نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان بوی گندم جلد دوم

رمان بوی گندم جلد دوم پارت نوزده

4.8
(178)

برای خودش نیمرویی درست کرد و مشغول خوردن شد

اولین لقمه را خواست در دهانش بگذارد که به یاد آرش افتاد

پسرکش را از یاد برده بود !

لقمه را نخورده روی میز گذاشت و بلند شد
باید قبل از اینکه بیدار شود چیزی برایش درست کند

دستی بر پیشانیش کشید

او که چیزی بلد نبود… تلفنش را برداشت و از سوپری سوپ آماده‌ای را سفارش داد اینطوری فقط باید گرمش میکرد

قهوه سرد شده‌اش را سر کشید و به سمت اتاق حرکت کرد کیف پولش روی میز بود بعد از برداشتنش خواست از اتاق بیرون برود که چشمش به گوشی گندم افتاد

دست دراز کرد تا برش دارد… صفحه‌اش شکسته شده بود و خاموش بود یادگاری از همان روز نحس بود

یادش آمد گندم آن روز میخواست چیزی نشانش دهد نمی‌دانست چرا انقدر اصرار میکرد

از سر کنجکاوی یا شک سعی کرد گوشی را روشن کند باطریش را دوباره جا زد

خدا را شکر روشن شد

صدای زنگ آیفون بلند شد…. به سمت در رفت تا سفارشش را تحویل بگیرد بعد از دقایقی وارد خانه شد بسته سوپ را داخل قابلمه گذاشت تا روی گاز گرم شود و بعدش خودش را روی کاناپه انداخت

چیز مهمی در گوشی دستگیرش نشد هیچ پیام یا تلفن مشکوکی درش دیده نمیشد
مسلما همه را حذف کرده بود

« _یه نگاه بهش بنداز چرا نمیخوای بفهمی؟»

شقیقه اش را میان دو انگشت فشرد

گندم آن روز سعی داشت چه چیزی بهش بگوید؟

یاد نامه افتاد آن روز آنقدر اعصابش خورد بود که اصلا وقت نکرد کامل آن را بخواند نمی‌دانست چرا ، نمی‌خواست به فکری که وارد ذهنش میشد اجازه پیشروی بدهد یه حس بدی گریبان‌گیرش شده بود

در اتاق را باز کرد و وارد شد

کف پایش به سوزش افتاد اخم ریزی کرد خم شد و نگاهی به زیر پایش کرد

چشمانش ریز شد

این سنجاق سر مال گندم بود اینجا چکار میکرد !

در ذهنش جرقه‌ای زده شد

حتما آن روز با همین توانسته بود در را باز کند آهی کشید سنجاق سر را داخل جیبش گذاشت دختره احمق حتی مدرک جرمش را هم با خود نبرده بود

نامه را برداشت و این بار با دقت شروع به خواندن کرد… خط به خطش آتش خشمش را زیاد تر میکرد یک مشت چرت و پرت
این جوابش نبود…. پایین نامه نوشته بود که دارد اشتباه میکند و همه چیز توی گوشیش وجود دارد….. عصبی کاغذ را مچاله کرد

او را چی فرض کرده بود یک احمق… آخ که هوای بازی در سر داشت ولی نمی‌دانست
امیر ارسلان خود را برای جنگ آماده کرده بود ، نه یک بازی…

صدای آرش از توی سالن می‌آمد کلافه از اتاق بیرون رفت یکهو یادش به سوپ روی کار افتاد لعنتی زیر لب گفت و به سمت آشپزخانه رفت درب قابلمه را برداشت

نفسش را در هوا فوت کرد خدا را شکر نسوخته بود و فقط کمی ته گرفته بود

آرش با چشمان درشت مشکیش به پدرش زل زده بود

قاشق سوپ را نزدیک دهانش برد

_بخور پسرم…آهان زود باش

پسرک با بدقلقی رویش را برگرداند

با حرص قاشق را در ظرف رها کرد و زیر لب غرید

_به جهنم….حوصله چونه زدن با تو یکی رو ندارم

پسرک انتظار این برخورد را نداشت با لبهایی آویزان سرش را پایین انداخت

از اخم پدرش میترسید که نگاهش را میدزدید

دلش سوخت این بچه چه گناهی داشت نمی‌فهمید که مادرش سنگدلی را در حقش تمام کرده بود این بچه شیر مادرش را میخواست نه این غذاها را

