رمان بوی گندم جلد دوم پارت بیست و هفت
اصفهان یک جور دیگر قشنگ بود حس میکردی خودت را در جایی از گذشته جا گذاشتی…با آن وضعش کوچههای باریک و قدیمی محله جلفا را پا میگذاشت و با دوربین عکاسیش از هر چیزی که خوشش میامد عکس مینداخت
چند تا عکس سه نفره هم گرفتن که تصمیم گرفت به محص رسیدن به تهران حتما چاپشان کنند
عمارت عالی قاپو هم رفتند آخ که هر چه از زیباییش میگفت کم بود ، امیر برای هر سه بستنی خرید و با هم کنار حوض نشستن و مشغول خوردن شدن البته آرش خوردنش به هر چی شبیه بود جز آدمیزاد !!
تمام پیشبندش پر از کاکائو بود
_وای امیر دور دهنش رو پاک کن…ببین چه رسوایی کرده خودشو
پسرک حس میکرد کار بزرگی انجام داده دستانش را در هوا تکان میداد و برای خودش حرف میزد
امیر با دستمال صورتش را پاک کرد و با اخم دستهایش را گرفت
_بده به من ببینم…فقط کافیه لباسمو کثیف کنی اونوقت من و میدونم و تو
با خنده به حساسیتهای مردش چشم دوخت و بوسهای از لپهای پسرک گرفت، وروجک شیطان در همه عکسها هم میخندید دوست داشت سفت بغلش کند و به خودش فشارش دهد اما حیف که امیر یک لحظه هم نمیگذاشت بغلش کند و غدقن کرده بود
حالا خوبه شش ماهمه ماههای اخر میخواد چیکار کنه !!
تا خود شب اصفهان زیبا را گشتن
سی و سه پل، کاخ چهارباغ….
در آخر سری به بازار قیصریه هم زدن یک بازار قدیمی و سنتی که حسابی هم شلوغ بود تصمیم گرفت چیزی برای خانواده خودش و امیر هم بخرد که حداقل بی سوغاتی نروند
برای آرش یک دست سرهمی آبی و طوسی و برای خودش هم یک چادر گلدار خرید خیلی ازش خوشش آمده بود آنقدر که همان جا چادر بر سرش گذاشت، دمِ دری بود و گلهای درشت سبز و صورتی داشت
مغازه دار با لبخند تحسینآمیزی نگاهش میکرد
_مبارکت باشه باباجان…ماشالا بهتم میاد
لبخندی زد و ازش تشکر کرد
متوجه سنگینی نگاهی شد سرش را بالا گرفت امیر خیره با نگاهی داغ و تب دار بهش زل زده بود از آن نگاههای عجیبش که دست و پایش را گم میکرد
نزدیکش شد و گفت
_بریم دیگه..
به محض بیرون رفتن دستش را گرفت که مجبور شد بایستد
تعجب کرد
_چیشده ؟
یک طور خاصی نگاهش کرد یا خدا چشاش چپ نشه وسط بازار !!
لب گزید و بازویش را گرفت
_بریم همه خیرهمون شدن
کلافه نگاهش را ازش گرفت و مچ دستش را محکم فشرد زیر لب شنید که گفت
_لعنتی همه چی بهش میاد
چشمانش گرد شد این الان با من بود ؟
خودش را زد به آن راه ، وارد سفرهخانه شدن و شام سفارش دادن
آرش خوابش برده بود بعد از خوردن غذا که یک آبگوشت خوشمزه بود به خاطر خستگی و کمردردش به سمت خانه حرکت کردن امروز بیش از اندازه انرژی از دست داده بود اما خب میارزید اصلا پشیمان نبود روزی همینها خاطره میشد و شاید هیچوقت تکرار نمیشد !
