رمان بوی گندم جلد دوم پارت سی و دو
آن روز عصر که شد از بیمارستان مرخص شد
..
موقع رفتن دکتر کلی بهش سفارش و گوشزد کرد که مراقب خود باشد و استرس را از خود دور کند
مستقیم به خانه مادرش رفتن به محض رسیدن گوسفندی جلوی پایش قربانی کردن با تعجب از روی خون رد شد
ریحانه خانم در آغوشش کشید و کمکش کرد تا وارد خانه شود
..
_نیازی به این کارا نبود واقعا..
..
_این چه حرفیه دختر بلا ازت دور باشه تموم گوشت رو قراره خیرات کنیم که چشم بد ازتون دور باشه
..
چیزی نگفت و وارد خانه شد مادرش با دیدنش اسپند به دست جلو آمد
..
_الهی قربونت برم من، بشین اینجا مادر
سرپا واینستا
..
روی نزدیک ترین مبل نشست و پاهایش را دراز کرد
..
دریا و ساحل هم بودن با دیدن آرش دلش ریش شد از نگاه بغضدارش معلوم بود که چقدر گریه کرده
..
دستش را دراز کرد
..
_بیارش اینجا ساحل…دلم واسش یه ذره شده
..
لبخندی زد و آرش را در بغلش گذاشت
_بیا پسر لوس اینم مامانت
همان لحظه حاج عباس و بقیه مردها هم وارد خانه شدن خواست درست بشیند که حاج رضا نگذاشت
..
_راحت باش دختر پاتو دراز کن
..
معذب سر پایین انداخت
..
_ببخشید واقعا شرمنده
..
بوسهای به سرش زد
..
_دشمنت شرمنده دخترم…خانوم پاشو یه لیوان شربت بیار
…
با لبخند به محبت هایشان چشم دوخت امیر اخرین نفری بود که وارد هال شد با دیدنش اخمی کرد و آرش را ازش جدا کرد
..
_سنگینه واسه چی بغلش کردی ؟
..
پسرک با گریه در بغل پدرش دست و پا میزد
..
_ بزار پیشم باشه..بغلش نمیکنم
پوفی کشید و کنارش نشست آرش را هم وسط نشاند
…
بعد از خوردن ناهار همه عزم رفتن کردن قرار شد تا یک هفته در خانه مادرش بماند
..
از حمام بیرون آمد و لباسش را عوض کرد به جای تخت روی رختخواب های کف اتاق که پهن بود دراز کشید از بس خسته بود که زود خوابش برد
…
با احساس نوازش دستی هوشیار شد چشمانش را باز کرد که همان لحظه بوسهای به صورتش خورد
..
_بهتری ؟
…
از پشت در آغوشش بود سرجایش آرام غلتی زد، با دیدن لباس بیرون در تنش ابروهایش بالا پرید
_من خوبم…تو جایی قراره بری !
..
روی کمرش را نوازش کرد و بینیش را به نوک بینیش چسباند
_دارم میرم شرکت زود برمیگردم…آرش هم خوابه، اگه خستهای استراحت کن عشقم
…
وارفته نگاهش کرد نمیدانست چرا این مدت بچه شده بود و دوست داشت مردش در خانه بماند
..
دست دور گردنش حلقه کرد و ته ریشش را بوسید
..
_زود برگرد خب ؟
چیزی در قلبش تکان خورد .. بوسه طولانی روی پیشانیش کاشت
_نگران نباش خانمم…هر چی نیاز داشتی کافیه بهم زنگ بزنی…اگه دیدی حالت بد بود خجالت نکش زود بگو..فهمیدی ؟
آرام باشهای گفت
…
بوسه کوتاهی بر لبانش زد و از جایش بلند شد
..
جلوی آینه کرواتش را درست کرد
همانطور خیره نگاهش میکرد و در دل قربان صدقه قد و بالایش میرفت
نگاهش را شکار کرد و چشمکی بهش زد
_همش مال خودته خانوم..چرا نگاه میدزدی؟
لبخند خجولی زد و پتو را روی سرش کشید
..
