رمان بوی گندم جلد دوم

رمان بوی گندم جلد دوم پارت سی

خیلی دیر کرده بود… سر و وضعش آشفته بود و چشمانش سرخ سرخ

تازه آرش را خوابانده بود با نگرانی به سمتش رفت که بوی تند سیگار باعث شد حالش بهم بخورد

دست جلوی بینیش گرفت

_چیشده چرا انقدر دیر کردی ؟

کلافه به سمت کاناپه رفت و در همان حال دکمه‌های پیراهنش را یکی یکی باز کرد

مستاصل و حیران به طرفش رفت

_سوال من جواب نداشت ؟

نگاه عصبی بهش انداخت و سرش را به پشتی مبل تکیه داد

_چیز خاصی نیست فقط یه چای نبات واسم آماده کن

آهی کشید و به سمت آشپزخانه رفت

حتما باز انقدر خودش را در سیگار خفه کرده بود که سردرد گرفته بود

مرد هم انقدر بی فکر ! …نمیگه زنم تنهاست معلوم نیست کجاست، اصلا دردش چیه یعنی به خاطر کارش انقدر دیر میاد ؟

کلافگی و غرهاش هم واسه منه خوبه من حامله‌ام و باید ناز کنم اونوقت آقا…

سریع چای را آماده کرد و نبات را داخلش
حل کرد

وارد سالن شد دست بر شقیقه‌اش گرفته بود و آرنجش را روی زانوهایش گذاشته بود

کنارش نشست و لیوان را به طرفش گرفت

_بیا اینو بخور تا سردردت خوب شه

انگار اصلا در این دنیا نبود تکان خفیفی خورد و سرش را بالا آورد

طاقت نگاه کردن به صورت پریشانش را نداشت دوست داشت بداند سر چه چیزی انقدر بهم ریخته بود اما الان فرصتش نبود

اینکه خودش هم چیزی نمیگفت دلشوره‌اش را بیشتر میکرد، لیوان چای را همانطور داغ سر کشید

خودش را بهش نزدیک کرد با وجود بوی سیگار که حالش را بد میکرد سر بر سینه‌اش فشرد و مثل گذشته روی پایش نشست

کمرش را با یک دست گرفت و لیوان خالی را روی میز گذاشت

نمیخواست چیزی بگوید دلش برایش تنگ بود حس میکرد چیز مهمی را دارد ازش مخفی میکند شاید با دیدن نگرانی‌هایش سکوتش را بشکند

نفس‌های گرمش گردنش را نوازش میکرد

دستش روی موهایش بود و چند تا تار مو را بین انگشتانش به بازی گرفته بود

صدایش کمی گرفته و دورگه شده بود

_برو بخواب خوشگلم…چرا تا الان بیدار موندی ؟

یعنی نمیدانست ؟

سرش را بالا آورد و موهای بهم ریخته‌اش را مرتب کرد

_خودت جوابشو بهتر میدونی نیازی نیست بگم…فعلا بریم بخوابیم بعدا راجبش حرف میزنیم

چشمانش را بهم فشرد و آه غلیظی کشید

بعد از چند لحظه نگاهش را بهش داد و بوسه‌ای آرام کنج لبش نشاند

_تو برو منم میام، پاشو خانمم

چرا حرفی نمیزد ؟!
تمام حالاتش را ازبر بود خوب میدانست یک اتفاقی افتاده که چنین رفتار میکرد… ولی سوال کردن بی‌فایده بود الان وقت مناسبی نبود و مطمئن بود جواب درستی هم نمیشنود ولی نمیدانست بعدها از این سکوت کردنش پشیمان میشود !

امیر نه تنها آن شب بلکه شب‌های دیگر را هم دیر به خانه میامد شکایتی هم که میکرد پروژه جدیدش را بهانه میکرد

امشب هم یکی از آن شبهایی بود که تا دیروقت باید بیدار میماند

نگاهی به ساعت کرد داشت نصفه شب میشد نگران بود هیچوقت انقدر دیر نمیکرد

شماره‌اش را گرفت

[ مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد ]

انگار در دلش رخت میشستن سابقه نداشت انقدر دیر کند ساعت یک و نیم شب بود و هنوز از شرکت نیامده بود این موقع از شب به کی زنگ میزد !!

