخترکی که روزی تنها دغدغهاش مریض شدن جوجه رنگیش بود و صبح تا شب ازش پرستاری میکرد تا خوب شود ، حالا مادر یک بچه یکسال و نیمه و یه دوقلوی توراهی بود کی فکرش را میکرد !!!
شب که شد امیر هم از شرکت به خانه پدرزنش آمد بعد از مدت ها شام را دور هم جمع شده بودن حتی حاج فتاح و تمام خانواده حاج رضا هم بودن
در آشپزخانه مشغول کار بود که دستی دورکمرش حلقه شد
هینی کشید و سرش را بالا گرفت با دیدن چهره امیرارسلان نفس راحتی کشید
اخمالود نگاهش کرد
_یه اهنی یه اوهونی زهره ترک شدم بابا
با لذت حرص خوردنهایش را تماشا کرد
در مقابل نگاه بقیه بوسه ای به گونهاش زد که از شرم صورتش گل انداخت
همینجا باید آب میشد…. گلرخ خانم نگاه دزدید و مشغول کار شد ریحانه خانم هم لبخند به لب نگاهش را بین پسر و عروسش میگرداند
دریا این وسط از خجالت گندم خندهاش میگرفت صورتش هر ثانیه رنگ عوض میکرد برادرش چقدر این دختر بیچاره را رنگ به رنگ میکرد خدا میدانست
بعد از شام همه دور هم جمع شدن و مشغول گپ و گفت شدن
گندم به خاطر خستگی و درد کمرش با یک ببخشید به سمت اتاق مجردیش رفت روی تخت یک نفرهاش دراز کشید تا کمی دردش کمتر شود این دردها به گفته دکتر طبیعی بود
کمی بعد در باز شد و صدای پایی در اتاق پیچید از بوی عطرش فهمید که امیر هست
تخت تکان خورد و چند لحظه بعد دستی نوازش وار روی کمر و شکمش نشست
این نوازشهایش مثل همیشه معجزه میکرد
به پهلو بالای سرش دراز کشید و یک آرنجش را روی بالش گذاشت و با دست آزادش از زیر لباس روی شکمش را ماساژ میداد
_بازم درد داری ؟
نفسهایش سنگین و منقطع بودن این بارداری نفس تنگی را هم به سراغش آورده بود.
به پشت دراز کشید و آهی کشید
_خیلی گرممه…پنجره رو باز میکنی ؟
روی تخت نیم خیز شد و پنجره را کمی باز کرد
با دیدن بی تابیهای گندم خم شد و دست زیر کمرش انداخت
_پاشو خانمم…پاشو باید بریم حموم
کسل و بیحال در آغوشش روی تخت نشست
این بارداری برخلاف حاملگی اولش سخت بود آن هم برای او که سنش کم بود و به یک بچهاش هم شیر میداد
دست بر سینهاش کشید و نفسی گرفت
_دهنم خشک شده….یه آب میدی…بهم ؟
قلبش فرو ریخت با نگرانی پارچ آب را برداشت و توی لیوان ریخت کنارش روی تخت نشست و دستش را روی صورتش کشید
_چیشده قربونت برم…بهم بگو…فقط تنگی نفس داری ؟
با بیحالی سر تکان داد و قلپی از آبش را خورد
امیر این وضعیتش را که میدید بر خود لعنت میفرستاد دست برد و بند لباسش را از پشت باز کرد
_همهاش تقصیر منِ لعنتیه…لعنت به من
لبش را گزید
_چی میگی خدا قهرش میگیره…من حالم خوبه
با اخم نگاهش کرد و کامل پیراهنش را از تن در آورد
_به من دروغ نگو…داری درد میکشی، فقط نمیگی
چیزی نگفت و سر پایین انداخت
حالا بدون هیچ لباسی با دستانش سعی میکرد ممنوعههایش را بپوشاند
به خاطر دوقلو باردار بودنش وزنش حسابی اضافه شده بود، نمیدانست چرا هنوز عادت نمیکرد…او شوهرش بود اما اینطور لخت جلویش ایستادن معذبش میکرد
با لحن مظلومی زمزمه کرد
_ میشه به مامانم بگی بیاد اینجا ؟
چیزی در قلبش تکان خورد دوست نداشت زنش را ناآرام ببیند
دست دور شانه اش انداخت و به خودش چسباند
_چرا نگام نمیکنی خانومم….با من راحت باش من اینجام…از چی میترسی ؟
لب فرو بست و دستش را روی شکمش فشرد لگدهای دو جنین داشت قلبش را میاورد توی دهنش
با بغض سرش را روی سینهاش فشرد
_درد دارم امیر…
در اتاق باز شد و ریحانه خانم آرش در بغل وارد شد با دیدنشان نگران گفت
_چیزی شده گندم، دخترم خوبی مادر ؟
