رمان بوی گندم جلد دوم پارت بیست و پنج
از آن روزها حالا چهارماهی میگذشت
هیچ کاری در این دنیا بی جواب نمیماند…
علیرضا حسابی بدهکاری بالا آورده بود چند ماهی در زندان به سر میبرد
دل خوشی ازش نداشت ولی از کودکی یاد گرفته بود که جواب بدی را با بدی نمیدهند با کمک امیر خیریهای برپا کردن و چندی از زندانیان را آزاد کردن که علیرضا هم جزوشان بود
هنوز هم چهره آن روزش از دیدگانش کنار نمیرفت ، بهت و پشیمانی در چشمانش موج میزد او هم مثل خیلی های دیگر راه را اشتباه رفته بود که با تجربهای سخت درس گرفته بود… از پدرش شنیده بود که برای همیشه به شیراز شهر پدریش رفته بود… به هر حال امیر بهش حسابی اولتیماتوم داده بود
حالا از تلخیهای زندگی درس گرفته بودن یاد گرفته بودن که دیگر با شک و بدبینی خوشبختیشان را خراب نکنند… وقتی مشکلی با حرف حل میشد چرا سکوت !
یاد گرفته بودن در پس مشکلات و سنگاندازیها دست همدیگه را ول نکنند با اعتماد بهم جدا از شک و بددلی که زندگیشان را مسموم میکرد
وقتی آن روز سر سونوگرافی فهمید دوقلو باردار است چقدر ترسیده بود… برعکس امیر که از خوشی روی پا بند نبود آنقدر ذوق کرده بود که نگو ؛ همان روز چند جعبه شیرینی خریده بود و در شهر پخش کرده بود دیوانهای بود برای خودش
حالا هم به خاطر سفارشات آقا مجبور بود سرکار نرود هی چی بخور ، چی نخور چه جوری بخواب… دیگر عاصیش کرده بود
روی پلههای ایوان عمه خانم نشسته بود ظرف لواشک هم روی پایش،
عمه خانم اسمش راضیه بود یک زن فوقالعاده مهربان و فهمیده که میشد عمه امیر ، یکسال از حاج رضا کوچکتر بود و در اصفهان زندگی میکرد
با وجود اینکه شوهرش چند سال پیش فوت شده بود و بچههایش هر کدام برای خود ازدواج کرده بودن اما عمه هیچوقت اصفهان را ترک نکرد به قول خودش همه چیزش اینجا بود… حتی دلش نمیامد خانهاش را بفروشد میگفت اوایل ازدواجشان با هزار زور و سختی این خانه را خریده بودن و حالا حاضر نبود این خانه قدیمی و پر از خاطره را بفروشد ،
واقعا هم اگر او به جایش بود دوست نداشت این خانه را ترک کند همچین خانه سنتی با این حیاط باغ مانند که عطر گل و میوه آدم را مست میکرد را کجا میتوانست تجربه کند ؟
_دخترجون بیرون سرده….الان شوهرت میاد یقه منو میگیره که مواظب زنم نبودی..خودت که بهتر میشناسیش
با دیدن عمه خانم لبخندی روی لبش نشست صورت گرد و پری داشت با چشمان درشت و کشیده قهوهای… حیف بود با پنجاه و دو سال سن تنها زندگی کند
شال ضخیم را دورش گرفت و روی پله جا باز کرد تا کنارش بنشیند
_هوا اونقدرام سرد نیست بهاره دیگه…نگران نباشید حواسم هست
با مهربانی نگاهش کرد و دستی به شکمش کشید
_اون تو خوش میگذره وروجکها…مامانتون رو اذیت نکنیداااا
به دنبال حرفش چشمش به لواشکهای درون ظرف افتاد و لبخندش محو شد
اخم نکرد ؛ اما با نگرانی و سرزنش به دخترک خیره شد
_چند بار باید بگم دخترم…این ترشیها رو نخور…به فکر خودت نیستی به فکر اون بچهها باش
با خجالت سر پایین انداخت
از ترشی لواشک صورتش جمع شد … چه جواب میداد ؟ تمام این چند روزی که به اصفهان آمده بودن دور از چشم امیر دو بسته لواشک آلو و انار خریده بود تا سر فرصت بتواند بخورد حالا در نبودش بهترین موقع بود
نمیدانست چرا با وجود شش ماه حاملگی باز هم ویار داشت همه چیزش عجیب بود پوف