در راه متوجه شد که به سمت خانه عمه حرکت نمیکردن
سوالی نگاهش کرد که جدی در حال رانندگی بود
_فکر کنم داریم اشتباه میریما ؟
نیم نگاهی بهش کرد و سر تکان داد
_نه میریم خونه خودمون به عمه خبر دادم قراره فردا بیاد پیشمون
چیزی نگفت و نگاهش را به جاده داد آرش در خواب آرام ناله میکرد
موهایش را نوازش کرد و زیر گوشش آهسته لب زد
_جونم پسرم لالا کن
با رسیدن به خانه امیر از ماشین پیاده شد و اول آرش را از آغوشش جدا کرد با کمکش وارد خانه شد نای رفتن به طبقه بالا را نداشت
دست بر کمرش گرفت و روی مبل جا گرفت
_میشه همینجا بخوابیم…نمیتونم اون همه پله رو بالا بیام
به وضوح نگرانی را در چشمانش دید راه رفته را برگشت و آرش را روی کاناپه خواباند
_حالت خوبه….کجات درد میکنه ؟…
لبخندی زد و چادرش را از سرش برداشت
_وای امیر چیزی نیست…فقط یکم پام درد میکنه همین
مردش پایین مبل جلوی پایش زانو زد و مشغول ماساژ دادنش شد
قلبش ریخت این مدت حس میکرد که چقدر مردش عاشقتر از قبل شده بود و بیش از پیش داشت او را هم عاشق و فریفته خود میکرد
با محبت بی ادعا زن و زندگیش را دوست داشت و تمام وجودش را برایشان میگذاشت
اشک در چشمانش جمع شد و زیرلب خدا را شکر کرد
آن شب هر سه درون هال روی زمین خوابیدن
امیر دقیقا وسط رختخواب را اشغال کرده بود انگار اینطور میخواست از وجود هردویشان بهره ببرد
در آغوشش با زمزمه و نوازشهای آرامش به خواب شیرینی رفت
نفهمید چه موقع از شب بود با احساس دلضعفه شدیدی از خواب پرید
نگاهی به دور و برش انداخت هوا هنوز تاریک بود دست امیر را از روی شکمش برداشت و به سمت آشپزخانه رفت دلش یک چیز شیرین میخواست رفت سر وقت یخچال
چشم گرداند جوری که نصف تنش در یخچال بود این دوقلو باردار بودن هم مکافاتی داشت گاهی هوس ترشی میکرد گاهی هوس چیز شیرین، حالا مانده بود چه بخورد دلش قیلی ویلی میرفت
دستی به شکمش کشید و ناامید در یخچال را بست تا یک خوراکی خوشمزه نمیخورد آرام نمیگرفت که. آن چیزی که میخواست پیدا نبود
وارفته توی رختخوابش نشست
ناگاه فکری به سرش زد شاید کمی بدجنسانه بود اما دوست داشت شوهرش را آزمایش کند به یاد حرف عمه افتاد یعنی امیر هم مثل آقا اتابک تمام شهر را زیر و رو میکرد ؟
فکرش را پس زد و دستش را به طرفش دراز کرد
هعی گندم ببین چه مظلوم خوابیده بی رحم نباش
هوف اگه گذاشتی به کارم برسم
آرام تکانش داد
_امیر…امیری بیدار شو
《 وویی یکم بلندتر گندم مگه داری بچه خواب میکنی ؟ 》
این بار کمی بلندتر صدایش زد
_امیر بیدار شو
هوم کوتاهی گفت و در جایش غلت زد
وای بیدار کردنش کار حضرت فیله
بازویش را آرام نیشگون گرفت که اخمهایش درهم رفت
_ ناناز میخورمتا
چشمانش چهارتا شد، ناناز کی باشند ؟؟!!
هورمونهای زنانهاش جلسهای در درونش برپا کرده بودن
با حرص محکم تکانش داد
_با توام اوف…بیدار شو دیگه
بالاخره چشمانش را باز کرد با یه من اخم و نگاه شاکی بهش زل زد
_ نصف شبه بگیر بخواب
اصلا ویارش یادش رفته بود با نگاهی سلیطه دست به سینه شد و گفت
_اول بگو ناناز کیه بعد میخوابی
بالش را زیر سرش مرتب کرده بود که با این حرفش با تعجب به طرفش برگشت
_جان ؟
_جان و مرض…داشتی تو خواب حرف میزدی خودم با این دو تا گوشام شنیدم…گفتی ناناز میخورمتا
با چشمانی گرد شده سرجایش نیمخیز شد
انتظار شنیدن این حرف را از زبان گندم نداشت
تازه فهمید چی گفته نگاه دزدید و تشری به خودش رفت … حواست کجاست دختر !