سرش را تند بالا اورد و با خجالت ملحفه را روی خودش کشید
_آره..شما نگران نباشید
آرش در بغل مادربزرگش دست و پا میزد که برود پایین
امیر همانطور که گندم را در آغوشش داشت رو به مادرش گفت
_چیزی نیست؛ نیاز بود خودم دکتر میبرمش.. فقط آرشو امشب پیش خودتون نگه دارین
آرش با بغض و لجبازی پدرش را صدا میزد
ریحانه خانم مشغول آرام کردنش شد و رفت تا جوشوندهای برای عروسش درست کند صورتش زرد و نزار بود باید این ماه های آخر بیشتر ازش مواظبت کنند
******
در حمام مثل یک بچه تنش شسته میشد با حوصله شامپو را روی موهایش میریخت و کف میزد… برخورد آب گرم به بدنش دردهایش را کم و آرامش را به وجودش میریخت
امیر تیشرتش را از تن کند و فقط با یک شلوارک وارد وان شد ، خجالت میکشید جلویش…. چرا این مرد درکش نمیکرد زورگوییش تمامی نداشت چون دکتر گفته بود از این به بعد باید با احتیاط حمام کند امیر هم حساس شده بود گاهی مادرش و اگر هم او بود خودش همراهش میامد
لیف را روی کمرش کشید و زیر گوشش لب زد
_الان بهتری ؟
لبخندی زد و اوهومی گفت
بوسه ای به نوک بینیش زد و موهای خیس و بلندش را کنار زد
دوست داشت موهایش را کوتاه کند اما آقا اجازه نمیداد در این وضعیت و هوای گرم دست و پاگیر بود
حرف دلش را بر زبان آورد
_میخوام موهامو کوتاه کنم…
همین جمله کوتاه او را بهم میریخت دستش روی مویش خشک شد و نگاهش خیره صورتش شد
_یه بار بهت گفته بودم دست به موهات نمیزنی
لحن جدیش باعث شد اخمی بر چهره بنشاند
با دلخوری نالید
_خیلی بلندن امیر !
تو گلو خندید
_خودم برات میبافم مشکلت همینه ؟
با حرص نگاهش کرد و دستانش را روی سینه قفل کرد
با شیطنت در آغوشش کشید و همزمان لیف را روی شکمش کشید
_مامان کوچولو اخم نکن دیگه
بی توجه به لحنش گفت
_خیلی زورگویی
با لذت لبش را روی گوشش کشید
_توام لجبازیت کنار نمیره خانم کوچولو
چیزی نگفت و دستش را که روی سینه اش مینشست پس زد و خودش را جمع کرد
_بسه باید برم اتاق
در مقابل شیطنتهایش خوب بلد بود فرار کند
دوش آب گرم را باز کرد و روی تنش گرفت تا کامل بدنش را بشورد کف ها که کنار رفتن با خجالت بدنش را در آغوش کشید نمیدانست باید کدام قسمت را مخفی کند
امیر با خنده در همان وضعیت دوش را روی هردویشان گرفت و بوسه های ریزی ازبالای سینه تا روی شکمش زد
بدنش به بوسههای داغش واکنش نشان داد حتی لگدهای دوقلوها را هم حس میکرد
با برخورد لبش پایین نافش لبش را گزید و دستش را جلویش گذاشت دلش نمیخواست لکههای قهوهای روی شکمش را ببیند این مدت لکه ها حالا بیشتر هم شده بودن نمیدانست ولی حس میکرد بدنش حسابی از فرم افتاده بود و نمیخواست امیر او را اینطور ببیند
متوجه خجالتش شد دستش را برداشت و در همان حال که نگاهش بهش بود شکمش را نوازش کرد
_بهت گفته بودم من واسه این لکهها میمیرم؟
با دهانی باز بهش خیره شد
خیره با نگاهی تب دار شکمش را نوازش کرد
_واسه این خطهای برجسته شکمت…
دلش به غلیان افتاده بود و قلبش در سینه تند میتپید
بوسههای ریزی روی جای جای شکمش نشاند
_هر بار اینا رو میبینم، یادم میاد که چه فرشتهای رو کنار خودم دارم
اگر بگوید اشک نریخت دروغ نگفت این مرد بلد بود چطور عاشقی کند و به معشوقش عشق بدهد چه چیزی از این بالاتر که شریک زندگیت نقص هایت را هم دوست داشته باشد
امیر با دیدن نگاه پر آبش اخمی کرد
شانه های ظریفش را در دست گرفت و تنش را در آغوشش جا داد
_ببینم این همه اشک رو از کجا میاری هان بهم بگو !