این کارش مردش را به اوج میبرد خم شد و پتو را از روی صورتش کشید
_مثل اینکه میخوای شوهرتو پابند خونه کنی آره ؟
خندهاش گرفت
..
_بدمم نمیاد !!
رنگ نگاهش عوض شد زیر گلویش را بوسید و در آخر گاز ریزی هم ازش گرفت که آخش به
هوا رفت
..
_پوستمو کندی اَه
تک خندهای زد و ازش جدا شد
_این بشه تنبیهات که دیگه دلبری نکنی
..
چشم غرهای برایش رفت و چیزی نگفت
..
بعد از رفتنش دستی به شکمش کشید و آرام با طفلکهای درون شکمش مشغول صحبت شد
_اونجا جاتون خوبه بچهها ؟ یه خورده دیگه تحمل کنید عجول نباشید عشق های من
کار همیشگیش بود حرف زدن با بچههایی که هنوز به دنیا نیامده بود هم شیرین بود وقتی حس میکنی صدایت را میشنوند و با لگد زدن جوابت را میدهند انگار تمام دنیا را یکجا تقدیمت میکنند
..
آن یک هفته با مراقبهای بقیه کامل بهبود یافت و حالا بعد از هفت روز قرار بود به خانهاش برود
..
دلش برای خانهاش تنگ بود البته بماند که چقدر مادرش بهش سفارش کرد که این کار رو بکن اون کار رو نکن تا راضی شد برود
حالا هم هر روز بهش سر میزدن ،
…
آن روز مادرش با قابلمه ماکارانی به خانهشان آمد
…
آخرای هفتماهگیش بود و پاهایش هم کمی ورم کرده بود به زور از جایش بلند میشد
..
_قربونت برم مامان چرا زحمت کشیدی ؟
لبخند مهربانی زد و صورتش را بوسید
_بشین عزیزم…واسه تک دخترم زحمت نکشم چیکار کنم ؟
..
زن پرمحبت روبرویش را که جانش را برای بچههایش میگذاشت عاشقانه میپرستید وجودش نعمتی بود
کمی بعد با ظرف میوه و آجیل وارد سالن شد و کنارش نشست
_تا من نباشم که تغذیه رو رعایت نمیکنی…تو سه نفری گندم به فکر خودت نیستی به فکر اون طفل معصوما باش
خندید و مشتی از آجیل را برداشت و بادام هندیها را از میانش سوا کرد، عاشقشان بود
..
_این طفل معصوما از دیشب اسم پیدا کردن گلرخ جون
با ابروی بالا رفته نگاهش کرد
_پس اسمم انتخاب کردین…خب حالا چی گذاشتین ؟
لبخندی زد و دستی به شکمش کشید
_نیاوش و نیوشا…قشنگه نه مامان ؟
…
گلرخ خانم با قربان صدقه دستی به شکمش کشید و سر تکان داد
..
_ایشاالله خدا براتون نگهداره…ایشاالله قدمش واستون خیر باشه
صدای گریه آرش همان لحظه بلند شد
_بیا دیدین…تا حرف از دوقلوها میشه آقا حسود میشه
گلرخ خانم خندید و از جایش بلند شد
_الهی فداش بشم من…برم بیارمش قندعسلمو
با لبخند به رفتنش خیره شد و تکهای از موز را داخل دهانش گذاشت
این روزها حس میکرد دوقلوها قرار است از راه دهانش بیرون بیایند احساس پری میکرد و به زور امیر و بقیه مجبور به غذا خوردن میشد
…
ظهر بود که امیر برای ناهار به خانه آمد با دیدن گلرخخانم لبخندی زد و مثل همیشه با احترام و سنگینی خاص خودش بوسهای به سرش زد
_منور کردین اینجا رو مادرزن عزیز
گلرخ خانم لبخند رضایتمندی زد و به سمت آشپزخانه رفت
به طرف گندم رفت و لپش را کشید
_مامان بچههام حالشون چطوره ؟
صورتش را با خنده عقب برد و روی مبل صاف نشست
_فعلا که به لطف بچههات زندگیم کلا مختل شده
..
