نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان بوی گندم جلد دوم

رمان بوی گندم جلد دوم پارت دوازده

4.6
(114)

صدای خنده های آن زن تنش را می‌لرزاند

همه این کارها را کرده بود تا به هدفش نرسد
که این زن پایش را از این خانه بگذارد بیرون
ولی مردش رفته بود بی توجه به او داشت با زن دیگری خوش می‌گذراند

انگار بهش جنون دست داده باشد ، به جان پوست دور ناخن هایش افتاد

زیر لب با خودش حرف میزد

_نمیتونه…حق نداره…مگه الکیه

موهایش را در چنگ گرفت

_دوستم داره…فقط دنبال تلافیه…آره
منو فراموش نمیکنه

گندم احمق نمیشنوی صداهاشون رو

بغضش برای چندمین بار ترکید

حقیقت مثل پتک توی سرش کوبیده شد
حالا باید چکار میکرد دیگر هیچ چیز مثل قبل نمیشد ، عشقش مردش ؛ همه کسش داشت در حضور او خیانت میکرد چرا زنده بود !

******

عین یک مرده متحرک به دیوار روبرویش زل زده بود ساعت چند بود… اصلا چه موقع از روز بود ؟

از پنجره قدی به بیرون نگاه کرد هوا تاریک شده بود و او چندین ساعت در این اتاق حبس بود نمی‌توانست بپذیرد نه امکان نداشت مردش عشقش به او خیانت کند

صدای پاشنه های کفشی از توی راهرو به گوشش می‌رسید و پشت بندش صدای سرحال امیر

_ عالی بود دلی فردا همین موقع تو برج میبینمت نظرت چیه؟

نفس هایش سنگین شد

چرا نمیمرد ؟

دست بر گوشهایش گرفت تا صدای
خنده هایشان را نشنود

حق او این نبود ، نه‌‌‌‌‌… باختی گندم بدم باختی میخواستی خودتو به کی ثابت کنی هان به کسی که یه جو ارزن هم برات ارزش قائل نبود !!

پای عشقش نموند همش حرف بود و بس تو روزای بد پشتت نموند میخواستی تحمل کنی تا همه چیز درست شه حالا چیشد دلت شکسته تر شد که زندگیتو حرومش کردی بسه این همه تحقیر

سرش را میان دستانش فشرد باید کاری میکرد اینطور نمیشد تا به الان دست روی دست گذاشته بود تا چه بشود نه راه خوبی را انتخاب نکرده بود

با صدای چرخش کلید توی در به خودش آمد
با دیدنش تنفر عجیبی در دلش جوانه زد نمی‌دانست چرا ولی در همین چند ساعت سردی بدی به او پیدا کرده بود

در این مدت به خود قول داده بود پای همه اخلاق بد و زورگویی‌هایش بایستد تا بلکه حقیقت برملا شود اما این یه قلم به فکرش هم خطور نمی‌کرد طاقت این یکی را دیگر نداشت

سرش را بالا گرفت و با کینه بهش خیره شد
چطور می‌توانست مقابلش بایستد و در چشمانش خیره شود یک ذره هم ندامت در وجودش نبود یعنی آنقدر بی چشم و رو شده بود که حالا راحت در چشمان زنش زل میزد آن هم با این همه بلایی که سرش آورده بود !!

دست مشت شده اش را کنار پایش بهم فشرد
رگه های خشم در چشمانش موج میزد عصبانی بود چرا ؟

نمی‌توانست از نگاهش حرف دلش را بخواند جوری خیره اش شده بود که انگار او بهش خیانت کرده بود

خواست بگوید تویی که تو این خونه در همین اتاق بغلی از من گذشتی چطور روت میشه حالا جلوم وایستی

اما ترجیه داد حرفی نزند دیگر حتی دلش نمی‌خواست جلویش زبان باز کند ، خسته بود خسته از این همه کشمکش

صدای گریه آرش را که شنید نتوانست بماند
بلند شد تا برود که بازویش اسیر دستش شد

_کجا…مگه از من اجازه گرفتی که داری راهتو میکشی میری ؟

با شدت پسش زد

_ولم کن…من به اجازه کسی نیاز ندارم…حالام از سر راهم برو کنار…من و بچمو به حال خودمون بزار