استرس و نگرانی همزمان بهش هجوم آورده بودن حتی آرش هم امشب خواب به چشمش نیامده بود و هر از چند دقیقه یکبار بهانه پدرش را میگرفت

هر جا میرفت حداقل یک زنگ بهش میزد حالا چه شده بود !!
… از استرس باز شکمش درد گرفته بود شروع کرد دور اتاق قدم زدن تا حالش کمی بهتر شود. زیر لب مشغول ذکر گفتن شد

دلشوره بدی داشت توی سرش هزار جور فکر میچرخید که حالش را بیش از پیش بد میکرد با بیحالی روی مبل نشست که همان لحظه صدای جیغ لاستیک‌های ماشینی به گوشش خورد

با هول پرده را کنار زد خودش بود. سراسیمه از جایش بلند شد آرش وسط هال نشسته بود و دور و برش پر از اسباب بازی بود امشب هر دو شب زنده داری کرده بودن

صدای چرخش کلید آمد و بعد از آن قامتش در درگاه در ظاهر شد

با دیدنش هینی کشید و چنگی به گونه‌اش زد

آرش با ذوق توپ کوچکش را زمین انداخت و چهار دست و پا به طرف پدرش رفت

سر و وضعش آشفته بود و لباسش هم نامرتب و چروک شده بود

آرش را در بغل گرفت و اخمی بر چهره نشاند

_این چه وضعیه امیر…داشتم از نگرانی میمردم یه نگاه به گوشیت کردی ؟

با دیدن نگاه خونیش جا خورد بوی گند الکل به مشامش رسید و دلش را بهم زد

ترس بر دلش رخنه زد چه بلایی سرش آمده بود !!!

معلوم بود مشروب خورده بود که نمیتوانست تعادلش را حفظ کند

_امیر تو حالت خوبه ؟

حالا صدایش کمی میلرزید

انگار که اصلا صدایش را نمیشنید با بی‌تفاوتی به سمت پله ها رفت

با آن شکمش به قدم هایش سرعت بخشید تا بهش برسد

_وایسا با….

حرف در دهانش ماسید. ترسیده به او که روی پله خم شده بود و عق میزد نگاه کرد مایع زردآب از پله ها روان بود دست و پایش را گم کرد حالا باید چکار میکرد آخر امیر هیچوقت تا جایی نمیخورد که مست کند اما حالا..

پسرکش هم ترسیده بود و نق‌هایش را شروع کرده بود

به سمتش رفت و خواست کمکش کند که نه بلندی گفت و کمرش را صاف کرد

نگرانی امانش را بریده بود آخر سر چه چیزی به این حال و روز در آمده بود !

اصلا نمی‌فهمید هیچ درکی از دور و اطرافش نداشت که اینطور فحش و ناسزا میداد
به کی ؟…خدا میدانست

با گریه آرش را در بغلش فشرد هیچوقت امیر را این شکلی ندیده بود حالا نمیدانست باید چه کند…این وقت شب به کی زنگ میزد ؟

وارد اتاق شد صدای عق زدن از داخل سرویس میامد

لبش را گزید و روی تخت نشست

آرش بغض کرده بهانه‌هایش را شروع کرده بود حتی حوصله نداشت بچه‌اش را بخواباند

با دیدنش نفس در سینه‌اش حبس شد.. از سر و رویش آب میچکید و نگاهش در صورتش دو دو میزد

بوی تند الکل که با عطر تلخش قاطی شده بود حالش را بد میکرد هنوز هم مست بود و این از تلو تلو خوردنش در راه رفتن معلوم بود خودش را به تخت رساند و سرفه خشکی کرد

_امیر ؟

الان باید نگاهش میکرد باید از این نگرانی درش میاورد اما به جایش شقیقه‌اش را در دست فشرد و سرش را به تاج تخت تکیه داد

حتما چیز مهمی بوده که اینطور بهم ریخته بود اما چه چیزی میتوانست باشد !!