کتش را از تن در آورد و کنارش نشست به عادت همیشگی سرش را روی شکمش گذاشت و بوسهای از روی لباس بهش زد
_ای جونم فسقلای بابا ، مامانو کم اذیت کنید از الان کلاهمون میره توهما
..
خندید و دستی به صورتش کشید
_دوقلوها به خودت رفتن از بس شیطونن نمیذارن حتی بخوابم
…
زیر لب جان کشداری گفت و روی شکمش را نوازش کرد
_عشق باباشونن..
..
ناگهان صدای بلند و عاصی شده آرش بلند شد که با جیغ پدرش را صدا میزد
…
هر دو خیره شدن به پسرکی که میخواست خودش را روی مبل بالا بکشد و شلوار پدرش را در چنگ گرفته بود
امیر با عشق در آغوشش کشید و بوسهای به موهای مشکیش زد
..
_تو کجا بودی تپل خان…صدای بابا گفتنت هفت تا کوچه اونورتر هم میره
همان لحظه گلرخ خانم با سینی شربت و کیک وارد هال شد و روی میز گذاشت
_بچم حسود شده پسرم…دوقلوها به دنیا بیان خدا به دادتون برسه
امیر لیوان شربت را برداشت و مشغول دادن به آرش شد
_پسر باباشه مگه بچه ارشد خونواده رو میشه ندید گرفت…شاخ شمشاد منه
…
با لبخند به هردویشان خیره شد و زمزمه کرد
_عمر مامانشه
امیر نگاهش را به طرفش برگرداند و لبخند گرمی بهش زد
زیر لب برای هزارمین بار خدا را شکر کرد
***
..
با کرختی از جایش بلند شد و وارد سالن شد مادرش در هال مشغول غذا دادن به آرش بود
با دیدنش دور دهن پسرک را پاک کرد و گفت
_خوب خوابیدی دخترم
برای خودش لقمهای گرفت
..
_آره کمرم خشک شد بس که خوابیدم امیر کو ؟
با این حرفش چشمان گلرخخانم نگران شد
_ای مادر خوب شد گفتی رفته زیرزمین تمرین تیراندازی…آخه من که نمیفهمم کاراشو ببینم موقعی که من نیستم هم تو خونه تمرین میکنه
اخمهایش درهم رفت و بدون اینکه جواب مادرش را دهد از خانه بیرون زد خوب بود که حالا صداخفهکن روی اسلحه گذاشته بود وگرنه از صدای شلیکش حتما قلبش میایستاد
او هم مثل مادرش نمیفهمید بارها از امیر خواسته بود اسلحه را کنار بگذارد اما انگار این روزها شدیدا بهش احتیاج کرده بود که گاهی در خانه تمرین میکرد
از پلههای زیرزمین پایین رفت و در فلزی را باز کرد ، اینجا در این زیرزمین انواع و اقسام وسیله ورزشی و یک استخر هم گوشه کار گذاشته شده بود بیشتر به سالن شباهت داشت تا زیرزمین
پشت بهش کلت را میان انگشتانش فشرده بود و با دقت به هدف خیره بود
_داری چیکار میکنی ؟
با صدایش اسلحه را پایین آورد و سرش را برگرداند . یک ابرویش بالا رفت
_بیدار شدی خانوم چرا اومدی اینجا ؟
نزدیکش شد و نفس عمیقی کشید
..
_جواب سوال منو بده
..
نگاه مرموزی بهش کرد و پشتش ایستاد هر دو دستش را گرفت و روی اسلحه گذاشت
..