خنده عصبی کرد

در دل آرزوی صبر کرد دیگر طاقتش بریده بود از رفتارهای مرد مقابلش

با تمام قدرت هلش داد عقب

_بهت میگم برو کنار…نمی‌شنوی گریه آرشو ؟

خنده اش قطع شد

اخم هایش را درهم کشید ؛ حالت چهره اش سخت و غیر قابل نفوذ شد

جلو آمد و ضربه‌ای به کتفش زد

_مثل اینکه باید یادت بندازم….اینجا منم که دستور میدم…توام موظفی ازم اطاعت کنی…
من میگم کی میری سراغ آرش….هر چند باید از الان آرزو به دل بمونی رنگ آرشو ببینی

مثل آتشفشان منفجر شد این یکی برایش غیر قابل هضم بود

یقه اش را در دستش گرفت

_خفه شو لعنتی…فکر نکن میتونی منو با تهدید بترسونی….من مجبور نیستم به حرفات گوش کنم….دیگه برام مردی امیر ارسلان کیانی

آخر جمله اش را با فریاد گفت

جوری که امیر سرجایش خشک شد

تا به اکنون او را اینگونه ندیده بود سردی کلام و چهره جدی و مصممش عجیب و در عین حال غیر قابل باور بود

عصبی دستش را از یقه اش جدا کرد
و چشمانش را بهم فشرد

_برو تا از گریه تلف نشده

همین حرف کافی بود که عین تیر به سمت پسرش پرتاب شود نمی‌دانست دنبال چه بود فقط میخواست او را عصبانی کند از هر چیزی برای خالی کردن خشمش استفاده میکرد ، سلاحی محکمتر از آرش نداشت

پسرکش با دیدنش بغض کرده دستانش را از هم باز کرد دلش ریش شد این دیگر چه زندگی بود پسرکش داشت در آتیش انتقام پدرش می‌سوخت نباید همچین اجازه ای میداد باید تمامش میکرد خیلی زود

******

چنگی به موهایش زد و شروع کرد دور اتاق قدم زدن دیگر مغزش بهش جواب نمیداد
خودش هم نمی‌دانست تا کی می‌تواند با این وضع زندگی کند نه می‌توانست طلاقش دهد و نه حوصله این زندگی کوفتی را داشت

این زن همه چیزش را نیست و نابود کرده بود
بارها تلاش کرد تا با زخم زبان و بدرفتاری‌هایش او را از خود براند اما
هنوز هم با مظلوم نمایی‌هایش میخواست حالش را خراب کند کی رشته نازک این رابطه پاره میشد خدا داند

*******

با احساس سنگینی چیزی روی بدنش از خواب پرید

نفس در سینه اش حبس شد

یک جفت چشم مشکی آشنا مقابل صورتش بود

از وحشت زبانش بند آمده بود صورتش داشت هر لحظه جلو می‌آمد این دیگر چه کابوسی بود تقلا کرد از بغلش بیرون بیاید

با احساس خیسی روی لبش جیغ بلندی زد که صدایش در گلو خفه شد انگار بختک به جانش افتاده بود نمی‌توانست نجات پیدا کند

با وحشت چشمانش را باز کرد

قلبش عین گنجشک در سینه میزد نگاهی به دور و اطرافش کرد مثل شب های قبل باز هم داشت کابوس میدید

دستی بر صورتش کشید و ملحفه را برداشت تا دوباره بخوابد که با دیدن مرد روبرویش
راه نفسش بسته شد

کابوسش انگار در بیداری داشت به حقیقت میپویست

مات به چهره عصبانیش زل زد هر آن منتظر واکنشی ازش بود اصلا اینجا چه میخواست ؟

با قرار گرفتن دستش روی دهانش
چشمانش گشاد شد مثل جوجه ای در چنگال گرگی گیر افتاده بود

انگشتش را جلوی بینیش گرفت

_هیش منم نترس

نترسد ؟ داشت به خود میلرزید اینجا چه خبر بود !!