_عمه به خدا دست خودم نیست…تا نخورم اصلا خوابم نمیبره
یکهو مکثی کرد و با نگرانی سر بالا آورد
_یعنی واسه دوقلوها بده ؟
لبخندی زد و سری به تاسف تکان داد
_چی بگم مادر…از قدیم گفتن ترشی واسه زن حامله بده…به جای این آت آشغالا یکم فرنی نذری درست کردم…میخوای برم یه ظرف برات بیارم
با لبهایی آویزان نچی کرد و نگاهش را به کاشیهای روی حیاط داد
لحن شوخ عمه در گوشش پیچید
_خب حالا واسه من قهر نکن…به خاطر خودت میگم مادر…پاشو، پاشو که الان آق شوهرت میاد ببینه بلوا میکنه
پوفی کشید و با کمکش وارد خانه شد
آخه کی گفته تو حاملگی آدم میتونه بره سفر تو این یه هفته به جز همون روز اول فقط دارم در و دیوار رو نگاه میکنم
امیرم مشغول کارای تجارتشه منو سپرده دست عمه شبم که خسته میاد سه نشده خوابش میبره
نگاهی به پلک های بسته آرش کرد و جلوی آینه ایستاد
صورتش آویزان شد ، چقدر وزنش اضافه شده بود… امیرم که نمیگذاشت دست به سیاه و سفید بزند در این مدت انقدر خورده و خوابیده بود که حسابی از فرم افتاده بود….
دستش را دو طرف صورتش گذاشت و آهی کشید
《 یعنی خیلی بد شدم ؟ وای امیر این مدت اصلا نگاهمم نمیکنه…اصلا چرا دیگه نزدیکم نمیشه…. نکنه از چشمش افتادم ؟؟
دیشبم اصلا به حرفهام توجه نداشت… انگار داشتم با دیوار حرف میزدم…برای خودش خوابیده بود… نکنه از من زده شده و بره با یکی دیگه …. غلط کرده تقصیر خودشه حالا بایدم جورشو بکشه مگه من بچه خواستم؟》
خسته از این افکار مالیخولاییش که این مدت زیاد به سراغش میامد به پشتی تکیه داد و نگاهش را به تلویزیون خاموش داد
تمام وسایل خانه هم سنتی و قدیمی بودن عمه اعتقاد داشت اینطور معنای زندگی را بهتر میفهمند و انرژی مثبت همه جا پخش میشود
عطر چای و هل با کلوچههای داغ سنتی مستش میکرد
استکان چایش را برداشت و با پولکی که عاشقشان بود مشغول خوردن شد
_دستتون درد نکنه عمه…تو این چی ریختین انقدر خوشمزه شده ؟
و اشارهای به کلوچهها کرد
تبسم شیرینی کرد و جرعهای از چایش را نوشید
_توش پودر نارگیل و شهد انگور ریختم..بخور مادر ، نوش جونت
در مقابل محبتهایش فقط توانست با قدردانی نگاهش کند این زن مهربانتر از حد تصورش بود
بعد از خوردن چای کنار هم نشستن عمه مشغول بافتن شال و کلاه برای آرش و دوقلوها بود دستانش تند و فرز بودن میگفت میخواهد تا موقع رفتنشان آمادهشان کند
_چرا ساکتی دختر….نترس یا خودش میاد یا نومهاش
خندهای به لهجه شیرین اصفهانیش زد و گفت
_نه تو فکر بودم
چشمانش ریز شد
_چه فکری دخترم…کمتر استرس بده به خودت…تو این دوره زمونه با این همه امکانات غمت نباشه….دوقلوهات صحیح و سالم به دنیا میان
لبخند محوی زد و نگاهش را به حلقهاش داد
_نه عمه جون نمیترسم…فقط…
_وای دختر…تو که منو کشتی…خب بگو دیگه
با خجالت لب گزید بیچاره را عاصی کرده بود با این مکث کردنهایش
_عمه به نظرت امیر منو دوست داره ؟
همانجور که مشغول کار بود با تعجب نگاهش کرد
_وا دختر حرفا میزنیا….مگه شک داری…پسره دیوونته ، عاشقی پیشکش…نگران چی هستی خوشگل خانم ؟
ناخوداگاه پرسید
_واقعا من خوشگلم ؟
عمه بیچاره درمانده دست از کار کشید
_تو عقلتو از دست دادی…خب معلومه که خوشگلی…چیه شوهرت قربون صدقهات نمیره ؟
صورتش گل انداخت و با خجالت اعتراض کرد
_عه عمه این چه حرفیه !!