با هزار زور و بدبختی سوپ را به خوردش داد بعدش باید تمام نق هایش را هم به جان میخرید

کی فکرش را میکرد امیر ارسلان کیانی روزی به این روز بیفتد داشت لَلِگی بچه اش را میکرد واقعا که نوبرش بود

صدای زنگ تلفن بلند شد شماره ناشناس بود ابرویی بالا انداخت

_بله بفرمایید ؟

صدای آنورخط برایش آشنا نبود

زنی با لهجه‌ای خاص سعی داشت باهاش صحبت کند

_من شما رو میشناسم خانم ؟ با کی کار دارین !

پیرزن نفسی گرفت و جوابش را داد

_پسرم من مادربزرگ گندمم….خدا رو شکر که جواب دادی….چند بار زنگ زدم در دسترس نبودی

صدای پیرزن در گوشش زنگ زد

مادربزرگ…شمال…گندم ، چه باعث شده بود در این موقع به او زنگ بزند !

تیکه های پازل داشت سرجایش قرار می‌گرفت

با حرفهای مادربزرگ حدسش درست از آب در آمد پس گندم آنجا بود در همه این مدت چرا زودتر به فکرش نرسید ؟

مادربزرگ سعی داشت مجابش کند که دارد اشتباه میکند

_ببین پسر جان…گندم شب و روز نداره تحت فشار بود که از خونه بیرون زد….به من گفت چه اتفاقی افتاده زندگیت رو خراب نکن پسر جان….همه چیز توی تلفن ضبط شده…گندم میخواست بهت ثابت کنه بی‌گناهیشو

حالش را نمی‌فهمید حالا که گندم پیدا شده بود نباید وقت تلف میکرد

دستی بر سرش کشید و از روی کاناپه بلند شد آرش تاتی کنان پایش را چسبید

بدون توجه بهش خم شد و گوشی گندم را برداشت

حرفهای مادربزرگ داشت دو به شکش میکرد دچار تردید شده بود یعنی داخل آن گوشی چی بود که او هم اصرار بر دیدنش داشت !

تردیدش را کنار گذاشت باید میفهمید چه خبر است وارد لیست ضبط شده‌ها شد

دستش می‌لرزید

انگار از شنیدن حقیقت واهمه داشت همه میگفتن اشتباه میکند ، میگفتن گندم بی گناه است نکند….

موهایش را در چنگش فشرد نه اینطور نیست به فکرش اجازه جولان نداد و دکمه پلی را زد

صداها برایش واضح شد

این صدای گندم بود ؟

گوشی را به گوشش چسباند هر چه که می‌گذشت هوا برای نفس کشیدنش کم بود

دوباره و چندباره به صدا گوش داد

دنیا برایش تیره و تار شد گیج و منگ به صفحه خاموش گوشی خیره شد

حالش قابل بازگو نبود انگار یک زلزله هشت ریشتری به مغزش زده بود و همه چیز یکهو خراب شده بود ، قابل جمع شدن هم نبود

حتما دارد اشتباه میکند….عصبی به جان موهایش افتاد صورتش از خشم یا حرص هر چه که بود به کبودی میزد

حالا همه چیز داشت جلوی چشمش به نمایش درمیامد

آن روزی که آن فیلم و ویس به دستش رسید همان روزی که او را با آن وضع و حال در خانه دید… التماسش میکرد که حرفهایش را باور کند او چکار کرده بود ریشه شک را در زندگیش دوانده بود ؟ بی آنکه بداند زندگیش را از هم می‌پاشد که همین هم شد…

ناباور دستانش را فرق سرش گذاشت

آن روز قرار بود برود خانه آن نامرد که مدرک بی‌گناهیش را جمع کند….

باز هم اشتباه کرده بود داشت از این افکار درهم دیوانه میشد باید کاری میکرد

سرگردان از روی مبل بلند شد صدای آرش می‌آمد ولی انگار که در این دنیا نبود هضم این وقایع برایش سخت بود

حالا خواهش چهره اش را میدید یک لحظه قیافه معصومش جلوی چشمش نقش بست چطور توانسته بود بهش شک کند !!