باید یک چای نبات آماده میکرد تا کمی روبراه شود…

آرش را روی تخت گذاشت پسرک بی خبر از همه جا بابا گویان خودش را به پدرش رساند

در اتاق را باز کرد که داد امیر بلند شد

_کجا…این بچه رو هم ببر، سرم داره منفجر میشه

با اخم به طرفش برگشت پسرک از صدای داد پدرش بلند بلند گریه میکرد

جلو رفت و آرش را در آغوش کشید

_انقدر اون زهرماری رو خوردی نمیفهمی داری چی میگی…سر بچه چرا داد میزنی ؟

با خشم دندان‌هایش را بهم فشرد سرش سنگین و داغ بود اما آنقدری هوشیار بود که بفهمد چه میگوید

_دم پر من نباش گندم برو بیرون

سرش را به تاسف تکان داد و از اتاق بیرون رفت. این مرد امشب چه بلایی سرش آمده بود تا به اکنون با او اینطور برخورد نکرده بود

آرش گریه‌اش بند نمیامد او هم انتظار چین برخوردی از پدرش نداشت پدری که همیشه با قربان صدقه آغوشش برای هردویشان باز بود
حالا چند وقتی بود که مشکوک شده بود، تمام فکر و ذکرش کار بود و کار حالا هم حتما در همان مهمانی‌های به قول خودشان کاری اینطور مست کرده بود

آخر نمیفهمید نباید زن حامله‌اش را تنها در خانه بگذارد ؟ تنها گذاشتن هیچ.. این رفتارها اخر چه معنی میداد !!

چای‌نباتی آماده کرد و وارد اتاق شد در این روزها بیشتر از همیشه چای‌نبات درست میکرد

روی تخت دراز کشیده بود و دستش را روی پیشانیش حائل گذاشته بود

دلش ریخت نمیتوانست که نسبت بهش بی‌اهمیت باشد، بین افکارش در کشمکش بود یک دلش میگفت بمان و آرامش کن ولی ندایی در ذهنش میگفت کجا میخوای بمونی برو تا حواسش از این به بعد جمع باشه که دیگه چنین کاری ازش سر نزنه

آهی کشید و لیوان را روی پاتختی گذاشت

_برات چای نبات درست کردم…بخور تا سردردت خوب شه

قدم اول را برداشت برود که با صدایش ایستاد

_نرو همینجا بمون

با تعجب به طرفش برگشت که روی تخت نیم‌خیز شده بود و ملحفه را کنار زده بود تا کنارش بخوابد

آرش را در بغلش جابجا کرد

_باید به آرش شیر بدم…میرم اتاقش

_همینجا شیرش بده

انگار مثل بچه‌ای ترسیده محتاج آغوش مادرش بود که اینطور با عجز نگاهش میکرد

به ناچار کنارش نشست و لباسش را بالا زد

سکوت مرگبار بینشان را هیچکدام قصد نداشتن بشکنند نه پرسید چه شده و نه مرد مقابلش توضیحی بهش داد

لیوان چای را تا نصفه خورد و سرش را روی بالش نه، روی پایش گذاشت

جلویش را نگرفت و فقط آهسته لب زد

_اینجا نخواب گردنت درد میگیره

این زن از مادر هم بیشتر نگرانش بود سرش را روی شکمش فشرد و عمیق بو کشید

کاش میتوانست بپرسد چه چیزی حالش را بهم ریخته بود

با یک دست آرش را نگه داشت و با دست آزادش مشغول نوازش موهای پرپشت مشکیش شد

با احساس نوازشش سرش را بیشتر به شکمش چسباند و آه غلیظی کشید تمام تنش بوی تند الکل را میداد