خنده کوتاهی کرد که ردیف دندانهای سفیدش نمایان شد و گوشه چشمانش چین افتاد ؛ دقیقا مثل امیر
_ای دختر…خب چی بگم…اصلا مگه امیر تو رو واسه زیباییت میخواد…آدم عاشق که فکرش سمت این چیزا نمیره
آهی کشید از دست خودش عصبانی بود با این افکار مسخرهاش…. مطمئن بود امیر در هر شرایطی او را دوست دارد ولی انگار یه ندای بدی در ذهنش همیشه او را سردرگم و آشفته میکرد کم کم داشت دیوانه میشد از دست این افکار که بهش پر و بال داده بود
عمه نچ نچ کنان سر تکان داد
_ناسلامتی لیسانس داری دختر…
تحصیل کردهای…نباید که همچین فکرایی کنی شوهرت تو رو میزاره رو سرش…الانم خسته کاره باید درکش کنی…تو مونسشی
ابروهایش بالا پرید
_یعنی میگید دارید اشتباه میکنم…اصلا خود شما سر حاملگی شوهرتون چه رفتاری باهاتون داشت ؟
چهرهاش یک لحظه رنگ غم گرفت و گندم پشیمان از گفتهاش سر پایین انداخت…
حتما یاد شوهرش افتاده بود کاش نمیپرسید
کمی که گذشت شنید که با صدای غمگینی سکوت را شکست
_اتابک خدا بیامرز…سر هر چهارتا بچهمون هر بار عاشق تر از قبل میشد….اصلا نمیذاشت کاری کنم…همیشه زود از سرکارش میومد خونه و هر چی ویار میکردم از زیر سنگ هم شده برام فراهم میکرد
بعد انگار در گذشتهها فرو رفته باشد لبخندی بر لب نشاند و آهی کشید
_یادمه محسنم رو حامله بودم…نصفه شب بود لبو هوس کرده بودم…هیچ جام که مغازهای باز نبود ، کل بازار رو گشت تا یه جا رو پیدا کرد و لبو خرید اونم خام….خودش اومد خونه و برام درست کرد انگار همین دیروز بود
به دنبال حرفش اشکی از گوشه چشمش چکید که سریع پاکش کرد و با لبخند نگاهش را به دخترک داد
_تو رو هم ناراحت کردم دختر…اینا رو گفتم تا بدونی این برادرزاده من خاطرتو خیلی میخواد….نشون به این نشون که سر نماز صبح بیدار شد و اومد پهلوی من کلی سفارش و پیغوم پسقوم که مراقبت باشم و هر چی خواستی برات فراهم کنم…گفت امروز کارش تموم میشه و برات یه سورپرایز داره که بعدا میفهمی
هاج و واج مانده چشم دوخته بود به دهان عمه ، یعنی راست میگفت ؟!
