رمان بوی گندم جلد دوم

رمان بوی گندم جلد دوم پارت سه

تلفن را در دستش جا‌‌به‌جا کرد و همزمان آرش را روی پایش تکان داد

_نمیدونم ریحانه جون اصلا چند شبه خواب نداره یکسره گریه و لجبازی نه خودش میخوابه نه میزاره ما بخوابیم

_شاید دل درد داره بچه، دکتر بردینش

_آره بابا دکتر بهش دارو داد دیگه شکمش درد نمیگیره موندم چیکار کنم

ریحانه خانم آهی کشید

_گفتی شبا بیشتره نه ؟

دستی به موهای یک دست مشکی آرش کشید

_آره امیر بنده خدا شب میاد خونه دیشب انقدر بچه جیغ و داد کرد رفت تو یه اتاق دیگه اصلا نمیدونم دردش چیه

_چی بگم امیرم بچگیهاش اینطوری بود ولی تا شیش ماه اول…آرش الان یکسالشه
حالا اینا رو ول کن بزار من چی میگم…برو از عطاری بگو فلوس میخوام…من واسه دریا و ساحل دادم جواب داد…یه پنج دقیقه بزارش تو آب جوش بهش بده…فقط خدا خدا کن بخوره اینجوری آروم میشه

با دقت به توصیه های ریحانه خانم گوش داد
بعد از کمی صحبت کردن تلفن را قطع کرد و نگاهش را به آرش داد که آرام بهش خیره بود

با اخم تصنعی نگاهش کرد

_چی میشه شبا همینجوری باشی هان فقط بلدی حرص بدی منو

پسرک با تعجب به مادرش چشم دوخته بود

دلش برایش ضعف رفت بوسه نرمی روی صورتش نشاند و میان اسباب بازی‌هایش گذاشت و خودش هم رفت تا به کارهایش برسد

امیر دیرتر از همیشه از شرکت آمد از چشمهای سرخش و سر و وضعش آشفتگی بیداد میکرد

دمنوشی برایش آماده کرد و کنارش روی مبل نشست

_بخور تا سردرت خوب شه

با صدایش سرش را از روی پشتی مبل برداشت و نگاه کوتاهی به لیوان انداخت

_چیه توش

لبش را بهم فشرد

_زهر هلاهل توش ریختم…الان که میفهمم آرش همه چیش به تو رفته…رفتم امروز از عطاری فلوس خریدم ریختم با آب جوش بهش بدم…با هزار ناز و نوز چند قطره بهش دادم بس که گریه میکرد

چشمانش را تنگ کرد

_فلوس دیگه چیه…این آت و آشغال ها رو به بچه نده حالش بدتر میشه

با حرص نگاهش کرد و از جایش بلند شد

_آشغال نیست یه گیاهه…مامانت گفت واسه گریه‌هاش خوبه آرومش میکنه

ابرویی بالا انداخت و لیوان را به بینیش نزدیک کرد

هوفف خدا انگار توش سم ریختم همچین میکنه

خدا رو شکر امشب از آن شب‌هایی بود که آرش دست از لجبازی برداشته بود انگار همان چند قطره فلوس کار خودش را کرده بود

مشغول شیردادن بهش بود و در همان وضعیت با لپ تاب کمی از کارهای مانده‌اش را انجام میداد

با صدای در اتاق چشم از مانیتور گرفت

_عافیت باشه

دستی به موهای خیسش کشید و خودش را طاق باز روی تخت انداخت

_ممنون خانوم کارت تموم نشد

_نه هنوز یکم دیگه مونده

حواسش به کار بود که دست امیر را روی شکمش احساس کرد خودش را جمع کرد و دستش را برداشت

_ول کن الان وقت این‌کاراست ؟

مثل پسربچه ها سرش را روی پایش گذاشت

_دقیقا کی وقت اینکاراست چند وقته درست و حسابی ندیدمت این پروژه کوفتی تموم شه با هم یه سفر میریم خسته شدم دیگه

در لپ تاب را بست و قولنج گردنش را شکست حق با امیر بود یک سفر در این دود و دم تهران حسابی به دردشان میخورد

از خستگی رو به موت بود

_وای این بچه چرا سیر نمیشه !!