آهی کشید و آرش را در آغوشش جابجا کرد
در گفتن حرفش مردد بود دلش را به دریا زد و زبانش را تر کرد

_نمیخوای بگی چیشده ؟

آرش دست از شیر خوردن کشیده بود و باباگویان دستش را به طرف پدرش دراز کرده بود

با کلافگی شقیقه‌اش را فشرد و سرش را از روی پایش برداشت

از چیزی عذاب میکشید مطمئن بود… این سکوت و جواب ندادنش از جای دیگری آب میخورد میدانست اصرار زیاد فایده‌ای ندارد برای همین دیگر سوال پیچش نکرد و آرش را گوشه تخت خواباند

خودش هم کنارش دراز کشید و زیر ملحفه خزید اصلا خواب به چشمش نمیامد و در سکوت خیره مرد مقابلش بود

با دیدن سیگار در دستش اخم محوی کرد

_نکش حالتو دیدی !

گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود سیگار را با فندک طلاییش روشن کرد و پک عمیق و طولانی بهش زد

از درون حرص میخورد اصلا توجه نداشت نه به او، نه به بچه نمیگفت زن حامله اینجا خوابیده تو این اتاق بسته داره سیگار دود میکنه… اصلا ما هیچی به درک؛ قلبشو از کار میندازه اینجوری

_امیر میشه سیگار نکشی…تنگی نفس میگیرم

دودش را از دهانش خارج کرد که سرفه‌اش آمد از درد سینه‌اش صورتش جمع شد، خم شد و لیوان آب را از روی پاتختی برداشت

گندم نگران و سرزنش جو از حالت دراز کش روی تخت نشست

_میخوای خودتو بکشی هان…ای نابود شه این سیگار..

سرش از درد نبض میزد و غرغرهای گندم هم حالش را خراب تر میکرد ، سیگار را در جاسیگاری خاموش کرد و ته مانده آب لیوان را خورد دستی پشت لبش کشید و آباژور کنار تخت را خاموش کرد

نیم نگاهی به چهره نگران دخترک انداخت دست دراز کرد و با پشت دست صورتش را نوازش کرد

_بگیر بخواب من حالم خوبه

با دلخوری صورتش را عقب برد و دوباره روی تخت دراز کشید حالش خوب نبود از این چشمان سرخ و صدای گرفته بچه هم میفهمید چقدر حالش خراب است

پشت بهش دراز کشیده بود کمی بعد دستی دور شکمش حلقه شد و ملحفه را تکان داد

از جایش حرکتی نکرد نمیخواست مثل همیشه سر روی سینه‌اش بگذارد و چشمانش را ببندد محتاج نوازش‌هایش بود اما امشب فرق داشت از دستش به شدت دلخور بود حالا هم کم محلی تنها واکنشش بود

خیسی لبهایش را روی سرشانه لختش احساس کرد حتی در این وضعیت هم برنگشت دستش روی شکمش مشت شد و صدای نفسهای عصبیش بلند شد

خوب میدانست الان حتما دارد خودش را سرزنش میکند حالا فهمیده بود که چقدر کارش اشتباه بود و از شرمندگی حرفی بر زبانش نمیامد

حس کرد که رویش نیم خیز شده چشمانش را سریع بست و خودش را به خواب زد

کمی بعد گونه‌اش داغ شد گرمای نفسهایش داشت آتشش میزد حالا حتما منتظر بود که بوسه‌اش را جواب دهد اما نه باید تنبیه میشد

صدای عصبیش را شنید که زیر لب لعنتی گفت و صورتش را عقب برد… طاقت این بی‌محلی‌ها را نداشت بدجور بدعادتش کرده بود پلک‌هایش میلرزید و معلوم بود که دارد به خودش فشار می‌آورد که بازش نکند

نگاهش به آرش افتاد در خواب هم آرام نق میزد دستی بر موهایش کشید امشب تن خانواده‌اش را حسابی لرزانده بود و جای هیچ توجیهی هم نبود کمی خم شد و لبش را روی صورت پسرکش چسباند این روزها محبتش کمتر از همیشه شده بود باید یک جوری جبران میکرد