با تعجب به حرکاتش خیره بود
_این چه کاریه امیر ؟
دستش را روی انگشتان لرزان دخترک که اسلحه را گرفته بود گذاشت و کلت را بالا آورد
_به هدف نگاه کن
..
هیچ از حرفهایش سردرنمیاورد
..
_آخه چه ربطی داره واسه چی ازم میخوای…
از پشت شکمش را با یک دست گرفت و زیر گوشش لب زد
..
_زن من باید قوی باشه مثل خودم از اسلحه نترس چون همونجور که میتونه خطرناک باشه بهت امنیت هم میده
از حرفش لرز عجیبی بر جانش نشست
..
آرام زمزمه کرد
_من…میترسم…چرا اینجوری میگی امیر ؟
بوسهای به لاله گوشش زد
..
_از چی میترسی امتحانش که ضرر نداره یالا یه نفس عمیق بکش و ماشه رو آروم رها کن مثل یه باد سبک تو دستت بگیر
با اضطراب تک به تک کارهایی که میگفت را انجام داد دستش را روی ماشه اسلحه فشرد و آرام رها کرد
..
نفس حبس شدهاش را بیرون فرستاد و این بار شلیکهای بعدی را به میل خودش انجام داد ، حالا دستان امیر هم تکیهگاهش نبود
اسلحه را پایین آورد و لبخندی زد
..
_نشونه.گیریم اصلا خوب نیست
لپش را کشید و کلت را ازش گرفت و روی کمربند شلوارش جا داد
…
_مهم نیست کمکم یاد میگیری
با تعجب نگاهش کرد
…
_چه لزومی داره…واقعا نیازی نیست…
با انگشت مهر سکوت بر لبانش گذاشت
..
_هیش…به خاطر خودته و بهش نیاز داری،نمیخوام خطری در نبودم تهدیدتون کنه
..
شاکی اسمش را صدا زد
..
_امیر بهتره ساکت شی
از نگاه جدیش ترسید صورتش را با دستانش قاب کرد و پر خشونت لبش را کوتاه بوسید
…
_تو نمیدونی اون بیرون چه آدم های خطرناکی وجود دارند فکر نکن همه مثل خودتن
آن روز حرفش را جدی نگرفت اما یک روز…
..
**
....
با صدای چرخش کلید آرش را از آغوشش بیرون آورد… امیر بود این وقت صبح باید در شرکت باشد پس چرا…
…. دهان باز کرد چیزی بگوید که با دیدن
سر و وضعش بهت زده سرجایش ماند
.
بدون اینکه نگاهشان کند به طرف راهرو قدم برداشت حتی توجهی به نقنقهای آرش هم نداشت
..
با تعجب چشم از تلویزیون گرفت و از جایش بلند شد
…
_چیشده این وقت روز اومدی خونه !
..
بی توجه بهش از پله ها بالا رفت
..
_یه چند تا پرونده تو اتاق جا گذاشتم..به خاطر همین
عصبی بود و این از عجلگیش کاملا مشهود بود
چیزی به پایش چسبید
..
سرش را پایین انداخت با دیدن آرش نیمچه لبخندی زد با آن شکمش خم شد و در آغوشش گرفت باید سر در میاورد این مدت حسابی مشکوک شده بود
…
از پله ها بالا رفت و به سمت اتاق کارش حرکت کرد از لای در نیمه باز نگاهی به داخل اتاق انداخت
…
پشتش بهش بود و داشت در گاوصندوق دنبال چیزی میگشت
…
انقدر سردرگم و کلافه بود که اصلا متوجه حضورشان و بابا گفتنهای آرش هم نشد چند کاغذ از میان پوشه ها برداشت و در گاوصندوق را بست
..
_امیر میخوای الان بری ؟
..