دستش را روی دیوار مشت کرد

آن نامرد را به سزای اعمالش میرساند
حالا که همه چیز برایش روشن شده بود باید بدون فوت وقت به سراغ آن مردک می‌رفت

در راه فکرش حسابی درگیر بود آرش را در صندلی عقب ماشین نشانده بود از داخل آینه نگاهی بهش کرد و حواسش را به جاده داد

چرا نفهمید چرا چرا به حرفهای آن عوضی گوش داد ولی یک لحظه هم پای حرف های زنش ننشست…. مگر دیگر گندم او‌ را میبخشید ؟

به خاطر عذاب هایش از خانه فرار کرد
سرزنش خودش کمترین عذابش بود که باید به خودش تحمیل میکرد

جلوی در خانه ترمز کرد از ماشین پیاده شد و زنگ در را فشرد

محکم به در ضربه زد

_این در بی صاحابو باز کن لعنتی…

لگدی به در کوبید

_چه خبرته هوار میکشی ؟

تا در باز شد مشتی به صورتش خورد

اجازه نداد سرش را تکان دهد مثل ببر زخمی بهش حمله ور شد میزد و فحش میداد انگار بهش جنون دست داده باشد

علیرضا زیر مشت و لگد‌هایش داشت جان میداد و هیچ مقاومتی نمی‌توانست از خودش نشان دهد

کشان کشان از یقه لباسش گرفت و او را به سمت باغچه کشاند

گردنش را گرفت و سرش را پایین برد

_حقته همینجا سرتو ببرمو چالت کنم عوضی… چیه اعتراف کن…

نعره زد

_ بگو همش زیر سر تو بوده

سینه اش به خس خس افتاده بود با التماس نگاهش کرد و بریده بریده گفت

_ول… ولم…کن…

فشاری به گردنش داد که از درد فریادش به آسمان رفت

_غلط کردم….غلط کردم…آره گندم بی گناهه همش کار من بوده

همین حرف کافی بود تا مثل بمب ساعتی منفجر شود

لگد محکمی به کمرش زد

_زندگیتو سیاه میکنم بی ناموس

از درد مثل مار به خودش می‌پیچید

بالای سرش ایستاد و تفی روی صورتش انداخت

_ تو حتی ارزش اینو نداری دستمو به خونت کثیف کنم

انگشتش را جلویش تکان داد

_دور و بر زندگیم نمیپلکی…همین امشب جل و پلاستو جمع می‌کنی و از این شهر میری وگرنه تو کشتنت یک لحظه هم دریغ نمیکنم

این را گفت و از آن خانه بیرون زد

تا سوار ماشین شد تازه یادش افتاد آرشی هم هست پسرک از تنهایی ترسیده بود و با چشمان اشکی نگاهش میکرد

عرق پیشانیش را پاک کرد و بغلش کرد

_جونم بابا اینجاست

پسرک کف دستش را روی صورتش کشید

بوسه ای به سرش زد

_نگران نباش پسرم…به زودی مامان هم میاد پیشمون

آن شب تا خود صبح بالای سر آرش بیدار ماند و فکر کرد به این زندگی ، به گندم…به خودش به اشتباهش… راه را بد رفته بود خیلی خطا کرده بود ، گندم چطور توانسته بود رفتارهایش را تحمل کند !

یادش به آن روز افتاد وقتی آن زن را در اتاقش دید چقدر آزارش داد

نمی‌دانست فقط برای اذیت کردنش آن زن را آورده بود خانه هیچوقت در این مدت بهش خیانت نکرده بود اصلا نمی‌توانست… مگر جز گندم میشد به زن دیگه ای چشم بدوزد ؟!

همه این کارها برای عذاب دادنش بود لعنت بهت امیر ، لعنت…. باهاش چیکار کردی شکستنش را میدید و به روی خودش نمی‌آورد !