صدایش که در اثر خواب کمی گرفته شده بود حالا خندهای را هم چاشنیش کرده بود
با حرص زیرزیرکی نگاهش کرد
به من میخنده ؟ ابله معلوم نیست داشت چه خوابی میدید اینجوری میگفت، دارم برات آقا
خوب که خندهاش را کرد دستی به لبش کشید و طاق باز دراز کشید
_وای دختر نصفه شبی منو خندوندی…بیا بغل عمو ببینم
حرصی بالش را از کنارش برداشت و محکم به شکمش کوبید که آخش بلند شد
_به من میخندی…من جدیم آقا
یا خدا چه اخمی کرده مثل اینکه بد زدمش
خودش را جمع و جور کرد و بدون اینکه از تک و تا بیفتد یک ابرویش را بالا زد و گفت
_خب…خب…تقصیر خودته…مگه من شوخی دارم این موقع شب ؟
شاکی اسمش را صدا زد
_گندم….اون رومو بالا نیارا…چی واسه خودت میگی…میگن زن حامله جنی میشه من باور نمیکردم…یه نمونهاش جلو چشممه
با غیض لحاف را دورش گرفت و حق به جانب گفت
_من جنی شدم ؟ خوشم باشه…معلوم نیست داشتی چه خوابی میدیدی که اون حرف رو زدی…وگرنه منو که تا حالا ناناز صدا نزدی
با ابروی بالا رفته به صورتش که از حرص قرمز شده بود خیره شد، دلش برایش ضعف رفت. میخواست تمامش را یک لقمه چپ کند اما کمی اذیت کردنش هم بد نبود
حالت جدی به خود گرفت و بدون اینکه نگاهی بهش بیندازد سرجایش درازکشید و بالش را در بغل گرفت
_مطمئنی چیز دیگهای نگفتم ؟
تند جوابش را داد
_نخیر، مگه قرار بود چیز دیگهای هم بگی ؟
لبخند موذیانهای زد و زیر چشمی نگاهش کرد
_نه آخه…الان که یادم میاد اسم دختره نازنین بود
الحق که بازیگر خوبی بود.
دخترک رنگش پرید و با تعجب نگاهش کرد
_اسم کی نازنین بود ؟
خدایا چرا نصفه شبی به شوهرش شک کرده بود ؟
اصلا همهاش تقصیر این بارداری بود او که انقدر حساس نبود، ولی آخه هیچ شوخی تو صورتش پیدا نیست چه پررو هم زل زده به صورتم بیشعور
محکم تکانش داد
_با توام میگم کی اسمش نازنینه ؟
خودش را به زور نگهداشته بود ولی به جایش اخمی کرد و دستش را پس زد
_بخواب ببینم…مگه نمیگفتی خواب دیدم الان یادم اومد…حیف که نذاشتی تا آخرشو ببینم
چشمانش گرد شد
_چی داری میگی امیر…شوخی میکنی ؟
لبخند بدجنسی زد و لحاف را تا گردنش بالا کشید…چشمانش را بست
_موهاش کوتاه و مصری بود، چشاشم آبی.. قد و هیکلش که اصلا نگم باربی بود برای خودش…بهت گفته..
حرفش با ضربهای که به سینهاش خورد نصفه ماند
_تو غلط میکنی بیشعور خجالتم خوب چیزیه
نتوانست خودش را نگه دارد ولی به خاطر اینکه آرش بیدار نشود لبخند عمیقی زد و جایش را با دخترک عوض کرد
حالا گندم سر بر بالش گذاشته بود و خودش هم نصف وزنش رویش بود جوری که فشاری به شکمش وارد نمیشد
_جون….حسود زشت من
با حیرت دست بر دهان گذاشت و جیغش را خفه کرد، این مرد چی پیش خودش داره میگه !