سرش سنگین و گنگ بود با همان دهان بسته اصوات نامفهومی را ادا کرد

با غیض دستش را برداشت

قبل از اینکه صدایش بلند شود زیر گوشش غرید

_وای به حالت بخوای جیغ بزنی اونوقت من می‌دونم و تو

این مرد چطوری وارد اتاق شده بود چرا فکر میکرد هنوز هم دارد خواب می‌بیند

ناباور سرش را تند تکان داد

_تو…تو…چطوری..

نگذاشت حرفش تمام شود نیشخندی زد

_چیه واسه خوابیدن کنار زنم باید عوارضی رد کنم ؟

گردنش را کج کرد پلکش لرزید

چرا نمی‌توانست معنی حرفش را درک کند
این مرد چه از جانش میخواست ؟

دستش را روی سینه اش گذاشت تا کمی عقب برود

_برو…واسه چی…اینجا اومدی ؟

چقدر صدایش میلرزید این مرد مگر امروز با کس دیگری وقت نگذرانده بود حالا برای چه به سراغش آمده بود؟

فکر کند از نگاهش سوال ذهنش را خواند

پوزخندی روی لبش بود با پشت دست صورتش را نوازش کرد

_دلت واسم تنگ نشده همسر عزیزم ؟

آب دهانش را قورت داد نیش کلامش تا مغز و استخوانش را سوزاند

باید کاری میکرد

_ من آدمی مثل تو رو نمی‌شناسم…برو عقب… چیه اون یکی تموم شد….حالا اومدی سراغ من….ولم کن

دندان هایش را بهم فشرد

_بهتره خفه شی….تو زن منی…منم هر وقت بخوام باید در اختیارم باشی شیرفهم شد ؟

دوست داشت از حرفهایش عق بزند
این مرد غیر قابل شناخت بود باید خودش را از این وضعیت نجات میداد

دستانش را به حالت سپر جلویش گذاشت

_بهت میگم برو عقب…من زن تو نیستم

شاکی نگاهش کرد

_دهنتو ببند گندم تا پرخون نکردمش
کارت به جایی رسیده میگی زن من نیستی پس حتما معشوقه اون بی ناموسی نه ؟

صدایش آنقدر بالا بود ترسید آرش بیدار شود
دروغ چرا ازش ترسیده بود

با عجز نگاهش کرد

رگ های گردنش از بس برجسته شده بودن حس میکرد الانه که از وسط پاره بشن

با صدایی لرزان شروع کرد به حرف زدن

_چرا سراغم اومدی….از جونم چی میخوای خودت گفتی زنی به اسم من نداری…گفتی من خطاکارم…حالا چطوری میتونی با زن خطاکارت باشی هان….تو که بهم یه ذره اعتماد نداری حالا مگه چی عوض شده که امشب اومدی اینجا ؟

نگاهش یکجور عجیبی سرد بود هیچ نرمی در چهره اش پیدا نبود اخم جدانشدنی صورتش میان ابروهایش خودنمایی میکرد

لبخند عصبی هم روی لبش بود که او را به وحشت می‌انداخت

_آره تو راست میگی…هیچی عوض نشده همه چیز طبق رواله…ولی خب تو تا آخر عمرت قراره اینجا زندگی کنی…منم با خودم گفتم یکمم به فکرت باشم بد نیست…به هر حال تو زن منی و منم به عنوان مردت از نیازات خبر دارم..باید یه جوری آرومت کنم یا نه ؟

حرفهایش تنش را لرزاند این مرد بد تفنگ را به سمتش نشانه رفته بود دوست داشت همینجا بمیرد ولی این حرف ها را نشنود او گندم بود دختر حاج عباس ، نورچشمیش
حالا مردی به خود جرئت داده بود و داشت با تحقیر سلاخیش میکرد

نفهمید این همه نیرو را از کجا آورد

ضربه محکمی به تخت سینه اش زد اما دریغ از عقب رفتن این مرد امشب ولش نمی‌کرد

بازویش را روی سینه اش فشرد که از درد آخی گفت

_بهتره آروم سرجات بمونی گربه وحشی.

با انزجار نگاهش کرد

_ازت متنفرم من….

