رمان بوی گندم جلد دوم پارت شانزده
دستمال را خیس کرد و آبش را گرفت
از سر شب همانطور یکسره در تب بود
اصلا تبش پایین نمیآمد تا دکتر خبر کرد
خدا را شکر حالش کمی بهتر شده بود
همین چند هفته پیش بود که یکی از اهالی روستا نوه اش را گوشه خیابان بیهوش دیده بود ، تک و تنها آن هم بی خبر !
مرده و زنده شد تا فهمید اوضاع از چه قرار است قسمش هم داده بود که به کسی حرفی نزند در کار جوان های امروزی میماند همه چیز را سخت میگرفتن
کلی نصیحتش کرد به گوشش نمیرفت که نمیرفت از آن طرف هم دلش طاقت نیاورده بود و میخواست برود و پسرکش را با خود بیاورد پیش خودش
همان موقع جلویش را گرفت تا به موقع دست به کار شود الان وقتش نبود
حالا هم سه روز بود در تب میسوخت در تمام این شب ها میدید که در تنهایی خودش چقدر گریه میکند و غصه میخورد همین طور بخواهد پیش برود خودش را نابود میکند
**************
درب بطری را باز کرد و یک نفس سر کشید
صدای زنگ خانه عین مته داشت مغزش را میخورد بی توجه بطری ویسکیش را نزدیک دهانش گذاشت تلخیش دلش را زد ولی مهم نبود زندگیش از این تلخ تر بود مزهاش شبیه زهر که داشت شیره جانش را میگرفت
میان آن همه دود چهره خواهرش ساحل را دید
در این یکماه هر بار کسی از اعضای
خانوادهاش بهش سر میزد ، اعصاب هیچکدامشان را نداشت حتی بچه اش را !
سیگارش را با فندک طلاییش روشن کرد
و دست بر شقیقه اش گرفت
ساحل صورت آرش را روی سینهاش گذاشت تا دود اذیتش نکند میان آت و آشغالای روی مبل جا پیدا کرد و نشست
_هیچ معلومه داری با خودت چیکار میکنی… چرا نمیتونی قبول کنی….اون رفته تصمیمشو گرفت برای همیشه….این کینه و انتقام رو بریز دور….به فکر زندگیت باش این بچه که گناهی نکرده…کرده ؟
حرفهایش داشت سوهان روحش میشد
زیر لب غرید
_تمومش کن
ساحل سری به تاسف تکان داد و چیزی نگفت
پکی به سیگارش زد و فیلترش را خالی کرد
_از اینجا برو این بچه رو هم ببر….فردا خودم میارمش زیر نظر پرستار باشه
اخم آلود جوابش را داد
_آره زیر دست یه غریبه….این بچه مادرش ولش کرده رفته…..لااقل تو واسش پدری کن
قدمش پیش ما تا ابد محفوظه…اما این که راهش نیست به خودت بیا….این بچه پدر میخواد امیر
کلافه چنگی به موهایش زد
_میشه بس کنی و انقدر رو مغزم راه نری…..
حوصله این چرندیاتو ندارم….برو و بزار تو حال خودم باشم
در این بین آرش بغ کرده به پدرش مینگریست پسرک بیچاره دلتنگ مادرش بود و پیش هیچکس آرام نمیشد حالا محتاج آغوش پدرش بود
ساحل از جا بلند شد
_ به هر حال من حرفامو زدم….تو همه زورتو زدی امیر همه جا رو گشتی….اگه میخواست پیدا بشه تا الان شده بود….بهتره فراموشش کنی و به فکر خودت و این بچه باشی
عصبی پوفی کشید و چشمانش را بهم فشرد
نمیدانست چرا حرفهایش او را ناراحت میکرد
نمیتوانست بپذیرد رفتن گندم را ازش عصبانی بود دلخور بود اما دروغ چرا ته ِ ته دلش هنوز هم به یادش بود در این یکماه
شبها را کجا میگذراند این فکرها آخر سر او را از پا درمیآورد نگاهش به صورت معصوم پسرکش چرخید که در بغل ساحل به پدرش چشم دوخته بود
دست دراز کرد
_نبرش باشه پیش خودم
ساحل ابرویی بالا انداخت
_اول این زهرماری ها رو از خودت پاک کن بچه مریض میشه
کلافه درب بطری را بست