قلبش را از سنگ انگار ساخته بودن حرف های مادربزرگ به یادش آمد گفت گندم شب و روز ندارد

یعنی باید امیدوار باشد هنوز هم با وجود این اتفاقات به یادش هست ؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 178

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

لیلا مرادی

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
153 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Ghazale hamdi
1 سال قبل

آخ که بی‌صبرانه منتطر این پارت و این لحظه بودم😶‍🌫️
خوبت شد آقا امیر😒
حالا بدو دنبال گندم تا برگرده😒

Ghazale hamdi
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

خیلیییییییییییییی
راضیم ازت خواهر😅😅😅😜

Newshaaa ♡
1 سال قبل

بالاخره فهمیددد💃🏻💃🏻💃🏻😂
بله امیر نکبت حالا بیا نازشو بکش…حقته گندم تک تک موهای سرتو با موچین بکنه بعدشم با هیجده چرخ از روت رد شه😡

Newshaaa ♡
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

آخه خیلی حال میده فکر کن😂بیفتی رو کله کسی که ازش متنفری دونه به دونه موهاشو بکنی با موچین اونم جیغ بزنه🤣😂

sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
1 سال قبل

یادم باشه باهات در نیافتم نیوش خیلی خطرناکی🤣🤣🤣🤣

Newshaaa ♡
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

🤣🤣🤣😂همه میگن اینو…آخه به قیافم میگن نمیخوره ولی در حقیقت همچین آدمیم🤣
البته تو که عشق منی من منظورم کسی که ازش بدم میاد بود😍❤😂😂😂

Newshaaa ♡
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

نه بابا کجام خوشگله😂😂خوشگلی از خودته قشنگم😍❤
نه عزیزم من که منظورم تو و ستی نبودین منظورم امیر عوضی یود من صد سال سیاه این کار رو با دوستام نمیکنم🤣😂❤

Newshaaa ♡
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

فدات بشم❤😍
آره انقدر رو مخمه که نگو😂

Newshaaa ♡
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

من حس میکنم َشاید زنگی پیامی از طرف مهرداد بوده یا همون دوست شوهرشون که دعواشون شد‌‌‌…حدس دیگه ای ندارم البته میتونه دپرشن کوتاه مدت هم باشه

Newshaaa ♡
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

چه میدونم آخه بعضی وقت ها پیش میاد
آره احتمال زیاد همونه
ایشالا

Newshaaa ♡
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

عه مطمئنی نمیشه؟حالا میگم ما امتحان کنیم شاید شد‌..اگه نشد چاقو میزنیم دل و جیگرشو کباب میکنیم میدیم به خورد خودش🤣

Newshaaa ♡
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

نه بخدا من مدلم اینه😂😂

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Newshaaa ♡
camellia
camellia
1 سال قبل

آییییی.دلم خنک شد.😘خوب شد.حالا بگرد تا بگردیم آقا امیرررر😠😡

تارا فرهادی
1 سال قبل

آخخخ دلم خنک شد لیلا جون انگار یه لیوان آب سرد روی آتیش دلم ریخته شد با اینکه یکم فقط یکم دلم برای امیر سوخت

تارا فرهادی
پاسخ به  تارا فرهادی
1 سال قبل

امیدوارم گندم رضایت نده امیر همه رو گفت بجز کتک هاش چقد گندم بیچاره رو به ناحق به فحش و کتک بست آبروی از دست رفته ی گندم و میخواد چیکار کنه

sety ღ
1 سال قبل

عجب پارتی بوووود🤣🤣🤣
چقدر ذوق کردم و خندیدم🤣🤣🤣🤣

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

همین که امیر مث خر در گل گیر کرده شده خنده داره دیگ😁🤣
مرتیکه باید بره منت کشی حالا😁🤣🤣

saeid ..
1 سال قبل

چقدر عالی شد…
نکبت بالاخره فهمید گندم بی گناه بوده..😂💃

Newshaaa ♡
1 سال قبل

وااای ادمین چرا آنلاین نمیشه پارت من بخت برگشته رو تایید کنه😐🤦🏻‍♀️

Newshaaa ♡
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

هعی…آره هی تند و تند میام سر میزنم میبینم هیچ خبری نیست🤦🏻‍♀️

بی نام
1 سال قبل

لیلا😭😭😭😭