با عصبانیت تقلا کرد ازش جدا شود
_ولم کن برو عقب…برو پیش همون ناناز خانمت
صدایش از حرص میلرزید
مرد مقابلش اختیار از کف داد و با کمی خشونت که همیشه چاشنی عشق بازیهایش بود نیشگونی از بازوی لختش گرفت
_کجا برم گندمی…نمیترسی شوهرتو از دست بدی ؟
لبش را بهم فشرد و رو برگرداند
_به جهنم که از دستش بدم…هه، باربی دوست داشتی که ؟
با وجود تقلاهایش لبش را به گردنش رساند و پوست مخملی و نرمش را به دندان گرفت
آخ ریزی از دهانش خارج شد. گاز گرفتنش تبدیل به بوسه شد هیچ دوست نداشت نگاهش کند با حرفهایش دلش بدجور شکسته بود
لبش را روی گردنش چند بار به حالت دورانی کشید
_آخ…گندم…آخ از دست تو….مگه نمیدونی تموم دنیای من تو موهای بلندت خلاصه شده
چیزی در دلش روان شد خودش هم نمیدانست اما تشنه ناز کردن بود و مردش هم خوب بلد بود نازش را بخرد
سرش را کج کرد و با تخسی چشمانش را بهم فشرد
_گفتی موهاش کوتاه و مصری بود…
خنده کوتاه مردانهاش ضربان قلبش را به اوج رساند
میدانست تمام حالاتش از صورتش پیدا بود و این از بدشانسیش بود که بازیگر خوبی نبود
لبش را به گوشش چسباند
_ من به قبر خودم بخندم مدل موی مصری دوست داشته باشم…شوخی کردم ناناز، فکر کردم تو خواب داشتی صدام میزدی
لبخند محوی بر لبش نشست جدیداً خوب بلد بود با این شوخیهایش حرصش را در بیاورد
مثل یک گربه بینیش را به گردنش مالید و بوسه ریزی به پوست زبرش زد
_پس یعنی هیکل باربی و چشم آبی همش کشک بود ؟
صورتهایشان چسبیده بهم و تنشان هم قفل هم بود
دست گرم و قویش برجستگیهای بدنش را فتح میکرد
_من خانم مهربون و تپل خودمو به صد تا باربی هم نمیدم…نمیدونی وقتی امشب تو اون چادر دیدمت چه حالی شدم…هوس کردم تو خونه هم برام چادر بزاری بس که دل میبری
تعریفش بدجور به دلش نشست اما برای حفظ ظاهر به زدن یک لبخند کوتاه بسنده کرد
_خب حالا کم زبون بریز…اصلا یادم رفت چی میخواستم بگم
با اخم شیرینی ازش جدا شد اما حلقه دستش را برنداشت و سرش هم هنوز روی بالشش بود
_چی خانم منو نصفه شبی بیدار کرده نه میزاره من بخوابم نه خودش ؟… آرش بیدار نشه شانس آوردیم
سرش را کمی بالا آورد و نگاهی به پسرک کرد غرق خواب بود و شکم برآمدهاش از تیشرت کنار رفتهاش به خوبی معلوم بود مامان قربونت بشه تو خوابم دستاشو مشت کرده
نگاهش را به مرد اخموی مقابلش داد با چشمانی ریز شده منتظر بهش چشم دوخته بود
لبخند شیرینی زد و دستی به شکمش کشید
_هوس شیرینی کردم…اونم از نوع خامهایش تو یخچال نبود
آنقدر مظلوم این جمله را گفت که خودش دلش به حالش سوخت چه برسد به امیر
یک تای ابرویش بالا رفت ….لحاف را روی هردویشان کشید و دوباره در آغوشش گرفت
_بخواب فردا برات میخرم…الان که هیچ جا باز نیست
لبهایش آویزان شد؛ آقا اتابک چطوری لبو گیر آورده بود شوهر من که سریع بهونه آورد !
شاید کارش بچگانه به نظر میامد ولی دور از سنجیدن عشق همسرش او شدیدا هوس خوردن نون خامهای به سرش زده بود و اصلا خوابش نمیبرد
آرام تکانش داد و با ناز صدایش زد
_ارسلان ؟
متفاوت صدایش زده بود و دید که لبخند محوی بر لب مردش نشست….