میان گریه خندید که ردیف دندانهای سفیدش نمایان شد مردش از دیدن خندههایش جان دوباره ای گرفت و با شور جون کشداری گفت
الحق که پدر بودن بهش میامد از همین حالا به دخترک توراهیش حسودی میشد امیر فرای تصورش بود خودش تنش را با حوله پاک کرد بعد نوبت میرسید به خشک کردن موهایش آرام و با حوصله مشغول بافتن موهایش شد یک مرد چطور از این کارها بلد بود ؟ مثل یک بچه جلویش نشسته بود و او هم موهای بلندش را میبافت
_فردا که بازشون کنم فر میشه…
از پشت، دست دور شکمش حلقه کرد و بوسهای به پشت گردنش زد
_بزار بشن..شبا همیشه بباف تا اذیت نشی
چیزی نگفت و گوشه تخت زیر پتو خزید چند لحظه بعد امیر هم بعد از خاموش کردن چراغ به سمت تخت آمد و کنارش دراز کشید فقط آباژور کنار تخت بود که روشن بود از بچگی تاریکی را دوست نداشت برعکس امیر حالا این مرد جلویش کوتاه آمده بود
از زیر نور طلایی به چشمان مشکیش خیره شد و سرش را روی بازویش گذاشت
_کاش آرشم بود بچم یه وقت گریه نکنه ریحانه جون بنده خدا اسیر میشه همه رو بد خواب میکنه
با عشق نگاهش را بهش داد و نیمچه لبخندی زد زل زد در آن عسلی های درشت و براق کمی خم شد و روی هر دو چشمش را بوسید
_یه امشب آرش نباشه چیزی نمیشه خانومم انقدر بچه رو وابسته خودت نکن حس میکنم تو از آرش دلتنگتری
با بهت نگاهش کرد چی واسه خودش میگه رسما داره میگه من بچم خب آرش هنوز کوچولوعه به مراقبت نیاز داره وا
امیر با دیدن نگاهش خنده کوتاهی کرد و ته ریشش را از گردن تا روی صورتش کشید
_عسل من چشات درشت که هست، صد بار گفتم گردش نکن وگرنه خودت میدونی
لبش را گزید مرد گنده این ادا اصولا چه بود آخه
نگاهش بهش یک جور دیگر بود از همانهایی که گندم مثل همیشه از شرم گونههایش گل مینداخت و مرد مقابلش هم دلش میرفت برای این رنگ عوض شدنهایش
رویش خم شد و طبق عادت اول بوسهای به لبش و بعد روی شکمش نشاند آن هم دو تا… به گفته خودش نمیخواست بین دوقلوهایش فرقی بزارد
با لبخند دستش را که از زیر لباسش پیشروی میکرد گرفت و گفت
_امشب آرشو نبوسیدی بچم اگه الان بود حسودیش میشد
خنده کوتاهی کرد و لبش را به گردنش چسباند
_ هر چند تا بچه هم داشته باشم آرش واسم یه چیز دیگهست
یک ابرویش بالا رفت و سوالی نگاهش کرد
سرش را بالا آورد و نفسش را در صورتش آرام فوت کرد
حالا لحنش زمزمه وار بود
_ چون اگه نبود حالا مامانشو پیش خودم نداشتم
لحنش کمی دلخور شد
_یعنی اگه بچه نداشتیم عاشقم نمیشدی ؟
رنگ نگاهش عوض شد با شیطنت بینیش را به لاله گوشش چسباند و گفت
_نه خره .. کلی گفتم منظورم این بود که اگه اصرارهای حاجی و شرط بابابزرگم نبود همه چیز جور دیگهای میشد
به دنبال حرفش با انگشت شصت روی لبش را لمس کرد
_ ولی همه اینا بازی سرنوشت بود که تو مال من شی…که من طعم خوشبختی رو بچشم
لبخندش میامد روی لبش بنشیند که سرش را جلو آورد و بوسه تند و ریزی روی لبش نشاند
اصلا بهش امان نمیداد به خودش آمد دید تمام بدنش دارد زیر بوسههایش خیس میشود
نمیدانست چرا این وسط خندهاش گرفته بود
نمیتوانست خودش را کنترل کند همین هم باعث شیطنت بیشترش میشد
بریده بریده میان خنده کلمات را ردیف کرد
_تو رو خدا بسه…امیر…نه..