از جایش بلند شد و به سمت سرویس رفت
دوش کوتاهی گرفت تا کمی حالش جا بیاید
بیرون که آمد آرش را روی تخت دید
ناخواسته لبخندی روی لبش نشست
پسرک بدون لباس فقط با یه پوشک وسط تخت میان اسباب بازیهایش نشسته بود
دلش برایش ضعف رفت چطور توانسته بود نیمه جانش را از خودش دور کند
دست برد و تن کوچکش را میان بازوانش گذاشت
پسرک با سر و صدا و بابا بابا گویان سرش را به سینه اش چسباند
بغض مردانهای دقیق وسط گلویش جا خوش کرد ؛ گندم هم همین کار را میکرد
قطره اشک سمجی از چشمش پایین افتاد به تاج تخت تکیه داد و آه غلیظی کشید
بوی پسرک حالش را هم خوب میکرد ، هم بد
این بچه یادآور آن زن بود اصلا همه چیزش بوی گندم بود و بس
خشمش فوران میکرد وقتی میدید آن زن از این بچه هم گذشته بود به خاطر خودش ، اگر پیدایش میکرد هیچوقت او را نمیبخشید ولی فقط میخواست یکبار ، یکبار دیگر ببیندش و ازش بپرسد چرا ؟ تمام این اتفاقات ارزشش را داشت هیچ درکش نمیکرد
در اتاق باز شد و ساحل وارد شد
پوفی کشید
_تو هنوز نرفتی…این چه وضع داخل اومدنه؟
ساحل بی توجه به حرفش جلو آمد و گوشی شکستهای را به سمتش گرفت
_این چیه امیر…توی خرت و پرتا پیداش کردم
گوشی گندم نیست ؟
نگاه بی تفاوتی به گوشی انداخت و سرش را روی بالش گذاشت….
_آره خب که چی….اومدی اینو بهم نشون بدی
برو بیرون حوصله ندارم…سرم داره میترکه
ساحل شانهای بالا انداخت و گوشی را روی پاتختی گذاشت
به سمت در رفت و گفت
_من دارم میرم….خونه رو یکم جمع و جور کردم….مامان بهم گفت تا بهت بگم از فردا آرش رو پیش خودش ببری….اون بهتر از هر کسی بلده ازش مراقبت کنه….توام پدرشی سفت بالاسرش وایستا و از این وضعیت خودتو نجات بده
جوابی بهش نداد و سرش را روی بالش فشرد
حوصله این حرف های صد من یه غاز را نداشت…. این وضعیت فقط با پیدا شدن گندم تمام میشد تا آن روز باید صبر میکرد….
صبح با نق نق های آرش بیدار شد
یک لحظه فکر کرد فقط خودش تنها در اتاق هست با دیدن پسرکش که تیشرتش را به دندان گرفته بود لبخندی گوشه لبش نشست
در آغوشش او را بالا پایین کرد و بوس محکمی از لپش گرفت
_بزار بابا آماده شه….پسر قشنگم….آ باریکلا
روی سه چرخه نشاندش و خودش هم رفت تا حاضر شود
از دیدن قیافه اش حالش بهم خورد این دیگر چه وضعی بود ؟ به یاد نداشت به خاطر دختری به این حال و روز دربیاید اما یک دختر کل زندگیش را زیر و رو کرده بود
دیگر خبری از خط اتوی لباس هایش نبود همه پخش و پلا داخل کمد ریخته شده بود از میانشان پیراهن سفیدی را برداشت و با کروات مشکی ستش کرد
پسرک از دیدن پدرش با ذوق خندید و دستانش را بهم کوبید
چشمکی بهش زد و بوس هوایی برایش فرستاد
_جون خوشت اومده….بیا بغل بابایی ببینم
پسرک با شیرین زبانی کلمه بابا را چند بار تکرار کرد
دلش ضعف رفت این بچه با بودنش قدری او را از فکر و خیال دور میکرد
آماده اش کرد و بعد از بستن ساعت استیل مارک دارش از اتاق بیرون زد
ریحانه خانم با شنیدن صدای زنگ در از جا برخاست امیر قبل از رفتن به شرکت آرش را همراه خود آورده بود
پسرک بغض کرده گردن پدرش را چسبیده بود و دلش نمیخواست ازش جدا شود
امیر کلافه و عصبی به زور دستان کوچکش را از دور گردنش باز کرد