انگشتش را روی سینه‌اش کوبید و نفسی گرفت

_ قبل از اینکه وارد زندگیت شم جوری زندگی کردم که احد و ناسی جرئت نداشت بگه بالای چشمت ابروئه….حالا تو میخوای با تحقیرات منو از پا در بیاری….نه آقای کیانی کور خوندی گندم محتشم حاضره بمیره ولی تن به این خفت نده….به خداوندی خدا بخوای بهم دست بزنی جیغ میزنم برو عقب

فکش از خشم منقبض شد

باید جواب این دخترک چموش را میداد تا حساب کار دستش بیاید، پوزخند زد.

_میخوام ببینم چطوری میخوای جلوم وایستی….جیغ میزنی….بزن اونوقت آرش به گریه میوفته…تو که اینو نمیخوای عزیزم ؟

از حرص و خشم نفس نفس میزد

مگر چکار کرده بود که این همه ظلم نصیبش میشد از بس تقلا کرده بود تمام بدنش خیس عرق شده بود

صورتش را عقب برد

_نمیخوام چرا نمیفهمی….مگه زوریه ؟

کامل رویش خیمه زد کف هر دو دستش را دو طرف سرش روی تخت گذاشت و از لای دندان هایش غرید

_بهتره وحشی بازیاتو بزاری کنار…چون به ضرر خودت تموم میشه مثل اینکه نمیدونی وظیفه زن تمکینه

حرفهایش سوهان روحش بود
لبش را بهم فشرد تا بغضش نترکد می‌دانست دهان باز کند همین الان رسوا میشود

مثل چوب خشک بدون حرکت نگاهش میکردحس بدی داشت مثل این بود که فقط تخت مردت را گرم کنی او هرزه توی خیابان نبود که چنین رفتاری باهاش میشد از بغض داشت خفه میشد حالش بیچاره‌گونه بود و این ضعف در مقابلش را هیچ جوره نمیتوانست رفع کند هیچ راه فراری نبود کم مانده بود اشکش بریزد

ببین چه راحت به هدفش رسید گندم چطور میخوای جلوی این مرد وایستی اصلا اشتباه بود رابطه یک گرگ با جوجه مگر نه آن قدیما بهش گفته بود که دوست دارد شبیه گرگ باشد که طعمه اش مال کسی نباشد حالا دقیقا مثل لقبش داشت جسمش را سلاخی میکرد

دیگر مثل گذشته از بوسه ها و زمزمه های عاشقانه خبری نبود حالا فقط درد بود و تحقیر کاش که همین امشب بمیرد این مرد بلد بود چطور حالش را خراب کند

میخواست او را زنده زنده آب کند آخ که خوب بلد بود چطور طرف مقابلش را از ریشه بسوزاند این هم یک نوع مجازات بود دیگر

از شدت ضعف و درد نفسهایش منقطع شده بود

_بسه‌‌‌….آخ…

انگار که نشنید

سرش را روی سینه‌اش گذاشت همانجا بی‌حرکت ماند

بغض داشت خفه اش میکرد این بار بلند تر گفت

_بسه نمیشنوی ؟

نفس های عصبیش بلند شد

این بوی گندم بود ، فکری داشت عین خوره مغزش را میخورد حالش بد میشد از اینکه مرد دیگری تن زنش را….

چشمانش را با درد بهم فشرد حتی فکرش هم دیوانه‌اش میکرد آخ که باور نمی‌کرد ولی این رفتارها پس چه معنی میداد این پس زدن ها مگر نمی‌گفت عاشقش هست چرا دیگر مثل گذشته ها از بودن با او خوشحال نمیشد ؟

خودت چه فکری می‌کنی امیر این زن رو با حرفات نابودش کردی چه انتظاری ازش داری !

بین خودش و وجدانش در حال جدال بود
نمی‌توانست درست تصمیم بگیرد

عقلش یک چیزی میگفت و قلب و احساسش پیش این زن بود

عمیق عطر تنش را بو کشید نتوانست جلوی ریزش اشکش را بگیرد

_دیگه هیچوقت مثل قبل نمیشه…دیگه گندم پاک من نیستی.

