رمان بوی گندم جلد دوم پارت هجده
دوستی میگفت :
به دیوار تکیه کن
ولى به مردها ، نه …!
که دیوار اگر پشتت را خالى کرد
سنگ است و گچ، نهایت سرت میشکند …!
ولى اگر مردى رهایت کرد
دلت میشکند
روح و تمام زندگیت میشکند
و زنى که بشکند
سنگ میشود، سرد و سخت
که نه میخندد، و نه میگرید …!
و این یعنى فاجعه…!
فاجعه زنیست که از دلدادگى ترسیده…
******
قلاب را وارد حلقه کاموا کرد
این چندمین سبدی بود که امروز درست کرده بود ، نمیدانست….حسابش از دستش در رفته بود….کار هر روزش بود از صبح تا شب پای این کار مینشست…
برایش خوب بود موجب میشد کمتر فکر و خیال کند ، آن روزهای اول که دیگر داشت دیوانه میشد اگر مادربزرگ نبود معلوم نبود چه بر سرش میآمد…
خودش این راه را انتخاب کرده بود باید تحمل میکرد….. حداقل تا مدتی…یکماه و نیم دوام آورده بود
هیچ فکرش را نمیکرد بدون طفلکش بتواند یک شب سر کند اما حالا شب ها با یاد و عکس کوچکش میخوابید چه دنیای عجیبی بود…حالا پسرکش چکار میکرد ، غذای خوب میخورد ؟…. حتما بهانهاش را میگرفت…. نه ریحانه خانم و دریا و ساحل بودن…. جدا از آن امیر هم بود…. هر کاری هم کرده باشد پدر خوبی برای آرش بود در این شک نداشت
حتما تا الان فراموشش کرده بود با وجود آرش مگر دیگر نیازی به او بود ؟
چشم دیدنش را که نداشت قرار بود از زندگیش بندازدش بیرون منتها خودش کار را راحت تر کرد
آه پردردی کشید و آخرین سبد درست شده را کنار باقی سبدها گذاشت
قرار نبود اینجا بماند میخواست جایی برود که دست هیچ آشنایی بهش نرسد اما همان موقع که در شهر بیهوش شد و به روستا آورده شد مادربزرگ با شنیدن حرفهایش ازش خواست همینجا بماند و کلی اصرار کرد…
هیچ درکش نمیکرد مادربزرگ در ذهن خودش نقشهای داشت که اصلا نمیفهمید…
فریماه دختر همسایه مادربزرگش با ظرف میوهای کنارش نشست
_اوه بسه دختر هلاک نشدی….من که از دیدن این کارها کلافه میشم….تو چهجوری این همه ساعت غرق این کار میشی ؟
لبخند کمرنگی روی لبش نشاند و پر پرتقالی را داخل دهانش گذاشت
فریماه دختر ریزنقش با چهره بانمکی بود که رفتارهایش او را یاد زهرا مینداخت
دختر بی شیله پیله و پرحرفی بود که در کنارش گذر زمان را متوجه نمیشد
اصلا همین دختر بود که به او پیشنهاد چنین کاری را داد مادرش در روستا برای زنان اینجا اشتغالزایی ایجاد کرده بود در این وضعیت از هیچی بهتر بود
فریماه کمی از داستان زندگیش خبر داشت
چقدر برایش ناراحت شد بهش گفته بود
که غصه نخورد و بالاخره همه چیز درست میشود برایش گفته بود که شوهرش اگر علاقه ای بهش داشته باشد باورش میکند و از زیر سنگ هم پیدایش میکند
آهی کشید فریماه چه میدانست از زندگیش و از کارهای آن مرد ؟
علاقه ای در کار نبود با وجود خیانتش مگر میشد همه چیز درست شود !
او فقط حالا یک چیز میخواست این که حقیقت برملا شود و بی گناهیش ثابت..
دلش برای پسرکش تنگ بود آخ آرش…مامان فدات بشه
عکسش را از داخل کیفش در آورد و زیر پتو خزید
در این عکس ۸ ماهه بود….
چشمانش او را یاد آن مرد مینداخت
مرد بی رحم و سنگدلش….
چشمه اشکش جوشید از روی عکس بوسهای به صورتکش زد
مامان دوستت داره خیلی زیاد پسرم
مادربزرگ از لای در نوه اش را تماشا میکرد
دلش خون شد آخر این که نشد زندگی داشت جلوی رویش کم کم آب میشد بدون اینکه ذرهای دم بزند….باید هر چه زودتر به آن شوهر نفهمش خبر میداد اینطور نمیشد حالا همان موقع فرا رسیده بود
*******
تلفن را در دستش جابهجا کرد
_خوب گوش کن بهت چی میگم علی….