گندم با شنیدن بوسه صدادارش چشم باز کرد روی آرش خم شده بود و لبهایش صورتش را وجب میکرد

_بچه بیدار میشه..برو عقب

بی توجه به حرفش کنارش دراز کشید جوری که حالا وسط تخت را اشغال کرده بود اینجوری تسلطش هم بیشتر شده بود در همین حال هم لبش را از صورت پسرک جدا نکرده بود

انقدر به کارش ادامه داد که بالاخره آرش را بیدار کرد، پسرک حالا ترسیده چشمانش را باز کرده بود الانا بود که صدای گریه‌اش هم بلند شود

حرص وجودش را گرفت

_نشنیدی چی گفتم…تازه خوابونده بودمش مرض داری نصفه شب بچه رو بیدار میکنی ؟

کلافه از غرغرهایش نگاه تندی بهش کرد و شاکی گفت

_یه دقیقه ساکت باشی به جایی برنمیخوره… دلم خواست بیدارش کنم..تو نگران خوابیدنش نباش

با چشمان درشت شده بهش خیره شد الحق که در پررویی رقیب نداشت یک چیزی هم طلبش بود پشتش را بهش کرد و ملحفه را روی خودش کشید، به درک اصلا به من چه

_هوی شنیدما ؟

باز هم بزرگ فکر کرده بود… تشری به خودش رفت و چشمانش را بهم فشرد

صدای باباگفتن آرش میامد و امیر هم خوب بلد بود در همان وضعیتش نازش را بخرد

نفهمید کی چشمانش گرم خواب شد با نوازش دستی هوشیار شد

این نوازش‌ها مال که میتوانست باشد جز امیرارسلان !

در جایش آرام غلتی زد و دستش را از روی کمرش برداشت تمام دیشب جلوی چشمش بود حالا این نوازش‌ها به دردش نمیخورد

صدای خش دارش که ناشی از خواب آلودگی بود در گوشش طنین انداخت

_ازم رو برنگردون گندم

به دنبال حرفش بوسه ای به خرمن باز موهایش زد… ریشه رنگ موهایش در آمده بود و حالا تضاد طلایی مشکی حسابی خودنمایی میکرد

این کم محلی‌ها مردش را کلافه و عاصی میکرد که در حرکاتش کمی خشونت هم موج میزد

با گازی که از گوشش گرفت خواست جیغ بزند که سریع دستش را روی لبش گذاشت

_هیش آرش خوابه

با نگاهش برایش خط و نشان کشید و بهش اشاره کرد که دستش را بردارد

پوفی کشید و گوشه لبش را به دندان گرفت

معلوم بود حالش از دیشب بهتر شده بود و این از لحن صدا و نگاهش معلوم بود

مستقیم در چشمانش زل زد تا دلخوریش را از نگاهش بخواند خوب میفهمید که اینطور اخمالود دست بر شقیقه‌اش میکشید پس از کارش پشیمان بود ! رویش را گرفت که همان لحظه زیر چشمش خیس شد

_دیشب اذیتت کردم ؟

یک ابرویش بالا رفت

_یعنی یادت نمیاد ؟

نفس عمیقی کشید و طاق باز کنارش دراز کشید اما هنوز در آغوشش بود جوری که دستش از زیر شانه‌اش رد شده بود و پهلویش را چسبیده بود

_دیشب نفهمیدم چقدر خوردم…فقط یادمه خیلی عصبی بودم انقدر حالم خراب بود که نخواستم بیام خونه…نمیدونم چطوری اومدم چیز زیادی یادم نمیاد…تو که نترسیدی ؟

4.4/5 - (168 امتیاز)

لیلا مرادی

🌺 لیلا مرادی کاربر وبسایت مد وان 🌺
اشتراک در
اطلاع از
guest
98 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Newshaaa ♡
1 ماه قبل