به ضرب سرش را برگرداند اخمهایش درهم بود و این سکوتش او را میترساند نمیدانست چرا انقدر دلشوره دارد… با دیدن کلت مشکیش که داشت روی کمربند شلوارش جا میداد قلبش فرو ریخت
دیگر نتوانست خوددار باشد به طرفش رفت و با تعجب گفت
…
_اسلحه واسه چی داری ؟
…
از نگاهش نمیتوانست چیزی بخواند سرش را خم کرد و بوسهای اول به صورتش و بعد روی صورت آرش نشاند
…
_نگران نباش خانمم…شب برمیگردم تو مراقب خودت و آرش باش…هر جا میخوای بری به راننده زنگ بزن خودشو میرسونه
…
با بهت نگاهش کرد
_چی داری میگی امیر…داری منو میترسونی
..
با مهربانی سرش را در آغوش کشید
..
_نترس خوشگلم چیز مهمی نیست نمیخوام بیخودی نگران شی…این اسلحه هم همراهم باشه بهتره، نترس ازش استفاده نمیکنم
..
نترسد؟… داشت از درون میلرزید مطمئن بود امیر دارد چیز مهمی را ازش مخفی میکند وگرنه اسلحه که با خودش حمل نمیکرد
دلش نمیخواست خودش را از آغوشش جدا کند اضطراب و ترسی به جانش افتاده بود که نمیتوانست آرام بماند
..
زیرلب مشغول ذکر گفتن شد با دعا خواندن میتوانست کمی آرامش داشته باشد آرش را که خوابیده بود روی گهوارهاش گذاشت و خودش هم رفت تا زنگی به زهرا بزند و باهاش صحبت کند وگرنه با این فکر و خیالها از پا در میامد
عالی بود👏👏
لیلا پیش خودمون بمونه منم اسلحه دوست دارم ولی از بس شرم نمیدن بهم
دیروز اومدم با چاقو نشونه گیری کنم افتاد رو گوشیم از وسط قشنگ گوشی صفحه اش شکست🤦♀️ الان با گوشی مامانم اومدم
واقعا که اسم یکی از بچه هاش هم بزار تانسو وگرنه من یکی دیگه رمان رو نمیخونم😪
میگیم یه بچه دیگم بسازن اون و میذاریم تانسو🤣
باز این حرف زد 😤
آقا تو نظراتتو نگهدار واسه خودت🤧
خب پس دو تا بچه دیگه نیسازن
اسم اون یکی هم میشه ضحی🤣😎
آره اصن لیلا بیا بگو اون یکی هم دختره اشتباه شده گفتیم پسره
اسمش بزار تانحی ( تانسو و ضحی )
دیگه چی؟ مگه اینجا کره جنوبیه تانحی🙄
عزیزم جوجهکشی راه ننداختن که هی فرط و فرط بچه
وای تو چقدر شری آخه نمیتونی آروم بگیری
ببین سر اسم چه قشقری داره میشههاا اون یکی پسره آخه
مثلا اومدم بگم نشونه گیری بلدم گند زدم🤦♀️
اشکال نداره اسم پسر بزار فلیکس (اسم اکانت پسرونه ام که میخواستم بزارم)
آخه اینا که فارسی نیستند اصلا بذار به دنیا بیان بعد حسودی کن خانوم
بابا دختر خاله ی من بچش به دنیا اومده گذاشته فلیکس (البته من پیشنهاد دادم)
اولین کامنت برم بخونم
برممم بخونم پارت داریم هو هو 💃💃💃🤣🤣
حرف نداشت عالی بود منم ازاسلحه میترسم اصلا ببینم دست وپام میلرزه بخدا …بیچاره هاروزخوش ندارن که بدبختی هاشون شروع شد
منم واقعا میترسم😩🤒
آره ماجرا تازه شروع شده