به محض جدا شدن لبهایش چین افتاد و بغضش ترکید
پوفی کشید؛ حسابی از کار و زندگی افتاده بود
ریحانه خانم با قربان صدقه آرش را در بغلش تکان داد و رو به پسرش گفت
_برو مادر دیرت نشه نگران آرشم نباش امروز حاج علی مستوفی نذری داره شبشم قراره بریم حسینیه دوست داری حتما بیا
تلخ خندی زد اصلا یادش نبود ماه محرم آمده بود
بوسهای به موهای ابریشمی پسرک زد
_پسر خوبی باش تا برگردم
دیدن چشمان اشکیش قلبش را به درد میآورد ولی چارهای نبود نباید زیاد از حد وابستهاش میشد
تا لحظه آخر صدای گریهاش را میشنید پایش را روی پدال گاز فشرد و به سمت شرکت راند
آرش در آن لباس سبز سقاییش با چفیه سبزی که روی سرش بود حسابی معصوم و خواستنی شده بود
با چشمان درشت شده به لباس تنش خیره بود و نامفهوم چیزی برای خودش میگفت
حاج رضا با قربان صدقه پسرک را در آغوش گرفت و بوسه طولانی روی صورتش نشاند
_شیرپسر منو دیدی خانوم ؟
ریحانه خانم لبخندی زد و چادر مشکیش را روی سرش مرتب کرد همانطور که به سمتش میامد دستانش را از هم باز کرد
_بدش به من ببینم پسرم قراره امشب بره روضه حضرت علی اصغر
در صدایش بغض نشست اشکی که میامد بر صورتش بنشیند را از گوشه چشم گرفت و پسرک را در بغل گرفت
در دل دعا کرد به حق این روز عزیز به حق مظلومیت علی اصغر این بلا و مصیبت از زندگی پسرش پر بکشد
دلش برای نوهاش کباب بود همه دورش بودن از محبت و حمایت بی دریغ بود اما هیچکس مثل مادر نمیشد با خود میگفت عروسش چقدر فشار روش بود که اینچنین همه چیز را جا گذاشت و رفت به فرزندش فکر نکرد که بعدش چه بر سرش میاید ؟
در حسینیه غلغلهای بود چشم چشم را نمیدید همه سیاهپوش عزای حسین بودن هر کس یه مشکلی یک حاجتی داشت که در این نذری شرکت کرده بودن نذر هر ساله حاج علی مستوفی بود که شب پنجم محرم در مسجد بزرگ محله ادا میکرد تمام حاجیها و ریش سفیدها در حیاط مسجد ایستاده بودن و کنار حوض بزرگ وسط حیاط در حال وضو گرفتن بودند
امیرارسلان داخل مسجد مثل آن دوران گذشته مثل بچگیهایش که کنار پدرش نماز میخواند مشغول قامت بستن بود
حس عجیبی داشت در تمام این روزها دلش میخواست با خدای خودش خلوت کند اما یه حس شرمندگی در وجودش بود که جلویش را میگرفت بعضی وقتها با خود فکر میکند شاید دارد تاوان کارهای بد گذشتهاش را پس میدهد که اینطور مثل یک اسیر در جهنم زندگیش زندانی بود
بعد از سالها داشت نماز میخواند آن هم با گله و شکایت مهمان خوبی برای خدا نبود گله میکرد از سرنوشت از زخمی که بر دلش نشسته بود از عشقی که از دست داده بود از بچهای که حالا بی مادر باید بزرگ میشد همه این مسئولیتها روی دوشش زیادی سنگینی میکرد نگاه پر تعجب بقیه را روی خودش حس میکرد حق هم داشتن اهل نماز و خانه خدا نبود پسری که شبها به جای مسجد راه عیاشی در پیش میگرفت با این مرد زمین تا آسمان فرق میکرد حالا در آن پیراهن مشکی دکمه مخفی که آستینهایش را تا آرنج بالا زده بود و ته ریشی که بلندتر شده بود متفاوتتر از همیشه به چشم میخورد
همراه اشکان و مهرداد در مسجد مشغول پذیرایی بودن که صدای آرش به گوشش خورد
یک بابای گنگ و ضعیف در گوشش زنگ زد
پسرک در آن لباس حسابی خوردنی شده بود عرق پیشانیش را پاک کرد و به طرفش رفت