خیلی کنجکاو بود بداند چه سورپرایزی دارد هر چه هم سعی کرد از زیر زبان عمه بکشد موفق نشد در آخر با گریه آرش مجبور شد به اتاق برود
انرژی تازهای گرفته بود انگار با حرف زدن دلش سبک شده بود چقدر خوب بود که آدمها میتوانستند با حرف زدن کمی از درد دلشان را خالی کنند عمهخانم مثل یک مادر دلسوزانه گوش شنوا برای حرفهای تلمبار شده درون قلبش بود
شب ساعت هشت بود که آقا امیر هم تشریففرما شد برخلاف این چند روز خستگی در صورتش پیدا نبود و حسابی سرکیف بود
عمه در آشپزخانه بود ، آرش در بغل به استقبالش رفت و کتش را ازش گرفت
_خسته نباشی…بالاخره کارت تموم شد آقا ؟
بدون اینکه جوابش را دهد شاکی آرش را از آغوشش بیرون کشید
_صد بار بهت گفتم بچه رو بغل نکن…چرا گوش نمیدی هان ؟
لبخند محوی زد
_سنگین نیست آخه…حساس نباش تو رو خدا
چپ چپ نگاهش کرد و روی مبل نشست
_این عمه خانم ما کجاست…نکنه انقدر اینجا موندیم چشم دیدن ما رو نداره ؟
به دنبال حرفش چشمکی به گندم زد و دست دور کمرش حلقه کرد
عمه سراسیمه از آشپزخانه بیرون آمد و چشمغرهای برایش رفت
_حرف بیخودی نزن….خدا منو بکشه یه همچین فکری کنم
هر دو همزمان خدا نکنهای گفتن که موجب خندهاش شد
خواست از آغوش امیر جدا شود که نگذاشت و حلقهاش را تنگتر کرد
آرام لب زد
_زشته امیر بزرگتر اینجاست
توجهی به حرفش نکرد و کنار گوشش را بوسید
عمه با دیدن این صحنه اشک در چشمانش نشست و زیر لب خدا را شکر کرد
شب موقع خواب کارش که در سرویس تمام شد حوله پیچ وارد اتاق شد…. کمی زیر دلش درد میکرد و حدسش میگفت که به خاطر خوردن لواشکها بود… وای استرس به خودت نده گندم ایشاالله رفع میشه
مشغول عوض کردن لباسهایش بود که دستی دور شکمش حلقه شد
هینی کشید و لباسش را جلویش گرفت
_ترسیدم تو کی اومدی ؟
از پشت بهش چسبید و سرش را در گودی گردنش فرو کرد
_چرا خانمم از من ترسیدی؟ … نزاشتی که باهات بیام حموم…لااقل بزار کمکت کنم لباساتو عوض کنی
معذب از برخورد لبش به گردنش و پخش شدن نفسهای گرمش به کنار گوشش تقلا کرد خودش را از آغوشش جدا کند
هیچ دوست نداشت او را در این وضعیت آن هم لخت ببیند
_بزار لباسامو عوض کنم….الان میام…آرش کو خوابوندیش ؟
لبهای خیسش از روی گردنش پیشروی کردن و روی چانهاش نشستن
همزمان نوازش وار روی شکمش دست میکشید
_آرش خوابِ خوابه…امشب عمه گفت پیش خودش باشه…تو نگران نباش
وای خدا امان از عمه…قشنگ خواسته منو با این غول تشن تنها بزاره….در دل به خودش گفت نه که خودت دلت نمیخواد…
معلومه که نه ، هیچ نمیخوام منو تو این وضع ببینه… هوف گندم از بس تو این مدت خودتو ازش دریغ کردی که باعث این همه دوری شدی
با دردی که در شکمش پیچید دست از این افکار درهم برهمش برداشت
آخی زیرلب گفت و دست بر شکمش گرفت
امیر نگران دست از نوازش برداشت و دخترک را به طرفش برگرداند
_چیشد کجات درد میکنه ؟
لبش را گاز گرفت و خودش را کمی خم کرد این دیگر چه دردی بود عجب غلطی کرده بود حالا باید چه جواب امیر را میداد !