از همین الان میری تموم شهر رو زیر و رو میکنی….لازم باشه تموم در خونه های مردم رو هم میزنی تا پیداش شه...نگران پولشم نباش سر وقت تو حسابته
_شما امر کن رئیس…از همین الان ماموریتم شروع میشه
سری تکان داد و تماس را قطع کرد
یکماه و نیم گذشته بود دیگر کلافه شده بود هر جا میرفت به در بسته میخورد
به تمام نوچه و آشناهایش رسانده بود که خارج از تهران را هم بگردن حاضر باشد تمام کل ایران را هم دنبالش میکند فقط زنده اش را میخواست ، زنده
صدای زنگ تلفنش فکرش را پراند
شماره زهرا بود امروز آرش پیشش بود
_چیشده زهرا ؟
صدای گریه آرش از آنور خط به گوشش رسید
_نمیدونم والا چش شده….یکسره گریه میکنه چیزیم نمیخوره…نگرانم آقا امیر !
کلافه دستی بر صورتش کشید
کیف و کتش را از روی میز چنگ زد
_باشه باشه من الان میام اونجا…سعی کن آرومش کنی
تلفن را قطع کرد و بلافاصله از شرکت بیرون زد
این دیگر چه وضعی بود ؟ این بچه گند میزد به حال نداشتهاش امروز مادرش خانه نبود و مجبور بود ببردش پیش زهرا
پسرک با دیدن پدرش گریه اش شدت گرفت
عصبی گوشه لبش را جوید و بغلش کرد
زیادی لوس بار آمده بود اینطور نمیشد
زهرا ساک آرش را به دستش داد و با دلسوزی گفت
_همه چیز خوب میشد اگه اون اتفاق ها نمیفتاد
سر آرش را روی شانه اش گذاشت و چشمانش را تنگ کرد
_منظورت چیه ؟
زهرا آهی کشید
_نمیگم کار گندم درست بوده….نه…ولی به اینم فکر کنید که شما خیلی اشتباه کردین شما..
با عصبانیت حرفش را قطع کرد
_تو چی میدونی که این حرف ها رو داری تحویلم میدی هان ؟….این گندیه که خودش بالا آورده….پیداش میکنم و حقشو میزارم کف دستش بشین و تماشا کن
اخم آلود نگاهش را بهش داد
_این راهش نیست آقا امیر….شما اصلا یه ذره هم به حرفاش گوش دادین….نه فقط ظاهر قضیه رو دیدین….اگه فقط….فقط یه کم بهش اعتماد داشتین این بلاها سر هیچکدومتون نمیومد
با جدیت نگاهش را ازش گرفت
_بس کن….تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن….من به چشمهای خودم بیشتر از هر چیزی اعتماد دارم حالیته ؟
سری از روی تاسف تکان داد
_متاسفانه چشماتون همه چیز رو اشتباه دیده
نگاه تیزی بهش کرد تا تمامش کند
زهرا بی توجه حرفش را ادامه داد
_قبل از رفتن پیش اون عوضی…اومد پیشم
همه چیو برام تعریف کرد….گفت چه بلایی سرش آوردن….گفت که بدتر از علیرضا شوهرش بوده که بهش زخم زده
اخم کرد
_این چرت و پرتا چیه….چه زخمی ؟
پوزخند تلخی زد
_اینکه عشقت….شوهرت ، پشتتو خالی کنه خیلی درده آقا امیر….چرا نفهمیدین گندم عاشق شماست…..تو همه اون مدت منتظر حمایت شما بود….که پشتش باشین نه روبروش….اما شما چیکار کردین….بدتر خردش کردین….کاری کردین از خونه بزنه بیرون
عصبی دستش را بالا آورد
_بسه….بسه نمیخوام چیزی بشنوم
یک دستش را کنار پایش مشت کرد
_حالمو با این حرفات بدتر از این نکن
چشمانش به خون نشسته بود
حرفهای زهرا برایش قابل هضم نبود گندم از بس راه را خطا رفته بود که هیچ راه برگشتی وجود نداشت
حالا رفیقش داشت از او حمایت میکرد ؟
زهر خندی زد و دستی پشت گردنش کشید دردهای عصبی سرش سرباز کرده بودن
تا به خانه رسید مسکنی خورد تا آرام شود
گریه های آرش او را مثل اسپند روی آتش کرد
انگار میخواست تلافی این مدت را سر بچه بیچاره دربیاورد
پسرک با صدای داد پدرش غصه های دلش سر باز زد بی وقفه جیغ میزد و اینطور گلهاش را نشان میداد
موهایش را در چنگ گرفت و آرنج دستانش را روی زانویش گذاشت
دوست داشت همین الان خودش را از این دنیا ساقط کند حوصله این زندگی کوفتی را نداشت که بوی تعفنش همه جا را فرا گرفته بود