به دنبال حرفش خمیازه‌اش بلند شد

امیر دست برد و بندینه های لباسش را از پشت باز کرد

_خب پسرم گرسنشه دیگه بخور بابایی خوشمزه‌ست ؟

شاکی اسمش را صدا زد

_امیر تو رو خدا یه امشبو کوتاه بیا..خوابم میاد دارم از خستگی میمیرم

روی تخت نشست و از پشت در آغوشش کشید

_خودم خستگیتو در میکنم خوشگلم

بوسه ای به پشت گردنش زد و موهایش را یک طرف شانه‌اش جمع کرد

نفس های گرمش و حرکات ماهرانه دستانش داشت حالش را یک‌جوری میکرد

آرش بالاخره دست از شیر خوردن کشیده بود
و با تعجب به پدرش چشم دوخته بود

_امیر بزار آرش بخوابه بچم میترسه

چپ چپ نگاهش کرد و پسرک را از بغلش بیرون آورد

_بیخود بهونه نیار یه بچه یه ساله چی میفهمه

مثل ماری دور تنش پیچیده بود و راه فراری نبود خودش هم به این آرامش نیاز داشت ولی نمیدانست چرا همیشه دوست داشت از دستش فرار کند با بوسه ها و حرف‌های زیر لبیش حالا خواب از سرش پریده بود

تیشرتش را از تنش در اورد و گوشه ای پرت کرد

از لبش شروع کرد و بوسه داغی رویش نشاند رفت پایین تر چانه و گردنش را بوسه باران کرد

همزمان دستانش همه جای بدنش را فتح میکرد

آرش از بی توجهی پدر و مادرش خسته شده بود و با صداهایی که از خودش در میاورد میخواست اعلان حضور کند

امیر گودی سینه اش را لمس کرد

_دردت که نمیاد ؟

لبخندی به این نگرانی‌هایش زد آخر در این مدت به خاطر شیردادن سینه‌هایش متورم و دردناک شده بود

امیر با دیدن لبخندش خیالش راحت شد و همانجایی را که لمس کرده بود عمیق بوسید

بوسه اش حالا تبدیل به میک زدن شده بود

با صدای گریه آرش صدایش بلند شد

_یییههه نکن امیر

زیر لب ادایش را در آورد و برخلاف میلش ازش فاصله گرفت همانطور غر میزد
خنده اش گرفت میدانست حالا حتما حسابی کلافه بود

آرش با گریه مشت های کوچکش را روی شانه و سینه پدرش میکوبید و اینطور اعتراضش را نشان میداد

لبخندی زد

_بیارش اینجا بزار پیش خودم باشه

امیر با حساسیت اخمی کرد و آرش را با فاصله ازش روی تخت خواباند

حسادتشان هم مثل هم بود هر دو تشنه محبت این زن بودن

_هیش اگه گذاشتی به کارمون برسیم…فقط گریه چیه…با اون نگاهت منو نخوری پدرسوخته

ریز خندید

_باباش جلوشه

چشم غره ای برایش رفت

_حالا تو بخند گریه‌اتم میبینیم خانم ناز

آرش چهاردست وپا به آغوش مادرش خزید

پسرکش خوب همه چیز را فهمیده بود جوری سرش را به سینه‌اش فشرده بود که نگو معنیش این بود که دوست ندارد مادرش را با کسی شریک شود

امیر این صحنه را که میدید با حرص سرش را روی بالش گذاشت

_باشه بابا نخواستیم کی سهم تو رو خواست ؟

دلش به حالش سوخت امشب تمام
نقشه هایش نقش بر آب شده بود آرش را از سینه اش جدا کرد و مابینشان گذاشت خودش را بالا کشید و بوسه کوتاهی به لبش زد

_شب بخیر مرد اخمالوی من

اخمش محو شد و چشم غره ای برایش رفت

بازویش را زیر سر هردویشان گذاشت دیگر بدعادتشان کرده بود

_ببین یه بچه چطور دست و پام رو بسته

ریز خندید و بوسه محکمی به سر آرش زد

_بچم غیرتی شده روی مامانش

_یه غیرتی نشونت بدم اون سرش ناپیدا

به دنبال حرفش رویش خیمه زد و بوسه محکمی به لبش زد

با چشمان درشت شده نگاهش کرد

_دیوونه شدی ؟

نوک بینیش را به بینیش زد و با شیطنت گفت

_ هنوز مونده تا دیوونه شم

در همان حال خم شد و بوسه دیگری این بار روی صورت آرش نشاند

_پدر صلواتی چه بغضی‌ام کرده

با عشق به پسرکش زل زد که سرش را به گردن پدرش چسبانده بود و نامفهوم کلماتی از دهانش خارج میشد