امیر سردرگم و کلافه از سکوت دخترک همانجور در آغوشش او را بلند کرد و به سمت رختخوابهای پهن گوشه اتاق رفت
.
_نه بزار لباس بپوشم….بزارم زمین حالت تهوع گرفتم امیر
اخمی کرد و دخترک را روی متکا گذاشت
_چی خوردی که حال و روزت اینه…برگرد بزار قفل اینو ببندم
لبش را گزید و سر پایین انداخت
_نمیخواد….فکر کنم واسم تنگ شده…فقط این پیراهن رو میپوشم
با نگاهی تب دار از پشت بغلش کرد و دست زیر گودی سینهاش نشاند
زیر گوشش پچ زد
_حس میکنم بزرگتر شدن
خجالت زده لب گزید
_خب….خب…واسه حاملگیه
فشاری بهش داد و زیر گوشش داغ شد
_تنبیه این همه ماه که خودتو ازم دریغ کردی چیه ؟
با حرص اسمش را صدا زد
_امیر ؟
هوم کوتاهی گفت و گاز آرامی ازش گرفت
بدنش سر شده بود در همان وضعیت کمی وول خورد و سعی کرد دستش را پس بزند
این کارش به مزاق شوهرش خوش نیامد و پوست گردنش را بین دندان فشرد
از درد آخی گفت و سرش را عقب برد
پوزخندی زد و تن دخترک را میان بازوانش حبس کرد
_کجا مامان کوچولو…این چند ماه خونمو تو شیشه کردی… کاری نکن برم دختر بیارما ؟
این حرف را به شوخی زده بود ، اما او که این حرف ها حالیش نبود با حرص موهایش را کشید و جیغ زد
_تو غلط میکنی…قلم پاتو میشکونم
تک خندهای زد و شانههایش را گرفت و دخترک را خواباند… خودش هم رویش نیمخیز شد
_ای من قربون اون حرص خوردنت بشم…مگه میتونم جز تو به کس دیگهای حتی فکر کنم… شوخی بود عشقم
در جواب بوسههای کوتاهش روی گردنش به حالت قهر رویش را گرفت و دلخور گفت
_هر شوخی میخوای کن…ولی این یکی خط قرمز منه
در دل قربان صدقه حسودیهایش شد و گوشه لبش را بوسید
_چشم شما جون بخواه…دیگه درد نداری که ؟
تازه یادش آمد شکمش درد میکرد اصلا دردش فراموش شده بود ، هوف
خمیازهای کشید و دست دور گردنش حلقه کرد…. نگاهش در چشمان مشکیش که زیر نور چراغ میدرخشید قفل شد
_نمیخوای بخوابی آقا امیر ؟
اینطور با ناز صدا کردنش عواقب نداشت ؟..
به خود آمد دید در آغوشش حبس شده و جای فراری ندارد… کم کم داشت احساس خفگی بهش دست میداد
_آخ پاتو بردار دردم گرفت
قفل پایش را باز کرد و یک آرنجش را روی بالش زیر سرش گذاشت و روی صورت دخترک خم شد
_خواب به اندازه کافی کردی امشب آقای شوهر کارت داره؟
ابرویش بالا پرید و مشغول بازی با ته ریشش شد
_فردا کلا بیکاری ؟
کف دستش را بوسید و لپش را کشید
_آره خوشگلم…فردا و سه روز آینده واسه من و تو و آرشه…عمه خانمم دوست داشت همراهمون میاد…میخوام کل اصفهون رو بگردونمت
لبخند شیرینی زد و ته ریشش را کشید که آخش به هوا رفت
با خنده نگاهش کرد و دست و پا شکسته چشمکی بهش زد که اخمش را بیشتر کرد یک اخم شیرین و جذاب که دلش را میبرد
صورتش را با دو دست قاب کرد و تیز نگاهش را در چشمانش گرداند
_تنت میخاره نه
نچی کرد و مظلوم نگاهش کرد
دلش رفت برای صورت تپل و آویزانش مگر میتوانست خوددار باشد با بوسههایش صورتش را وجب میکرد ، کم کم بوسهاش تبدیل شد به میک زدن جوری که زنش را به لذت رساند جوری که خندهاش را نمیتوانست کنترل کند
تمام صورتش خیس خیس بود در آخر به التماس افتاده بود تا ولش کند
_امیر تو رو خدا نه….