جیغش را فکر کند تمام همسایهها شنیدن
دریا از صدای جیغ گندم خواست از اتاق بیرون برود که اشکان جلویش را گرفت
_وایسا خانوم زشته کجا داری میری ؟
دستش را از روی دستگیره برداشت و آهسته گفت
_شاید گندم چیزیش شده باشه
نگاه عاقل اندرسفیانهای بهش کرد
_خانمم تو دیگه چرا…آقا داداشت الان رو ابراست بعد منو باش..تو الانش هم خونمو تو شیشه کردی وای به حال اینکه حامله بشی
با حرص پررویی نثارش کرد و روی تخت کنارش جای گرفت
_واسه من ادای مظلوما رو در نیار…همیشه خدا ذهنت منحرفه…برو یکم اونورتر جام تنگه
با عشق بوسه ای به گونه اش زد و از پشت بغلش کرد
_جات فقط و فقط تو بغل خودمه
چشم غرهای برایش رفت و لبخندش را جمع کرد ، این مرد زیادی عاشق و دیوانهاش بود
بهش حق میداد کم هم حرصش نداده بود خودش هم دوست داشت ازش آرامش بگیرد
در آغوش گرمش با بوسههای معجزهگرش…
پس مقاومت را کنار گذاشت و خودش پیش قدم شد برای بوسیدن
****
با بوسه هایش از روی شکمش تا کمر و پهلویش را وجب میکرد
بعضی وقت ها از شنیدن قربان صدقههایش هم شرم میکرد این مرد حیا را خورده بود و یک آب هم روش…. اما به قول خودش مگر زن و شوهر جلوی هم باید خجالت بکشند کاش میتوانست مثل او انقدر بی پروا باشد اما حیف که با بوسه و لمس کردنهایش هم هنوز بدنش گر میگرفت
یا او زیادی آماتور بود یا مردش خیلی حرفهای….
از فرط خنده روی تخت خم شده بود و دلش را گرفته بود… سر بالا آورد که با نگاه شاکیش مواجه شد
گفت: خیلی می ترسم
گفتم: چرا؟
گفت: چون از ته دل خوشحالم …
این جور خوشحالی ترسناک است …
پرسیدم: آخه چرا؟
جواب داد: وقتی آدم این جور خوشحال باشد سرنوشت آماده است چیزی را از آدم بگیرد
عالی بود لیلا جوووونم 😍😍🧡🧡🧡😘😘
گندمم زیادی لوس شده هی آخ و اوخ میکنه یه شکم زاییده هنوز هم خجالت میکشه یه کم از ستی یاد بگیره 😅
لیلا به نظر من توی فصل بعدی یه اتفاقی خیلی خاصی میوفته اینجوری که کامنت هات معلومه بد خوابی برامون دیدی مثلا آرش دور از جونش میره تو کما امیر میمیره شایدم گندم شایدم ورشکستگی شرکت فقیرشون کنه البته نه این آخری نمیشه بابا امیر خر پوله
نمیدونم لیلایی دیگه قابل پیش بینی نیستی متاسفانه🙂🧡
بابا دوقلو خب فرق داره اونم با یه بچه😂
حالا چرا بعدی تو همین فصله دیگه
صبور باشید یکم رمان آنلاین همینه دیگه نمیتونم که همشو یه جا بذارم باید پله پله بریم جلو😊
نحوی پست گذاشتن در سایت
اون بالا مثبت رو بزنی بعد نوشته رو بزنی وارد قسمت گذاشتن رمان میشی
تو قسمت افزدون عنوان مثلامینویسی رمان فلانی پارت یک
تو قسمت زیر عنوان را اینجا وارد کنید چیزی ننویسید بزارید خالی بمونه
بعد میایی پایین اون صفحه سفید رمانتو قرار میدی یا بنویس یا اگه قبلا نوشتی کپی پیست کن بعد که تموم شد بیا پایین دنبال گزینه ای به اسم( تصویر شاخص ) از اون قسمت رو قرار دادن به عنوان تصویر شاخص کلیک کن بعد عکس رمانتو بزار