قلبش فرو ریخت

نفسهایش از شنیدن حرفهایش سنگین شده بود این مرد شک به جانش افتاده بود که هیچ جوره از ذهنش بیرون نمیرفت هم گندم را میخواست و هم نه دیگر چطور میتوانست مثل قبل زندگی کند آن حرف ها آن صحنه ها هیچوقت فراموش نمیشد

همین فکرها خونش را به جوش میاورد جوری که حالا حرکاتش خشن شده بود دیگر گندم زن خودش را نمیدید حالا آن زن مست روی تخت جلوی چشمانش بود که جلوی مرد غریبه ای میخندید

نفهمید چقدر چند ساعت گذشت

به خود آمد دید تن بیجانش در آغوشش میلرزد زیر لب لعنتی گفت و از رویش کنار رفت

تا ازش جدا شد هق هقش بالا گرفت

چنگی به موهایش زد

_گریه نکن

بی‌رمق گریه اش را در بالش خفه کرد

این مصیبت کی تمام میشد دوست داشت همه چیز طور دیگری بود آنوقت قد تمام دلخوری‌هایش این مرد را بغل میکرد و از همه چیز برایش می‌گفت ولی می‌دانست فایده ای ندارد

دیگر همه چیز تمام شده بود این عذاب ها روح و جسمش را کشته بود

با صدای محکم بسته شدن در چشمه اشکش جوشید…. رفت فقط اومده بود واسه نیازش براش مهم نیست حالم ، اگه همه چیز مثل گذشته ها بود انقدر میموند و نوازشش میکرد تا آرام بشود ولی الان رفتن را انتخاب کرده بود آخر دیگر گندمی وجود نداشت آخ که چقدر بدبخت بود

پتو را روی تن برهنه اش کشید بدنش در این مدت آنقدر ضعیف و لاغر شده بود که ضعف شدیدی به جانش افتاده بود حس میکرد چشمانش سیاهی می‌رود سرش را روی بالش فشرد تا با خوابیدن حالش کمی بهتر شود

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 114

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

لیلا مرادی

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
81 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

امیر عوضی🤣
ایشالله بری بمیری🥲🤣🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

نمیدونم دلم خواست🤣🤣🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

چه لقبی😝🥰

Newsha
1 سال قبل

امیر واقعا بی لیاقته…نه لیاقت گندم رو داره نه آرش🥺

Ghazale hamdi
1 سال قبل

وای دلم خونه واسه گندم😭😭😭😭
بمیرم واسش😢🥺

Ghazale hamdi
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

😭😭😭😭

camellia
camellia
1 سال قبل

چقدر خره این گندم.بچه رو بردار و برو جایی که هیچ کس پیدات نکنه.برای چی این همه تحقیر و ذلت و تحمل می کنه.اون امیر عوضی هم بره به درک.اینقدر خفت نوبره به خدا.😤😤😤😠(می دونم رمانه ولی اینقدر حرص خوردم سردرد گرفتم)😥

camellia
camellia
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

به خدا جدی گفتم.تازه الان یادم اومد وقتی پارت ۱۱ رو می خوندم طپش قلب گرفتم.داشتم سکته هه رو می زدم.😖😢😭

camellia
camellia
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

متاسفانه من خیلی احساساتی و دل نازکم.🙁😢😭زود تحت تاثیر قرار می گیرم.خیلی,سعی کردم نخونم فصل دوم رو ولی تسلیم شدم.🤗

camellia
camellia
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

باش.سعی میکنم.😘😘😘😘

sety ღ
1 سال قبل

هردو شون به یه اندازه خنگ و نفهمن😂😂😂
جلد قبل فقط گندم رو خنگ میدونستم اما الان امیر هم از اون خنگ تره😂😂

الماس شرق
1 سال قبل

در یک جمله خطاب به امیر:
خاک تو سرت بی لیاقت نفهم😐

camellia
camellia
پاسخ به  الماس شرق
1 سال قبل

هزار بار موافقم.