فشار ریزی به پهلویش داد و بدون اینکه چشمانش را باز کند گفت
_جون ارسلان…خوابت نمیگیره تو ؟
نچ آرامی گفت و پوفی کشید
_دلم شیرینی میخواد…تو یخچالم نبود
مثل اینکه خیلی خوابش میامد و از این حرفها حوصلهاش کم شده بود
اخمی کرد و همزمان یک پایش را دور تنش حلقه کرد…حالا یک جورایی تمام بدنش قفل شده بود
_بگیر بخواب…یه بار هم گفتی منم گفتم فردا میگیرم
در دل آهی کشید مثل اینکه مقایسه کردنش با آقا اتابک مرحوم کار اشتباهی بود
لحظاتی گذشت اصلا خوابش نمیگرفت در جایش هم نمیتوانست غلت بزند پوف چه راحت گرفته خوابیده
کلافه خواست دستش را از دورکمرش بردارد که نگذاشت و به حالت دستوری زیر گوشش غرید
_جات همینجاست تکون نخور
این زورگوییش حرصش را درمیآورد
_کمرم خشک شد بابا…راحت نیستم
پوفی کشید و دستش را برداشت شنید که زیر لب چیزی گفت
به پهلو دراز کشید و مثل جغد زل زد به پلکهای بستهاش کمی همانجور نگاهش کرد
موهایش کمی مدل شلوغ گرفته شده بود که خیلی بهش میامد با آن خط اخم جدانشدنی صورتش
دست دراز کرد و با انگشت شصت و اشاره اخمش را محو کرد که صدایش بلند شد
_نکن گندم..
هوفف خدا خب خوابم نمیبره دیگه، دست در موهایش فرو کرد و به بازی گرفتشان
یکهو چشمانش را باز کرد و رویش خیمه زد
یک دستش را طرف چپ بدنش روی بالش گذاشت و سرش را جلو برد
_خوابت نمیبره نه ؟
خندهاش گرفته بود…
لب گزید و با یقه تیشرت مشکیش مشغول بازی شد
_شیرینی میخوام
نگاه خستهاش را بهش داد و سرش را کنار سرش گذاشت
_شیرینی این وقت شب از کجا برات گیر بیارم ؟
_چمیدونم آقای شوهر…به هر حال هر کاری از دست شما برمیاد
چپ چپ نگاهش کرد
_سعی نکن منو خر کنی
خندهاش را جمع کرد و با تعجب هینی کشید
_خر چیه شما آقا امیر منی
رنگ نگاهش عوض شد، با حالت خاصی به صورتش خیره شد و یک تای ابرویش را بالا زد
_آقا امیر توام ؟
اوهوم ریزی گفت و چشمانش را یک بار باز و بسته کرد
این دلبریها آخر سر او را به زانو در آورده بود
جایش را عوض کرد و از پشت کنارش دراز کشید و دست دور شکمش حلقه کرد
_بیدار نگهداشتن آقا امیرت عواقب دارهها خانم ؟
انتظار این حرکت را از او نداشت با تعجب سرش را برگرداند
_داری چیکار میکنی ؟
جواب سوالش را خوب میدانست اما ناخواسته و از سر بهت این حرف از زبانش خارج شده بود
با نگاهی تبدار خیره به عسلیهای خوشرنگش ، بوسهای به سرشانهاش زد
_بهونه نیار تقصیر خودته
سرش را در بالش فرو کرد و ریز خندید
رابطه در سه ماه دوم بارداری به گفته دکتر اشکالی نداشت آن اوایل از سر حالت تهوع زیاد و مشکلات جسمیش نتوانسته بودند رابطه جنسی برقرار کنند، اما حالا بعد از شش ماه دکتر منعی برایشان نگذاشته بود هر چند کمی سخت بود اما مثل اینکه فرار کردن از دست این مرد سخت تر بود…آن هم کسی مثل امیر ارسلان که شش ماه تحمل کردنش شاهکاری بود برای خودش
نگاهی به سر و وضع خودش انداخت و لب گزید چیزی تنش نبود
یک ترس واهی به جانش افتاده بود که نکند برای دوقلوها اتفاقی بیفتد
بعد از لحظاتی که برای هردویشان پر از لذت بود با بوسه ازش جدا شد و نفسش را در هوا فوت کرد….