از آغوش پدرش گرفت و صورتش را غرق بوسه کرد
_تو کجا بودی پسر هان ؟
با ذوق از دیدن پدرش لبخند میزد و دست بر ته ریشش میکشید
کف دست کوچکش را بوسید و جلوی سفره نشست
کمی از برنج را با قاشق له کرد و همراه خورشت نزدیک دهانش گرفت
_بخور بابایی گشنهات نیست ؟
سرش را برگرداند و روی شانهاش گذاشت
نفسش را در هوا فوت کرد و خودش دست به کار شد
با وجود یکسال سنش اهل خوردن برنج نبود یا شیر و یا فرنی میشد غذایش
روی زانویش نشسته بود البته نشستن که نه یک جا آرام نمیتوانست بماند ، به همه چیز کار داشت
آخر سر مجبور شد با بهانهگیریهایش زودتر از بقیه از مسجد خارج شود مادرش در آشپزخانه مشغول کمک بود
جلو رفت و آرش را در بغلش جابجا کرد
زن جوانی جلوی درگاه آشپزخانه با دیدن مرد غریبهای آن هم با یک بچه کوچک ابروهایش بالاپرید پسرک از شدت گریه صورتش سرخ شده بود مادرش کجا بود ؟
ناخواسته به طرف مرد قدم برداشت
_چیزی نیاز دارین آقا؟
گنگ نگاهش را به زن روبرویش داد چشمان عسلیش او را یاد گندم انداخت و ناخوداگاه اخمی کرد
زن بیچاره با تعجب دو قدم عقب رفت و سر پایین انداخت
گریه آرش روی اعصابش بود عصبی تشری بهش رفت تا ساکت شود
پسرک بغض کرده سرش را در سینهپدرش قایم کرده بود
_شاید گرسنهشه
با ابروی بالا رفته سرش را بالا گرفت
زن جوان پشیمان از گفتهاش لب گزید با خود گفت حتما پسرک بیچاره مادری ندارد که پدرش هم عاصی شده نمیتواند آرامش کند
با دلسوزی جلو رفت و دست دراز کرد
_بدینش به من اینطوری که آروم نمیشه
چیزی نگفت و فقط خیره حرکات زن را تماشا میکرد بهش میخورد بیست و نه یا سی سالش باشد انگار خودش هم بچه داشت که اینچنین خبره سعی در آرام کردن پسرک داشت
کلافه چنگی به موهایش زد و با نوک کفش لگدی به سنگریزه جلوی پایش زد
پسرک امشب فقط مادرش را میخواست و بس
_ممنون خانم خودم آرومش میکنم احتمالا گشنشه
نگاه عاقل اندرسفیانهای بهش کرد و با افسوس سری تکان داد
_نمیخوام فضولی کنم ولی خوب نیست این بچه زیر دست شما بزرگ شه چون اصلا هیچ اطلاعی از خواب و خوراکش ندارین
چشمانش را تنگ کرد و سوالی به زن رکگوی روبرویش زل زد
لبخند پهن و مهربانی بر لب نشاند و با طمانینه مشغول نوازش موهای آرش شد
_پسرتون شکمش سفته معلوم نیست چی خورده شیرخشک میخوره یا شیر مادر ؟
احتمال نمیداد دومی باشد اما با جوابی که مرد داد سرجایش خشک شد
_به شیر مادرش سازگاره اما فعلا مجبورم بهش شیرخشک بدم
کنجکاویش را مخفی کرد یک حدسهایی میزد احتمال میداد با توجه به شباهت مرد به حاج رضا باید همان پسر بزرگ معروفش باشد که زنش او را ترک کرده بود
آهی کشید چطور توانسته بود طفلکش را تنها بگذارد تا چه حد میتوانست سنگدل باشد
پسرک اصلا آرام نمیشد و فقط بیقراری میکرد
نفهمید چرا اما ناخوداگاه گفت
_چند دقیقه اینجا منتظر باشید برمیگردم
نگاهش رنگ تعجب گرفت نگاه بعضی ها خیره بهشان بود کلافه پرسید
_کجا بچه رو بده بهم
لبخند شیرین دیگری زد
_برش میگردونم آقا خودم یه دختر یه ساله دارم شما هیچ نگران نباشید
رفت و او را با یک عالم بهت و اندوه برجا گذاشت
یک دقیقه دو دقیقه …
با پایش روی زمین ضرب گرفت
ریحانه خانم چادر به کمر بسته نزدیکش شد
_وا مادر چرا اینجا وایسادی پس کو آرش !