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

عزیزان عزیزان توجه کنید این رمان به دلیل تاثیر منفی در جوانان کشورمان مسدود گشت🤣🤣🚨🚨

Ghazale hamdi
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

🤣🤣🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
من تازه رفتم بالا پایین نمیام . کجاشو دیدی حالا میخوام اهنگم بذارم برقصم🤣🤣🤣🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

چشم🤣🤣
طپش قلب گرفته یکی🤕💔

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

یه بنده خدایی هم از شوهرش طلاق گرفته تا شوهرش بهش شک نکنه🤣🤣🤣

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

گفته به لیلا نگو عذاب وجدان نگیره😁😁

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط sety ღ
𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

🤣🤣🤣🤣

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

ستایش…دوست دختره سهیل رو دیدم😑

sety ღ
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

جووون چه شکلیه خوشگله؟؟؟

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

خوبه خوشگله….
ولی از وقتی عکسش رو دیدم یه حس خواهرشوهر بازی بهم دست داده…😑💪

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

جون🤣🤣

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

😂😂😂😂😂

sety ღ
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

🤣🤣🤣
از الان دلم برای دختره میسوزه🤣🤣🤣
من عکس دوست دختر پسر خاله ام رو دیدم حس کردم باید جای خواهر شوهر نداشته اشرو براش پر کنم چه برسه به تو که مال داداشت رو دیدی🤣🤣🤣🤦‍♀️🤦‍♀️

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

جون🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

ستی خوشگله علی پیام داده🤣
یعنی از دست پر رو بودن این بشر دلم میخواد سرم رو به دیوار بکوبم🤣💔💔

sety ღ
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

چقدر رو اعصابه این پسره اه اه
یکم غزور یکم عزت نفس

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

دقیقا👏
حوصله ندارم پیامشو بخونم
شاید فردا خوندمش🤣🤣

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

گناه داره بخدا…

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

🤠

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

😂😂😂😂😂

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

عه کی🥴

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

🥺💔
ببین چه کردی تو با دل من…
عشق تو اخر شد قاتل من
تو میروی و من میمانم…
به گریه میرسم، میدانم…نفرین نمیکنم، من عاشقم نمی توانم…..
خدانگهدار…..تمام لحظه های عاشقانه ی من…
خدانگهدار….دلیل تمام گریه های کودکانه ی من
سفر سلامت…به دل بماند
امید دیدار…خدانگهدار… 💔

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

دیگه آنقدر غمگینش نکن سحری💔🥲
جوون چه عکس زیبایی پروفایلته سحری💝

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

مرسی عزیزمم
بفرمایین اینم اقا علیرضای مظلوم🤣

Ghazale hamdi
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

خیلی قشنگین کنار هم🥺🥺😍

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  Ghazale hamdi
1 سال قبل

قربونت بشم🥹💚

Ghazale hamdi
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

خدا نکنه خواهری 😘🥰
بمونید برای هم😍😍

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  Ghazale hamdi
1 سال قبل

🥹🥹

sety ღ
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

سحری ایشالا کنار هم خوشبخت باشین😍♥️
پروفایلتت رو که میبینم دوست دارم برم تو کوچه داد بزنم یکی بیادمنو بگیره🤣🤣🤦‍♀️

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

قربونت بشم🤣🤣
ایشالله یکی میاد میگرتت مثل علیرضا مظلوم و سربه زیر🤣🤣

Ghazale hamdi
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

سحری دیازپام رو خوندی؟😁😁😁

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  Ghazale hamdi
1 سال قبل

وای اره….
این چی بود نوشتی😔

Ghazale hamdi
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

یه چیز قشنگ😁😁😁
میدونم آزار دارم نیاز نیست بگید🙃🥲

sety ღ
پاسخ به  Ghazale hamdi
1 سال قبل

غزل یه حسی که نسبت به رمانات داشتم رو بگم؟؟؟

Ghazale hamdi
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

آره حتما بگو

sety ღ
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

عروسیت دعوتم کن دست گلت رو که پرت کردی من بگیرمش🤣🤣🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

نه خیر دسته گل واسه نفسه🤣🤣
یا من🤣
در هر صورت مال تو نیست🤣🤣🤣

sety ღ
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

نفس کیه؟؟😂😂
دسته گل واس منه ضحی خله😂😂😂

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