واااای چقد هیجانی بد تو خماری موندم لیلا جون😍😍😍😍🧡😘😘😘🧡🧡🧡
امیر لیوان شربت را برداشت و مشغول دادن به آرش شد
_پسر باباشه مگه بچه ارشد خونواده رو میشه ندید گرفت شاخ شمشاد من
با لبخند به هردویشان خیره شد و زمزمه کرد
_عمر مامانشه
امیر نگاهش را به طرفش برگرداند و لبخند گرمیبهش زد
زیر لب برای هزارمین بار خدا را شکر کرد
وااای این تیکه اینقد قشنگ و با احساس بود که لبخند عمیقی روی لب هام آورد
لیلایی فردا پارت بده حس میکنم پارت بعدی یکم بیشتر از کارهای امیر سر در میاریم🙂🧡
باشه حالا هیجان اصلیش مونده😂
خوشحالم که خوشت اومده تاراجان🤗😍
همین دیه میدونم میخوای یه شوک هیجانی بدی بعد دیدی سکته کردم نگی تارا رفته کدوم گوری بدون مردم رفتم تو گور خودم
پس حداقل نصفه اون هیجان و پارت فردا بده یهو نده آدم خدای نکرده سکته کنه🤣🤣🤣🤣
با عجز دارم بهت التماس میکنم لیلا جون😧🤣🤣🤣🤣🤣
وای نه خدا نکنخ دختر زبونتو گاز بگیر فردا یه چیزایی مشخص میشه😉
دیگه رمان آنلاین خوندن این دردسرها رو داره دیگه☺
امروز سحرخیز شدما
آره😂
تو ایتا جواب پیامتو دادم
بیاایتا لیلا
🤣🤣😁
پس هو هو🤣🤣🤣
قیافه ی من وقتی اسم بچه ی گندم نیوشا شد😳😂🥲😍
ووووییی خیلی عالی بود امیدوارم امیر عوضی نمیره🥲
وااای خواستم به لیلا بگم یادم رفت
ببین چقد عاشقته لیلا🤣🤣🤣🤣🤣
بگردممم🥺🥺🥲🥲❤❤😂😂😂😂😂
بس که مهربونه🥺
عزیزم😍🤗
اسم نیاوش رو خیلی دوست داشتم نیوشا هم بهش میومد برای همین انتخابش کردم😊
نیاوش نشنیده بودم تاحالا برام جالب بود معنیش هم کاش مینوشتی🥲❤😂😂
نیاوش یعنی شبیه به نیاکان خودش…نیوشا هم شنونده و آگاه
آهااااا جالبه.نیوشا رو که میدونم😂😂😂
چی میشد نزنی تو ذوق بچم لیلا 😢🤣🤣🤣🤣
تو ذوق نزد که😂😂😂😂😂❤
ممنون لیلاجون
آیلین خانوم بودیددرسته
اون روز کامنتتون رودیدم پرسیدین حسم چیه راستش وقتی رمان رومیخونم خیلی حالم خوب میشه چون دوباره یادم میاد که چقد مشکل روپشت سر گذاشتم تا تونستم اینروزا روببینم تونستم بفهمم بعضی وقتا عاشق آدمی میشیم که فقط وجودش سرابه هیچوقت نیست این تویی که توهم بودنشو داری…حس قوی بودن بهم دست میده اینکه من میتونم بدترازایناروهم تحمل کنم
تولایق بهترین هایی عزیزم قدرهموبدونیدوچه خوب که میدونی باچه سختی به این نقطه اززندگیت رسیدی یاروغمخوارهم بآشیدچون اینطوری ادم ازهرسختی که سرراهشه عبورمیکنه واستون آرزوی سعدتوخوشبختی دارم ممنونم ازت
مرسی عزیزم منم واسه همه آرزوی خوشبختی دارم شاید روزای سختی بود ولی بالاخره تموم شدن ومن بابت همه ی اتفاقای زندگیم ازخدا ممنوم
👈🏻💙👉🏻
احیانا نمیخوای امیر رو بکشی که؟🙄
شاید😂
اشکال نداره
از همین الان براش فاتحه میخونم😊
چه خوب مرگشو پذیرفتی😂