وابسته هردویشان بود و حالا عشق و او و امیر قسمت شده بود و نثار میوه زندگیشان کرده بودن

امیر به نوبت بوسه هایش را تقدیمشان میکرد اول گندم بعد آرش بدون هیچ تبعیضی

بوسه های طولانیش حالا کوتاه و ریز شده بودن انقدر ادامه داد که حالا اشک از چشمانش سرازیر شده بود

با دیدن چشمان بارانی گندم اخم محوی کرد

_گریه چرا دیوونه ؟

دستی پشت چشمش کشید و با بغض گفت

_اشک شوقه..من…من…خیلی خوشبختم
امیر ارسلان

رنگ نگاهش عوض شد خودش را بالاتر کشید و موهایش را از جلوی صورتش کنار زد

_من خوشبختم که با وجودت جهنممو تبدیل به بهشت کردی…خوشبختم که آرشو واسم نگه داشتی…اگه تو نبودی شاید هیچوقت طعم عشق و زندگی رو نمیفهمیدم هیچوقت

میان اشک لبخندی بر لبش نشست
و به تیله های مشکیش که دل و ایمانش را ربوده بود خیره شد

امشب آرش هم پا‌به‌پایشان بیدار مانده بود و خوشحال بود از عاشقانه‌های پدر و مادرش

آرش را در بغلش گرفت و سرش را نزدیک صورت امیر برد

_برو بابا رو ببوس ببینم

پسرک تازه بوسیدن را یاد گرفته بود لبهای خیسش را محکم بر صورت پدرش چسباند

امیر با خنده در آغوشش کشید و مشغول قربان صدقه رفتنش شد

_جون دلم بوسو از کجا یاد گرفتی توله ؟

با لبخند سرش را روی سینه اش گذاشت و گفت

_بچم از الان داره مثل باباش شیطون میشه آخه

تک خنده ای زد و هر دو را در آغوش گرفت

یک خواب سه نفره خانوادگی عجیب میچسبید

******

تکه های مرغ سرخ شده را درون ظرف گذاشت حالا میماند سیب زمینی ها

امیر زنگ زده بود و امروز قرار بود برای ناهار به خانه بیاید از آشپزخانه حواسش را به آرش داد که توی روروئکش ایستاده بود و حسابی سر و صدا راه انداخته بود

_جانم مامان چی میخوای ؟

پسرک سعی میکرد راه برود دستانش را محکم روی لبه روروئک گذاشته بود و خودش را جلو میکشید

_مامان قربونت بشه پسر قوی من

تازه یک سالگیش را تمام کرده بود ولی حسابی باهوش و زرنگ بود

با صدای زنگ تلفن به خودش آمد زیر گاز را کم کرد و به سمت تلفن رفت

با دیدن شماره اخمهایش توی هم رفت

باز همین ناشناس مزاحمش شده بود نه حرفی میزد و نه سوالش را جواب میداد از جانش چه میخواست !!

تصمیم گرفت این بار جور دیگری با او برخورد کند

تلفن را برداشت و جواب داد

_تو کی هستی…چی از جونم میخوای…چرا مزاحمم میشی هان بگو ؟

صدای نفسهایش از پشت گوشی میامد سکوتش داشت روی مغزش راه میرفت

_ببین چی میگم بهت…یه بار دیگه بخوای مزاحمم بشی مجبور میشم به پلیس زنگ بزنم اینو خوب یادت باشه

این را گفت و تلفن را قطع کرد و سرجایش کوبید

از حرص نفس نفس میزد روی مبل وا رفت حسابی این تماس ها کلافه اش کرده بود چند وقتی بود که شخص ناشناسی هر چند روز یکبار بهش زنگ میزد عجیب بود که نه کاری داشت و نه حرفی میزد فقط سکوت بود و سکوت ، حتی یکبار خواست به امیر این موضوع را بگوید ولی موضوعی پیش آمد و کلا فراموشش شد

حتما امروز بهش میگفت دیگر خودش هم خسته شده بود

آرش را که به نق نق افتاده بود بغل کرد و رفت تا سری به غذایش بزند

کف گیر را روی ظرف گذاشت

دست بر سرش گرفت و روی صندلی نشست
تا حالش کمی بهتر شود چرا یکهو سرش درد گرفت آخ لعنت بهت تو کی هستی که میخوای آرامشم رو ازم بگیری !