گوشه چشمانش را فشرد و تکیهاش را از دیوار گرفت دیگر همه داشتن عزم رفتن میکردن
به سوال مادرش اشارهای به بالا کرد
_یه خانمی آرش رو ازم گرفت فکر کنم داره شیرش میده ، تو برو بالا ببین چیشد
هاج و واج نگاهش کرد و چیزی نگفت چه کسی میتوانست باشد
با دیدن زن چادری که پشت بهش مشغول قربان صدقه رفتن بچهای بود ابروهایش بالا رفت خوب که نگاه کرد فهمید دختر فاطمه خانم همسایه قدیمیشان است اسمش چی بود آهان حنانه بود
نگاهش به آرش افتاد که بغض کرده سینه زن را نمیگرفت و قصد شیر خوردن نداشت
همانجا دو زانو روی زمین نشست
حنانه با دیدن زن روبرویش خودش را جمع و جور کرد و معذب سر پایین انداخت
_راحت باش دخترم تو دختر فاطمهای درسته ؟
با تعجب سر بالا اورد و بله آرامی گفت
لبخندی زد و نگاهش را به دختر کوچولوی ریزه میزهای داد که بهش میخورد یکسالش باشد حتما بچه او بود
_خدا حفظش کنه مثل مادرت تو خانمی کم نداری دستت درد نکنه مادر این بچه تو لجبازی نفر اوله بیخود خودتو خسته نکن
با شرمندگی آهی کشید و زیر لب تشکر کرد
_خیلی عجیبه خاله جان اصلا نگاهم نمیکنه خیلی گشنشه با خودتون شیرخشک که دارین؟
سری به افسوس تکان داد و پسرک بهانهجو را از آغوشش بیرون آورد
_آره دخترجان خیر از جوونیت ببینی دلم نمیاد کسی رو آه و نفرین کنم ولی خدا جای حق نشسته فقط میخوام جواب اون کسی که اتیش تو زندگی پسرم انداخت رو بده همین
حنانه در سکوت گوش داد و چیزی نگفت دلش میسوخت بیشتر از همه برای این بچه که مهره سوخته وسط آتش داشت خاکستر میشد چه مادر بی فکری داشت که این چنین ولش کرده بود
امیر با دیدن آرش در بغل مادرش سوئیچش را از توی جیبش برداشت و به طرف ماشینش رفت
_چشه باز بغض کرده واسه من
ریحانه خانم هن هن کنان سوار ماشین شد و گفت
_برو مادر برو که این بچه نسخه کپی خودته اصلا بگو یه قطره انگار زنیکه بیچاره جذامی بود یه نگاه هم نمیکرد
فرمان را چرخاند و نگاهی به پسرک انداخت که سرش را در سینه مادربزرگش مخفی کرده بود
این وسط این بچه با زدن ساز ناکوک میخواست چه چیزی را بهش ثابت کند ؟
شاید معنی این لجبازیها این بود که مادرش را برگرداند که بشود همان بابا امیر گذشتهاش که جانش وصل مامان گندمش بود
********
دلش داشت میترکید چادر را روی صورتش گرفت و دوان دوان از در مسجد به سمت خانه دوید هر چه مادربزرگ صدایش میزد توجهی نکرد
میخواست برود فرار کند از این دنیا از این زندگی از این آدمها از این مردی که داشت روضه حضرت علی اصغر را میخواند
دست بر نرده گرفت و نفسی گرفت اشکانش بی اختیار روی گونهاش مینشستن آرش…آرش همیشه در خوابش بود پسرکش بدون او آخ لعنت به خودش که طفلکش را تنها گذاشته بود ، چه فکر میکرد که طاقت میآورد !!! هر دقیقهاش بوی مرگ میداد
با دیدن خانم بزرگ رویش را گرفت و به سمت خانه رفت حتما باز هم آمده بود تا نصیحتش کند حرفهایش را از بر بود
_میخوای خودتو بکشی دختر…این راهیه که خودت انتخاب کردی باید تا تهش بری
لبانش لرزید زانوهایش شل شد و روی زمین نشست
_نمیدونستم سخته…نمیدونستم کم میارم..عزیز من بدون آرش میمیرم
نزدیکش شد و دست روی شانهاش گذاشت
_بلامیسر ( بلات بخوره تو سرم ) تو نگران پسرت نباش….قرار نیست که از دستش بدی تو اینجا پیش من میمونی تا موقعش بشه…الان وقتش نیست….بزار اون شوهر بی لیاقتت بفهمه درد نبودنت یعنی چی….بزار تنبیه بشه الان بخوای بری غافله رو باختی…همه چی درست میشه…. اون شوهرت به زودی همه چیو میفهمه…میفهممت مادری پاره تنته…..اما فقط بچه تو نیست بزار یه خورده درک کنه جای خالیت رو….الان بری طلبکارم هست…بزار یه خورده بگذره خودتو قوی کن
درمانده سر بر زانوانش گذاشت
میفهمید حرفهای مادربزرگش را میفهمید اما قادر به درک کردن نبود سخت تر از حد تصورش بود اصلا چرا انقدر اصرار داشت به نرفتنش چرا امیدوار بود به آن زندگی ویران شده ؟
تمام حرفش هم این بود
فعلا طلاق نگیرد !!! …..