آقااا امیر معتاد شده مرتیکه عملی این خط این نشووووون🗡😡
خجالتم نمی‌کشه الاغ پدر باید الگوی بچه هاش باشه قهرمانشون باشه اون وقت این عوضی هروئینی اینطوری😑😑😑😡😡😡😡😡😡🗡
دیر که خونه میاد،چیزی که یادش نمیاد،چای نبات هم میخواد.دیگه از این تابلو تر؟

Newshaaa ♡
پاسخ به  لیلا مرادی
1 ماه قبل

نه خیر عزیزم معتاد چیزای دیگه….😂معتاد الکل و سیگار رو که قبلا هم بود
مشکوک نیستم ایمان دارم🤣

Newshaaa ♡
پاسخ به  لیلا مرادی
1 ماه قبل

بله که مطمئنم…گندم هم اگه عقل داشت بر نمی گشت به اون خونه زندگی😒

HSe
HSe
1 ماه قبل

اولیننن کامنت و اولین بازدید و اولین امتیازززز …
قهرمانان سایت ، عقب موندید 😅😅😅
برم بخونم …

saeid ..
پاسخ به  HSe
1 ماه قبل

این قسمت
هلی قهرمان میشود🤣

HSe
HSe
پاسخ به  saeid ..
1 ماه قبل

😅😅😅

sety ღ
1 ماه قبل

چقدر امیر چندش شده اه اه😒😒😒
عالی بود لیلا گلی😂😘❤

Sahar mahdavi
1 ماه قبل

پسره ی بیشعوره…..

،،،
،،،
1 ماه قبل

لیلاجون مگ گندم حامله نیس پس چطوری بچه شیرمیده🙂🙂🙂

Sahar mahdavi
پاسخ به  ،،،
1 ماه قبل

مگه نمیشه شیر داد؟ 🙄

off ?
پاسخ به  Sahar mahdavi
1 ماه قبل

آخه منم تو یه رمان خوندم که نمیشه شیر داد😅

،،،
،،،
پاسخ به  Sahar mahdavi
1 ماه قبل

تاجایی که من میدونم نه نمیشه چون هم شیرمادرخودش تلخ میشه قابل خوردن نمیشه بعدهم واس بچه توشکمش ضررداره هم مادربنیش ضغیف میشه

Sahar mahdavi
پاسخ به  ،،،
1 ماه قبل

جدی….
پس من چرانمیدونستم🫣
خدایااااا من هیچی ازبچه داری نمیدونم، بیچاره علیرضا😭🤦‍♀️

off ?
پاسخ به  Sahar mahdavi
1 ماه قبل

بابا کو تا اون موقع که تو بچه دار شی سحررررر🤭🤣

Sahar mahdavi
پاسخ به  off ?
1 ماه قبل

🤦‍♀️🤣

،،،
،،،
پاسخ به  Sahar mahdavi
1 ماه قبل

اون بیچاره اول بایدبشینه توروبزرگ کنه بعد

Sahar mahdavi
پاسخ به  ،،،
1 ماه قبل

اره🥲
بمیرم براش اینقدر مظلومه

،،،
،،،
پاسخ به  Sahar mahdavi
1 ماه قبل

خیروشرهستین دیگه

Sahar mahdavi
پاسخ به  ،،،
1 ماه قبل

اره🤣
علیرضا ارومه
من به قول مادربزرگم شیطان رجیمم🤣🤣🤣🫣

،،،
،،،
پاسخ به  Sahar mahdavi
1 ماه قبل

پس هروقت تورومیبینه بایدبگه اغوذبالله من الشیطان الرجیم 🤣🤣

Sahar mahdavi
پاسخ به  ،،،
1 ماه قبل

🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣

Alireza Mahdavi
Alireza
پاسخ به  Sahar mahdavi
1 ماه قبل

این چه حرفیه….تو فرشته ی روی زمینی چشم رنگی من

Sahar mahdavi
پاسخ به  Alireza
1 ماه قبل

من قربونت بشم🥹💙

Sahar mahdavi
پاسخ به  لیلا مرادی
1 ماه قبل

حالا وقتی خودت شوهر کنی میفهمی😌
اون موقعه ما بهت میگیم جمع کنید بابا🤣🤣

sety ღ
پاسخ به  Sahar mahdavi
1 ماه قبل

سحر شوهرتو از سایت جمع کن
الان که کامنتاش رو دیدم حس تجاوز به کامنت هام بهم دست داد🤣🤣🤦‍♀️