صدای چرخش کلید توی در آمد خودش را جمع و جور کرد و از پشت میز بلند شد

امیر با باکس های خرید وارد خانه شد

_به به عجب بویی راه انداختی بانو کجایی ؟

به سمت آشپزخانه رفت با دیدنش تمام خستگیش یکهو پر کشید و رفت

جعبه های خرید را روی میز گذاشت

به طرفش رفت و بوسه عمیقی روی پیشانیش نشاند

_گندم من چرا نیومده استقبالم ؟

دلش ریخت این روزها خودش را زود گم میکرد

لبخند تلخی زد و دستش را روی صورتش کشید

_خسته نباشی عزیزم ببخشید حالا چرا انقدر خرید کردی ؟

آرش را از بغلش گرفت و پشت میز نشست

_یادم رفت بهت بگم…مامان زنگ زد گفت امشب میان اینجا حالا میخواست به تو هم زنگ بزنه

نگاهی به خریدها کرد و سر تکان داد

_کار خوبی کردن خیلی وقته ندیدمشون زنگ میزنم دریا و ساحل اینا هم بیان

ابرویش را بالا برد

_خود دانی هر کاری دلت میخواد انجام بده
یه شربت بهم بده دهنم خشک شد بابا حواست از اول فقط به اون خریداست

با خنده سرش را به چپ و راست تکان داد
مردش حتی به این خریدها هم حسودی میکرد پوف

لیوان آب پرتقالی برایش ریخت و جلویش گذاشت

صدای زنگ پیامش بلند شد رفت تا جواب دهد

دو پیام جدید اولی را باز کرد

《 من برات ضرری ندارم چرا انقدر شاکی هستی ؟ 》

چشمانش گرد شد این دیگر کی بود ؟!

تند پیام دوم را باز کرد

《 فردا جواب تمام سوالاتو میگیری خودمو بهت معرفی میکنم ولی قبلش باید بگم که هیچکس نباید از ملاقاتمون خبر داشته باشه 》

نفس در سینه اش حبس شد

کف دستانش عرق زد نشانی از خودش داده بود این ناشناس که بود ؟

نگاه اجمالی به سمت آشپزخانه انداخت امیر با آرش سرگرم بود

برایش تایپ کرد

_تو کی هستی قصدت از اینکارا چیه؟

قلبش در سینه تند میکوبید باید به امیر میگفت یاد حرف آخر پیامش افتاد کسی نباید خبر داشته باشد ولی آخر چرا !!

انقدر در خودش بود که صدا زدن های امیر را نشنید سرش را بالا گرفت و آب دهانش را قورت داد

اخمهایش در هم بود و با چشمانی ریز شده
خیره اش بود

_چ..چیزی..گف…گفتی؟

آرش را روی روروئکش گذاشت و به سمتش رفت

_چرا هر چی صدات میزنم جواب نمیدی کی بود؟

ناخوداگاه گوشیش را محکم در دستش فشرد
دستپاچه نگاه دزدید

_هی.. هیچی…یکی از دوستام بود

صدای زنگ پیامش دوباره بلند شد

دست و پایش را گم کرد حالا باید چکار میکرد

امیر کلافه سر تکان داد و از جایش بلند شد

_جوابشو بده حتما کار مهمی باهات داره

گنگ سرش را بالا گرفت تمام رفتارهایش ضایع بود دستانش میلرزید جلوی چشمان تیزی مثل امیر که با دقت کارهایش را زیر نظر داشت چطور باید پیام را باز میکرد

کنجکاو بود بداند چه چیزی برایش فرستاده است

با دیدن متن پیام حسابی گیج شد

《 نگران نباش قرار نیست آزارت بدم یا اتفاق بدی بیفته فردا قراره یک چیزایی رو بفهمی دختر عاقلی باش و چیزی به کسی نگو قراره فقط تو بفهمی اگه بگی همه چیز بهم میریزه تمام 》