سر بر بالش گذاشت و دستمال را از بالای سرش برداشت بعد از تمیز کردن خودش دستمال دیگری برداشت و با آن بدن دخترک را پاک کرد
_درد که نداری ؟
نه ضعیفی گفت و سرش را در سینه برهنهاش فرو کرد
موهایش را نوازش کرد
_حالت خوبه…اگه ضعف داری یه چیزی بیارم بخوری
غرغرکنان صورتش را مثل گربه به سینه ستبرش مالید
_نمیخواد خوابم میاد
چیزی نگفت و دستمال مچاله را کناری پرت کرد که متوجه لکه قرمز رویش شد
چشمانش میخ لکه خونی شد
دخترک چشمانش گرم خواب شده بود
لعنتی زیر لب گفت و آرام تکانش داد
_گندم بیدار شو
خواب آلود غلتی در جایش زد
_اَه بزار بخوابم دیگه
اخمی کرد و لحاف را از سرش کشید با چشمانی نیمه باز و حرصی بهش خیره شد
دستمال را جلوی صورتش تکان داد
_مگه با تو نیستم…این خون چیه ؟
هوشیاریش را به دست آورد کمی ترسیده بود
سوالی نگاهش کرد
_نمیدونم من که…خونریزی ندارم
کلافه نفسش را در هوا فوت کرد و لحاف را کامل از رویش کشید….
پاهایش را از هم باز کرد
با چشمان درشت شده سرش را پایین آورد
_میخوای چیکار کنی ؟
بعد از لحظاتی سکوت دست از نگاه کردن برداشت و از جایش بلند شد
_پاشو فکر نکنم جای نگرانی باشه…یه لکه بینی سادهست…دکتر گفته بود بعد رابطه اینجوری میشه
تعجبش بیشتر شد حواسش اصلا به حرف دکتر نبود این کی اینا رو گوش کرده !!
هنوز هم میترسید سرجایش نشست و تاپش را پوشید
_میگم نکنه اتفاقی…
دستش را بالا آورد و حرفش را قطع کرد
_هیش چیزی نیست الان خودتو تمیز میکنی خدای نکرده مشکلی هم بود میبرمت دکتر
چیزی نگفت و با کمکش به سمت سرویس رفت خودش را کامل شست و بعد از گذاشتن پد بهداشتی خیال خودش را راحتتر کرد
امشب آرش هم خوب باهاشان راه آمده بود
مامان فداش شه، کنارش دراز کشید و بالاخره توانست یک دل سیر بخوابد
******
سفر اصفهانشان با همه شیرینی و خاطرههای قشنگش به پایان رسید دلش برای عمه راضیه تنگ میشد برای خانه باصفایش حتی برای آن کلوچههای خوشمزهاش، البته دم رفتن از عمه قول گرفتن که بعد از به دنیا آمدن دوقلوها حتما به تهران بیاید
حالا از این پس زندگیشان به روال قبلیش برمیگشت امیر روزها به سرکار میرفت و شب برمیگشت ، خودش هم در خانه به کارهای موسسه میرسید نمیخواست کارش عقب بیفتد اینطوری روزهایش هم به بطالت نمیگذشت…
بچه ها ساعت سه صبحه چرا من خوابم نمیاد
الان تا ۴ رو ۵ صبح بیدارم چیکار کنم خوابم ببره دیونه شدم اینقدر به دیوارای اتاقم زل زدم و فکر کردم و اومدم کامنت خوندم🥺
بخواب دختر بیخوابی مرضه🙄
ممنون لیلا خیلی باحال بود😂😂😂
وای مردم از خندههه🤣
چرا😂
لیلا امروز فاز گرفتم بات قهر کنم ولی دلم نمیاد بخاطر رفتنم گریه کنی🙂🤣🤣🤪🤪🤪
وا چرا با من حالا؟؟
شاید چون زیاد دوست دارم 🤣🤪🧡
تو عشق منی😂🤗
راستی تو رماندونی ثبتنام کردم شاید رمان بعدیم رو اونجا گذاشتم😊