بی توجه زبانش را در گوشش فرو کرد
_وای…قلقلکم میاد…
با جیغ اسمش را صدا زد تا بالاخره ولش کرد
انگشتش را جلوی بینیش گرفت
_هیش تموم همسایهها رو بیدار کردی !
شاکی و پرحرص محکم صورتش را پاک کرد و زیرلب پررویی نثارش کرد
خاک بر سرش کنند که فکر میکرد از چشم شوهرش افتاده بود اینکه آتیشی بود…حالا هم شده بود آتشفشان
خودش هم نفهمید کی به خواب رفت خوب که شیطنتهایش را کرد در آغوشش گرفت و با نوازش هایش آرام شد
یه سوالِ فنی دارم از همه … امیر اینطوری قشنگ نیس؟؟
محبت کردن قشنگ نیس؟؟
خندیدن و شاد بودنِ آدما قشنگ نیس؟؟
ای کاش همه امون سعی کنیم ؛ در حدِ توانمون به همدیگه محبت کنیم … تا در مقابلش، محبت ببینیم!!!
شده حتی یه لبخند ، خودش میتونه حالِ خیلیا رو دگر گون کنه … لبخند ، مهربونی ، شادی ، حالِ خوب ، موفقیت و … رو از هم دریغ نکنیم ، دنیا خیلی خیلی کوتاه تر از اونیه ،که ما تصورشو میکنیم 🙂
خانم مرادی یعنی به جرئت میتونم بگم ، من از پارت پارتِ این رمان ، درس های زیادی رو گرفتم 🙂 که برام ارزشِ زیادی رو دارن …
ممنونم ازتون❤️🙌🏾
دینا عزیزم من سعی کردم تو این فصل فراز و نشیبهای یه زندگی عادی رو به تصویر بکشم توش شادی داره عشق داره غم و تلخی هم داره
مرسی از دلگرمیهای همیشگیت😍
بله متوجهم .
منظورِ منم ترویجِ رفتارهایِ انسان دوستانه و محبت و مهربانی و زندگیِ در کنار هم بود😄
ممنونم از شما بخاطرِ این رمانِ زیبا و درجه یک 🙌🏾❤️
بچهها اون اولش نوشتم بعد چهارماه غلطه
درستش اینه چندماه بعد
جیییییغ بلخره اومد
هو هو اولین کامنت برم بخونم🤣🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡
این دیوونه شدنش که فکر میکنه شوهرش دوستش نداره..لابد عوارض حاملگی هستش
عوارض 🤦🏻♀️ کلمه اش به ذهنم نرسید
دقیقا درسته توهمات بارداری هم بهش میگن😂
مرسی از دلگرمیت ماه بانو جونم😍😘
دیشب تنها کلمه ای که به مغزم رسید عوارض بود 🤣
میگم عالی شد پارت دادی
خیلی خیلی قشنگ بود پارت.. منتظر ادامه اش هستم 😁
دوتا کامنت قرار بزاریم زیر پستت😄 بفرما بانو
عشق منی💓
ببینم حمایتها چه جورین اگه ویو برسه به هزار و کامنتها سهرقمی شن ادامه میدم😊
خب معلومهههه میشه
بیاین کامنت بزاریددد😁
بالاخره رمان ها تایید شدن 😅😍
این رمان یکی از رمان هایی هست که خیلی دوسش دارم ….