بی توجه به حضور امیر دستش را روی سرش گرفت از پیام حدس میزد که پشت خط یک مرد است ولی آخر که بود که او را میشناخت و میخواست چیز مهمی بهش بگوید چه حرفی داشت کلافه و سردرگم شده بود

امیر با نگاهش او را زیر نظر داشت

_چته گندم حالت خوبه ؟

بی حواس سر تکان داد

_آ…آره…..آره…خوبم

صدای سوختنی به بینیش خورد یکهو یادش آمد وای غذایش سوخت

به سرعت وارد آشپزخانه شد

درب ماهیتابه را برداشت و سراسیمه کناری انداخت با دیدن سیب زمینی های سوخته اشک در چشمانش حلقه زد

همانجا کف آشپزخانه نشست نمیدانست برای سوختن غذایش گریه کند یا سوزش انگشتش که به ماهیتابه برخورد کرده بود

قامت امیر را جلویش دید نگاه کوتاهی به سیب زمینی های سوخته انداخت ازش دود بیرون میزد

کنار پایش زانو زد

_گندم چیشده حالت خوبه ببینمت ؟

با بغض نگاهش کرد

یکه خورد دیدن چشمان اشکیش حالش را دگرگون کرد

اخمی کرد و صورتش را میان دستانش پوشاند

_چته تو گریت واسه چیه دختر…فدای سرت غذات سوخت

گریه اش شدت گرفت همه‌اش تقصیر آن ناشناس بود که اینطور همه چیز را بهم ریخته بود

با بیقراری سرش را روی سینه اش فشرد

_همه…غذام….سو..سوخت…

بینیش را بالا کشید صدایش چقدر میلرزید

_همین…امروز فقط اومده…بودی…ق..قرار..

_بسه دیگه

لبانش را ورچید

چشمهایش را تنگ کرد

_واس خاطر غذا اینجوری عزا گرفتی تو دیوونه ای دختر

خودش هم نمیفهمید دردش چیست انگار سوزش دستانش بهانه ای بود که بغض این روزهایش بترکد

دستش را بالا آورد و جلوی صورتش گرفت مثل بچه ها مظلوم شده بود

_..دستم..سوخت

دندان هایش را بهم فشرد گریه اش حالش را خراب میکرد این دختر امروز چش شده بود میخواست ناز کند و او برایش ناز بخرد
دلش تنگ همین ها بود ؟

بوسه ای به انگشت قرمز شده اش زد

لبش را جدا نکرد انگشتش را میان لبهایش گرفت و مکی بهش زد

دخترک با تعجب بهش زل زده بود
دلش از دیدن حرکاتش به غلیان افتاده بود

_امیر ارسلان ؟

انگشتش را پایین آورد و بوسه عمیقی رویش زد

نگاه مهربانی بهش کرد

_دیگه نمیسوزه…پاشو…پاشو که گریه آرشم در اومد

لبخندی میان آن همه اشک زد

به دستش نگاه کرد واقعا که خوب شده بود و دیگر نمیسوخت

4.2/5 - (49 امتیاز)

لیلا مرادی

لیلا مرادی نویسنده رمان‌های: بوی گندم دو جلدی نوش‌دارو سقوط
اشتراک در
اطلاع از
guest
194 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سفیر امور خارجه ی جهنم
5 ماه قبل

اولین کامنتتتتت
عالی بود لیلا جون
خسته نباشی💜💜
هنوز به منقرض شدن علیرضا ی سلیطه امید دارماااا😂😂

آخرین ویرایش 5 ماه قبل توسط سفیر امور خارجه ی جهنم
لیکاوای قدیم آنتونی جدید
لیکاوای قدیم آنتونی جدید
پاسخ به  لیلا مرادی
5 ماه قبل

شک نکن بلایی سر هرکدومشون بیاری یا زندگیشون رو خراب کنی با تفنگ و دینامیت میام استقبالت

سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  لیلا مرادی
5 ماه قبل

خشن چیه ما خیلی لطیفیم🥺😂

سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  لیلا مرادی
5 ماه قبل

آره عزیزم
اون روی سگ مارو کسی ندیدههه😂🔪

آخرین ویرایش 5 ماه قبل توسط سفیر امور خارجه ی جهنم
دختر کوچیکه ی لوسیفر
دختر کوچیکه ی لوسیفر
پاسخ به  لیلا مرادی
5 ماه قبل