off ?
پاسخ به  لیلا مرادی
1 ماه قبل

من که اصلا از قربون صدقه رفتن خوشم نمیاد🤣
اگررررررررررررر روزی شوهر کردم هم باهاش شرط میذارم فقط در بعضی مواقع خیلی کم قربون صدقم بره🤣🤣

sety ღ
پاسخ به  off ?
1 ماه قبل

تو تخت قربون صدقه ات بره؟؟🤣🤣

off ?
پاسخ به  sety ღ
1 ماه قبل

نه خیر من اصلا شوهر نمیکنم که بخوام کارم به تخت برسه🤣🤣

off ?
پاسخ به  لیلا مرادی
1 ماه قبل

بابا ولم کنید به خدا
من مامان بزرگم میبنتم شروع میکنه خب ضحی جان دخترم باید خودتو واسه شوهر داری اماده کنی از الان . باید یاد بگیری چجوری شوهرتو رام کنی🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️🤣🤣

off ?
پاسخ به  Alireza
1 ماه قبل

عوق🤢🤣🤣🤣

off ?
پاسخ به  لیلا مرادی
1 ماه قبل

که اینطور☺️

،،،
،،،
پاسخ به  لیلا مرادی
1 ماه قبل

آهان منم اینطوری میدونستم شنیده بودم شرمنده اگ ایرادی گرفتم

،،،
،،،
پاسخ به  لیلا مرادی
1 ماه قبل

حالاآرش بسه شه. دیگ چقدمیخوادشیربخوره ازشیربگیرش😁😁😁😁

،،،
،،،
پاسخ به  لیلا مرادی
1 ماه قبل

پس بادخترمن هم سنه

Sahar mahdavi
1 ماه قبل

لیلا ببین چیکار میکنی…سره صبحی نمیخوام فحش بدم، مجبورم میکنی بدم

،،،
،،،
پاسخ به  Sahar mahdavi
1 ماه قبل

سحرجون احیاناخودت نمخوای پارت بزاری🤔🤔🤔

Sahar mahdavi
پاسخ به  ،،،
1 ماه قبل

سحر جون امروز پارت میده…
یه سوپرایزم براتون داره😂😌

off ?
پاسخ به  Sahar mahdavi
1 ماه قبل

نگو که میخوای پارت های اینده یه تیکه هاییش رو بفرستی
اگه اینطوری باشه که من خودمو میکشم . چون کلا تو خماری موندم🤭🤣

Sahar mahdavi
پاسخ به  off ?
1 ماه قبل

ن بابا😂
پس حالا حالاها تو خماریش بمون🤣😌

off ?
پاسخ به  Sahar mahdavi
1 ماه قبل

بدجنس 😢

،،،
،،،
پاسخ به  Sahar mahdavi
1 ماه قبل

سحردوتاخط نزاری بگی یه پارت هامال لیلارونگاکن

off ?
پاسخ به  ،،،
1 ماه قبل

دیگه مال لیلا خیلی زیاده خداوکیلی🤣

،،،
،،،
پاسخ به  off ?
1 ماه قبل

این خوبه دیگه چیه مال شماهاتاآدم میادبسم الله بگه میبینه تموشد

off ?
پاسخ به  ،،،
1 ماه قبل

بابا به خدا من دیروز ۲۱ صفحه ناقابل نوشتم بعد همش پریددد🥲

Sahar mahdavi
پاسخ به  ،،،
1 ماه قبل

🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
ولی اینو راست میگه

Sahar mahdavi
پاسخ به  off ?
1 ماه قبل

والا🙄