همینجوری پرقدرت ادامه بده لیلا جان 😍💓
من صبح پاشدم دیدم🤣
مرسی از انرژی قشنگت عزیزم، بوس بهت😘
من دیشب شب زنده داری کردم تا ادمین رمان ها رو تایید کنه 😅🤦♀️
نه من دیگه تحمل بیخوابی نداشتم😂
راستی اسمت چیه؟
هلیا هستم 🙂
اسمت خیلی قشنگه جونم☺
خوشبختم از آشناییت به جمعمون خوش اومدی🍄💛
خیلی ممنون عزیزم 😍♥️
منم خیلی خوشبختم از آشنایی شما و خیلی خوشحالم که به این جمع گرم و صمیمی اومدم 😊
وااااای چه قشنگ و رمانتیک بود لیلا جون چشمام قلبی شد😍😍😍🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡
لطفااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
حمایتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
کنیدددددددددددددددددددددددددددددددددددددد
##رمان_عاشقانه#نویسندگی
لطف داری بهم تارا جونی😍
این بوس هوایی هم تقدیم به تو😘
لیلا چه زود میخوابی🤣🤣
مگه خوابه😂
آره زود میخوابه همیشه دقت میکنم😂😂😂 از ساعت ۱۱ شب به بعد دیگه خبری از لیلا نیست
درست حدس زدی جونم دیگه خیلی دیر کنم دوازده شب😂
چقدر قشنگ بود عزیزم به به❤😍😘
مرسی که خوندی نیوش خوشگله🤗💝
واهاهاهااییییییی پارت جدید چقد قشنگگگعهههه🥲♥️♥️♥️
فقط ذوقت😂🤦♀️
ممنون از حمایتتون❤
عالی بود لیلا جونم💗🥰
ولی این گندم چه دیوونست ها فکر میکنه امیر دوسش نداره بعد امیر استغفرالله…📿📿🤣😈
کلا میام تو سایت باید فقط بگم استغفرالله از دست تو فقط🤣🤣
😀😀😀😀🤣🤣🤣
آره واقعا 😂
توام که عاشق همچین صحنههایی هستی،
شوهر نمونه آیندهات🤣🤣
نه اسب قشنگم ببین اشتباه نکن من واسه خودم از این صحنه ها دوست ندارم🤓
مال بقیه شای یکم برام بحث جذابی باشه😈😈🤣
ای ورپریده😱
نگران نباش نوبت تو هم میرسه 😜😜
نوبت همه…
#حمایت_از نویسندگان
عالی بود
🌹قربونت برم مرسی از نگاه قشنگت🌹
اینقدر گفتی لواشک دلم خواست…
علیرضا رو فرستادم بگیره برام🤣🤣
وایی بندهخدا نصفهشبی زابهراه شد🤦♀️
اره بیچاره🫠🤣
ولی خرید..جاتون خالی خوردیم🤣🤣
نوشجونتون😊
آخ جون بلاخره گذاشتییییی😁😁😁
چقدر قشنگ بود این پارت😍😍🥰
بازم اکلیلی شدم✨️🥺
نمیشه توی همین پارت رمان رو تموم کنی؟🥲🥲🤕
🐞بله دیگه گفتم بذارم😉😊
نه خانوم تازه اولشهها🙃
ممنون از حمایتت🐞
ومن هر دفعه باخوندن رمانای توعشق میکنم عالی بودی خسته نباشی خواهرم
🍄خوشحالم از اینکه خوشت اومده نازخاتون قشنگم مرسی از انرژیت🤗🍄
نگاه توروخدا هر دفعه قلبم
فرق میکنه🙄😊
منظورم لقبم بودا نازخاتون روازکجا آوردی دختر
از تو ذهنم تو رمانم این لقبتو ذکر کردم😂
یاد پیرزنای قدیمی میفتم😂🙄