این روی خوبمونه تازه هنوز رو خشنه‌ بالا نیومده

آخرین ویرایش 5 ماه قبل توسط دختر کوچیکه ی لوسیفر
سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  دختر کوچیکه ی لوسیفر
5 ماه قبل

داریم مراعات میکنیم😂😂

سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  لیلا مرادی
5 ماه قبل

معلومه که باور میکنم لیلا جون
منتظر این صحنه هم باش عزیزم😂😂😂
کافیه بلایی سرشون بیاد😡
مخصوصا آرش😂💔
🔪💣🔫🧨
وسایلمونم آمادس😂

لیکاوای قدیم آنتونی جدید
لیکاوای قدیم آنتونی جدید
5 ماه قبل

عالیی👈👈❤❤❤❤👉👉
خسته نباشی💞
میگم این فصل دوم چند پارته؟

بی نام
5 ماه قبل

بمب وتفنگ که منتظرته مطمئن باش بذارستی احضاربشه نشونت میده ولی واقعا عالی بود

سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  لیلا مرادی
5 ماه قبل

حلال نمیکنیم
امکان نداره
منم که سفیر امور خارجه ی جهنم
یه راست میفرستم بری وسط جهنم انتقام تمام حرص خوردنامونو ازت میگیرم سر هر دو جلد😂🔪⛓️💘💣🔫🧨💔

آخرین ویرایش 5 ماه قبل توسط سفیر امور خارجه ی جهنم
سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  لیلا مرادی
5 ماه قبل

ستی جون خودش همدست منه عزیزم راه فرار نداری
مورچه نه ولی به ما رسیده😂😂🔪🔪

آخرین ویرایش 5 ماه قبل توسط سفیر امور خارجه ی جهنم
sety ღ
پاسخ به  لیلا مرادی
5 ماه قبل

من خودم به خونت تشنه ام😂😂
نه تنها کمکت نمیکنم بلکه به سفیر هم کمک میکنم😁🤣🤦‍♀️

سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  sety ღ
5 ماه قبل

بیا بغلمم😂🫂

بی نام
5 ماه قبل

کسی از الماس خبرنداره دیروزتاحالاپارت نداده؟

بی نام
پاسخ به  لیلا مرادی
5 ماه قبل

نگاه توروخداماروگذاشته توخماری حالاداره درس میخونه

بی نام
پاسخ به  بی نام
5 ماه قبل

راستی نتیجه گرفتم امروز ازخودم یه نازی جدیدبسازم فقط یه امشب میشم اونجوری که امیرعلی دوست داره می‌خوام خوشحالش کنم بسه دیگه حق باتوئه بایدازیه جاشروع کنم وامشب همون یه جاست واسه من …..الآنم دارم به خودم میرسم یکم دیگه میاددنبالم می‌خوایم بریم توویلای ماخارج شهر باهم تنهایی جشن بگیریم

بی نام
پاسخ به  لیلا مرادی
5 ماه قبل

فدات بشم من اگه حرفای تونبود من هنوز هم همون‌جوری بودم بخداازوقتی باتو آشناشدم هرروز بقیه روبارفتارام سوپرایزمیکنم بس که عوض شدم یاشایدم به قول تودارم به خوداصلیم برمیگردم

بی نام
پاسخ به  لیلا مرادی
5 ماه قبل

چرا سانسور ببخشید همین تووستی منوکشتین واسه انجام این سانسورا…….

بی نام
پاسخ به  لیلا مرادی
5 ماه قبل

ببخشیدا مگه قراره بیشتر ازبوس وبغل باشه؟؟؟😱

بی نام
پاسخ به  لیلا مرادی
5 ماه قبل

خدانکنه

sety ღ
پاسخ به  بی نام
5 ماه قبل

یعنی چی خدا نکنه؟؟؟؟
نازی یکم از بوس و بغل برین جلو تر دیگه…
بسه این همه درجا زدن🤣🤦‍♀️

sety ღ
پاسخ به  بی نام
5 ماه قبل

من بی سانسور میخواااام🥺🥺🥺

بی نام
پاسخ به  لیلا مرادی
5 ماه قبل

نوشابه نیست بخداتوعشق منی