واقعا به شدت منتظرم😍😍😍
سلام لیلا خانم منم همشهری تون هستم فقط با یکم فاصله از قاسم اباد عالیه رمانت قلمت فوقوالعاده هست موفق باشی عزیزم❤️❤️❤️ اولین باره کامنت میزارم 🤭
عه وا سلام چه عالی خیلی خوشحالم که رمانمو دوست داشتی نیکا جان اهل رودسری دیگه درسته؟
منتظر پارت بعدم.بگزار فرزندم.یه کم تن ما رو هم کمتر بلرزون.با فرمان لطیف تری جلو برو عزیزم🤗😍.دیگه تهمت و خیانت و طلاق و کوفت و زهر ما رو پشت سر گزاشتن.عزیز من دیگه بلانداری سر این گندم بیاری?!احیانا پدر کشتگی باهاش که نداری جانم.😉
کجا بودی کاملیا جونم ؟🤗💛
تازه اتفاقات داره شروع میشه ، ولی قول میدم متفاوت باشه و اصلا به فکرت هم خطور نکنه
پس کمربندها رو ببندین😁
همین اطراف.قوربونت😍😘.سر کار بودم,خیلی سرمون شلوغ بود,وقت نفس کشیدن نداشتیم,به فنا رفتیم😥😣
بستیم,بپر بریم.😅🤗
فردا صبح میذارم منتظر باشید
مرررسیییی.❤
اولین بازدید کننده
اولیم کامنت
اولین امتیاز
کلا ۲۷ ثانیه است رمان اومده🤣🤣🤣
مدال طلا تقدیم به تارا😂
🎖🎖
خیلی اصفهان رو خوب توصیف کردی 😍
واقعا یه شهر خاصیه …
خسته نباشی لیلا جون ، مثل همیشه عالی ♥️
مرسی گلم ممنون از نظر قشنگت😍🤗
منم شیرینی میخواااااااممم😭😂
عالییی بود عزیزم😍
بیا😂👈🏻…🍰🍰🍪🍩
به بهههه😍😍😂🤣🤣
بیا پارت جدید رو بخون به قول بچه ها تو اتاقی گذاشتم🤣🤣🤣
منم💘🤣
بیا اصلا کیک تقدیم شما…🎂
بستنی و شکلات هم رد کن بیا دیگه🤣🤣😎
نه دیگه پررو نشو شما چون باید تنبیه بشی همون شیرینی رو هم از دماغت درمیارم
برگشتن خونشون
خب حالا دیگه فکر کنم ماجرا ها قراره شروع شه
عاااالی بود بانو😊
به نکته مهمی اشاره کردی مهساجان😉👌🏻
این یک
البته آرش خوردنش به هر چی شبیه بود جز آدمیزاد !!
این دو هورمونهای زنانهاش جلسهای در درونش برپا کرده بودن
جررررر خوردم سر این دو تیکه از خنده اولی بیشتر خنده دار بود منم همیشه مثل آرش بستنی میخورم وای به حال وقتی که شکلاتی باشه یه جوری با ولع میخورم دور دهنم گونه هام کثیف میشه🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
مرسی از نظرهای قشنگت اینکه انقدر خوب متنهای رمان رو برام این زیر مینویسی دلم روشن میشه که هستند کسایی که رمان رو کامل میخونند و این باعث دلگرمی منه💖
واقعااا🥺
منم از این به بعد مثل تارا برات کامنت میزارم بیشتر 😊
🍒الهی من قربونت بشم مرسی که هستین🍒
بچهها من رو هر کدومتون یه اسم میوه میخوام بذارم الان مثلا تو مهساجان گیلاسی
گیلاس قشنگم ممنون از نظرت😘
ببینید چقدر خوبم من برعکس ضحی که لقب حیوون بهتون میده🤣🤭
خدانکنه🥺😄
🤦🏻♀️ باشه خوب گیلاس🤣
خودت چه میوه ای هستی😂
من سیبم چون خیلی خیلی دوست دارم و حتی فکرم اینه شوهر آیندهام شب خواستگاری به جای شیرینی برام سیب بخره😁
جدی چه جالب😄🥺🥺