مگر دیگر برای آن مرد ارزشی داشت که جای خالیش را حس کند…..حتما تا الان یکی از آن معشوقههایش در خانهاش میچرخید
نکند پسرکش به آن زن بگوید مامان
حتی تصورش هم تنش را میلرزاند
آن شب با هزار جور فکر و خیال به خواب رفت آن هم چه خوابی هزار جور کابوس میدید در همه کابوسهایش هم امیر را با زنهای جورواجور میدید
بدنش یخ زده بود عرق سرد بر تنش نشسته بود دستی بر صورتش کشید و از کنارش لیوان آبی برای خودش ریخت این دیگر چه خوابی بود روزها که زندگی نداشت حالا حتی شبها هم یک ذره آرامش برایش حرام شده بود
😊اینم یه پارت طولانی تقدیم نگاه قشنگتون😊
شاید تا چند روز پارت نداشته باشیم البته بستگی به حمایتهاتون داره انرژیهاتون خیلی کم شدههااا😂
آهای آهای بانوان سایت که فقط همش حرف میزنید و میگید لیلا جون رو دوست دارید کجایید شما ها سحر بانو خیلی وقته خبری ازت نیست ستی عفریته کجایی ضحی بز لقب جدیدته تا تو باشی ببببع بببع نکنی البته خودمم گاهی اوقات ادای الاغ در میارم پس تاسفی در کار نیست😂😂 سفیر امور خارجه ی جهنم درست گفتم اسمتو کجایی بیا یکم امیر رو فوش بده لیکاوا که نمیدونم اسم واقعیته یا نه کجایی نیوش خوشگله کمتر غصه بخور پارت جدیدت میاد نترس کجایی شما بابا لعنتی ها حتما باید صداتون کنن کجایید شما که غلط نکنم اگه نیاید تا هفته ی بعد خیری از پارت نیست 😂😂🤣🤣
راستی راستی مامان نازی اگه تو هم هستی اعلام حضور کن بد دلمون برا سرخ و سفید شدنت تنگ شده ها😂😂😂😘❤️
هر کی لیلا جونم رو دوست داره دستا بالا🤚🏻
اولیش خودم🤚🏻
من که هستم 😁🤣
تازه دیدمت 😂😂
#حمایت از لیلا🤣🤣🤣
هیچوقت فکر نمیکردم اسمم هشتگشه🤦🏻♀️🤦🏻♀️
آدم از آیندا خبر نداره🤣🤣
#لیلای دست به کراش🤣🤣
یا اسطوخودوس چه خبره اینجا 😱😱
دیگه دیگه😂😂😂
آخه شما بز به این خوبی دیده بودید؟🤣🤣🤣
نه والا اینقد سریع اعلام حضور کنه 😂😂😂
🤚🤚🤚
فقط مواظب باشید حالا که دستتون بالاست شلوارتون نیفته پایین🤣🤣🤣
توف تو روخت ضحی🤣🤣🤣🤣🤦♀️🤦♀️🤦♀️🤦♀️
تو روخم؟🤣🤣🤣
بابا از من غلط املایی نگیر🤣🤣🤣 توف تو روحت
خدا نکشتت هوهوخان قشنگم🤦🏻♀️😂
لقب جدید مورد پسند واقع شد؟
🤣🤣
بی نظیره اصلا🤣🤣
نترس با کمربند سفت میبندمش😂😂😂
آفرین 🤣🤣
بپا کمربنده نخوره رو تنت پس🤣🤣🤣
خدا از دهنت نشنوه😂😂😂
هعی خواهر…من اصلا وقت نمیکنم سرموبخارونم….رمان هارو هم میدم سهیل بنویسه🙄😂
روزا که پی کلاس و…..