در آخرین کار که تموم شد دکمه انتشار بزن تا رمانت ارسال بشه به سایت و کانال
تمام
یه سوال عکس رو فقط برای بار اول میفرستن دیگه درسته؟
اره عکس زیاد حافظه سایت رو پر میکنه
اگه اسم رمانتو سرچ کنی عکس رمانت میاد
برای من مثبتی نیومده اینا مال سایت مد وانِ یا رمان دونی؟
نیومده برات؟ واسه من اومده شبیه رماندونی شده
فک کنم فقط به چهار نفر داده گت
گفت
البته فعلا
اها پس فقط چهارنفره
من به چهار نفر دسترسی دادم اگر کسی هم خواست بهم اطلاع بدین بهش دسترسی بدم
منم میخوااام ادمین😰
ممنون ادمین😁
اگه میشه لطفا به من هم دسترسی بدید
لطفا به منم دسترسی بدین
لطفا به من هم دست دسترسی بدین ممنون میشم
به به تارایی خبری ازت نیستااا دلمون تنگ شد برات🥺😂
تارایی کم پیدایی 😊😞
وایییی چقدر زندگیشون بی دغدغه و اروم شده بچشون بدنیا اومده که خیلللللللللیییییییی قشنگ شده البته قشنگ بود ولی خووووب حرصتو در میاورد خیلی وقت بود که نخونده بودم فکر نمی کردم انقد اوضاع اروم باشه
در هر صورت موفق باشی نویسنده عزیز❤
دیر رسیدی خواهر تازه ماجرا داره شردع میشه😁
از کی نخوندی؟؟
بچشون آرش که به دنیا اومده اونم فصل قبل الان یه دوقلو هم توراهی دارند
اولین کامنت
عالی 😍
بهبه😊
مرسی از اینکه وقت گذاشتی خوندی..بوس بهت😘
لیلاچه بلایی میخوای سرشون بیاری
بلا چیه؟ من که کاری نکردم هنوز🙄
ممنون لیلا جون عالی بود خدا کنه خوشحالیشون ادامه دار باشه
قربونت عزیزم مرسی از نگاه قشنگت🌻🏵
دستِ گُلت درد نکنه.😍😘مثل همیشه عالی بود.🤗
ممنون که خوندی مهربون🤗😘
کوچه باغ رو نمیزاری?😥
فردا میذارم😍
لیلا تروخدا کاریشون نداشته باش
بزار امیر هی بوسش کنه 🥲
هر دفعه رمانتیک میخونم استرس دارم تموم شه خیلی خوبهه
دیگه چی فقط بغل و بوس نمیشه که😬
خجالت بکش🤧
😂😂💔
عالی بود لیلا جون 😍
همینجوری داستانو آروم نگه دار ما خوش بگذرونیم 😁
رودل نکنی شما🧐😄
😅😅
لیلا ی خورده کار دارم
میام یکم بعد میخونم نظرررر میدم 😁
عالی بود👏👏
لیلا بلایی سر گندم و آرش بیاری شمشیر رو در میارم🗡🗡
منو تهدید نکن با دمپایی میام براتاااا😂
😁😁😁🗡🗡
وای…وقتی امیر نمیذاشت گندم موهای خودشو کوتاه کنه یاد خودم افتادم💔🥲
منم موهام تا بالای زانوهامه
علیرضا نمیزاره کوتاه کنممممممم😭
وای چه بلنده😂
خب دوست داره خره😉
خیلی سخته بخدا…میمیرم از گرما
میرم حموم، مامانم موهامو میشوره🤦♀️🥲
به علیرضا میگم وقتی ازدواج کردیم کی تو حموم موهای منو بشوره
میگه خودم میام هم موهاتو میشورم، هم خودتو😐🤣
یعنی اون لحظه، دلم میخواست زمین دهن باز کنه من برم توش….
لیلا اینا همش تقصیر توعه هااااا شوهر من اینجوری نبود
تو اینجوریش کردی😭
یا ابالفضل بدجور آتیشی شده دورش کن از سایت😂