الان شبا هم پدربزرگم (بابای مهیار) این چند شب محرم تو مسجد شام میده….همه اونجاییم
اصلا وقت ندارم بیام تو سایت
پس حسابی سرت شلوغه🤣
قبول باشه جانم
اره…
مرسی عزیزم
قبول باشه عزیزم ما رو هم دعا کن❤️😘
سعی کن بیشتر سر بزنی دلمون برات تنگ میشه❤️❤️
#حمایت_از_لیلا
#حمایت_از_نویسندگان_مدوان
#کشتن_امیر_اگه_حنا_رو_گرفت
✋
راستی اسم واقعی من تانسو عه اسم واقعی تو تاراعه؟
آفرین هشتگ حمایت کنید لطفا😂😂
خوشبختم تانسو جان بله من هم تارام❤️😘🙂
❤😘
😂🤣🤦🏻♀️
من فصل اول رمانتو خوندم نویسنده هم قلمت هم موضوعت خوب بود🙃
ولی موضوع فصل دوم یه موضوع خیلیییی تکراریه من رمان زیاد خوندم این موضوع واقعا تکراریه اینکه یکی برای امتحانشون بده زنه خیانت کرده و شوهره زنه رو اذیت کنه اونم فراری شه
امیدوارم واسه رمانای بعدیت موضوع های تکراری رو انتخاب نکنی🫤
مرسی که دنبال میکنی😊
در مورد موضوع رمانم یه بار هم گفتم این قصه سر دراز دارد فقط مختص به این موضوع نیست و اما بعضی از کلیشهها هنوزم بعد این همه سال تو فیلمها تو کتابها باز میبینیم که هستند بعضی از کلیشهها خیلی میتونه به مخاطب و جامعه کمک کنه امیدوارم از خوندنش نهایت استفاده رو ببرید😊
الولییییییننننن
برم بخونم👋
برو😂🤣
هعی کاشکی گندم آرش رو با خودش میبرد
نمیدونم چرا حس خوبی به حنانه ندارم🤣 (کلا به هیچ کسی حس خوبی ندارم🤣)
و اینکه عالی بود❤
لیلا جان پارت ندی میام میکشمتااا🗡🗡 منم شمالم تو ام شمالی راحت میکشمت
اوه اوه حنا زده تو برجکتون نه حساس شدین روشاااا😂
عه کجای شمال؟
نوشهر اما الان تهرانم بعد عاشورا بر میگردم اون موقع میکشمت🗡
اوه پس نزدیکیم😁
چه خشن یا ابالفضل میخوای همین عاشورا بیا منو شهید کن😂
عالیییی بود لیلایی🥰😘
تروخدا پارت بزار🥺
حس میکنم علیرضا خودش به امیر همهچیز رو میگه یا امیر گوشی گندم رو درست میکنه و بعد ویس رو گوش میده
مرسی از نگاه زیبات غزل قشنگم😍🤗
🤷♀️🤷♀️
😘🥰
عه عه چرا من دیر اومدم
برم بخونم😂😂
برو ورپریده😂😉
وااای لیلاجون خیلی خوشحال شدم از این پارت مطمئنا پارت بعدی همه چی مشخص میشه البته اگه تو دلت برامون بسوزه 😪
نگاهی به چشمان مظلومم بنداز 🥺🥺 دلت نسوخت واقعا😂😂
در کل اگه حنانه نچسب و فاکتور بگیریم پارت زیبایی بود لیلا جونم😘😘❤️
جداً؟؟
ای خدا چی بگم من…
واقعا حنانه نچسب بود🤔
آره دیگه حالا اگه دیدی پارت بعد شوهر حنانه نمرده بود حالا مامان امیرم میگه بیا اینو بگیرم برات از آرش مراقبت کنه اونوقت همه بچه های سایت چاقوهاشونو در میارن برات کلا بهتره چند هفته تو سایت آفتابی نشی
فقط لحن من در مورد خواستگاری امیر از حنانه واقعا خوب عصبی شدم راستش داخل این پارت حنانه یه زن مهربون و دلسوز جلوه داده شده ولی اگه بخواد جای گندم و بگیره چاقوها همه میاد بالا😂😂😂