سمت میز بارش رفت با دیدن بطریهای خالی لعنتی زیرلب گفت
گوشیش را برداشت و شماره سعید را گرفت
با دو بوق جواب داد
_تازه همو تو شرکت دیدیم که دلت واسم به این زودی تنگ شد؟
بی توجه به لحن شوخش شقیقهاش را فشرد و روی مبلی نشست
_حوصله ندارم سعید کجایی ؟
لحنش جدی شد
_دارم میرم خونه چیشده مگه ؟
پوفی کشید و سرش را به پشتی مبل تکیه داد
_نرو خونه مشروب واسم گیر بیار اگه میتونی زود
لحنش پر از تعجب شد
_چی میگی مرد…الان مشروب از کجا برات گیر بیارم
کنترلش را از دست داد لحنش تند و تلخ شده بود
_از سر قبر من قبلا از کجا میآوردی…از همونجا بگیر بیار
صدای او هم بالا رفته بود
_قبلا فرق میکرد الان محرمه…حالیته اصلا
صبرش لبریز شد
_محرمه که ، محرمه چه ربطی داره…میگم همه رو تموم کردم بفهم
تاسف در صدایش نشست
_چی بگم کار از نصیحت گذشته…میخوای جلوی اون بچه بساط زهرماریتو جور کنم ؟ نه داداش شرمنده نمیشه
حوصله گوش دادن به حرفهایش را نداشت
عصبی گوشی را قطع کرد و زیرلب به درکی گفت
به یکی از دوستانش زنگ زد گفت که تا یک ربع خودش را بهش میرساند
با صدای زنگ در گوشی را روی کاناپه پرت کرد و از جا برخاست
سام از آن آدمهایی بود که در مهمانیها کلی مشروب در چنته داشت حالا هم در این ماه به راحتی مشروب اصل و مرغوب به همراه خود داشت
بهش اصرار کرد داخل بیاید اما نپذیرفت و دستی بر شانهاش کوبید
_محض رفاقت حرفتو زمین ننداختم…وگرنه با این حالت خوردن همچین مشروبی خیلی ضرره…مراقب خودت باش الکلشون بالاست
چیزی نگفت و باکس مشروبها را ازش گرفت
در یکی از شیشهها را باز کرد
” ودکا ” … طعم تند و تلخی داشت و او شدیدا شیفته چنین طعمی بود
یک نفس بالا کشید مزهاش مثل زهر بود
خواست دوباره جرعهای ازش بخورد که نگاهش به آرش افتاد
تازه فهمید بچهای هم هست تازه دید که جلوی پسرکش داشت مشروب میخورد
دستش را به دیوار گرفته بود و سعی میکرد به طرف پدرش قدم بردارد
شیشه در دستش محکم فشرده شد
پسرک ترسیده از راه رفتن بغض کرده گنگ و ضعیف واژه “بابا” را هجی کرد
_با..با ؟
پاهایش میلرزید و خودش را به زور گوشه دیوار نگه داشته بود تا نیفتد
سیبک گلویش بالا پایین شد شیشه را روی میز گذاشت و دستی پشت لبش کشید
همانجا پایین مبل زانو زد و دستش را دراز کرد
_بیا….بیا اینجا پسرم
خواهش در صدایش کاملا مشهود بود
پسرک مظلوم میترسید از قدم دوبارهاش
تازه فهمید که این بچه یکساله چقدر بهش نیاز دارد و او…..
جلو رفت و آغوشش را باز کرد
_بیا بابا قربونت بشه…بیا دیگه
کلافگی پدرش را میدید و سعی کرد دوباره حرکتش را تکرار کند
امیر پلک نمیزد اولینهای پسرکش بود و چقدر جای خالی مادرش در این خانه دهن کجی میکرد
بدون روروئک پاهای لرزان و کوچکش را حرکت داد
میترسید…میترسید از افتادن..منتظر پدرش بود که او را در آغوش بگیرد
اما این بار امیر جلو نرفت !
میخواست پسرک این سختی را تنهایی تجربه کند
دوست داشت بهش بگوید ، منتظر کسی نباش پسرم…تو این دنیا دردات فقط و فقط واسه خودته….کسی به دادت نمیرسه دلتو به کسی خوش نکن باید بیفتی و خودت دوباره از زمین بلند شی ، منتظر دست دراز شده کسی نباش
حالا در نزدیکیش بود و اشک در چشمان امیر نشسته بود
_جونم بیا دیگه…یه قدم دیگه…فقط همین یکی
آرش با گریه مشتهایش را در هوا تکان داد و با تکرار بابا گفتنهایش قلبش را فشردهتر کرد
امروز پدرش در نظر پسرک سنگدل شده بود که به کمکش نمیامد
همانجا وسط هال ایستاده بود و به دور و برش نگاه میکرد
_بایی ؟
بابایی گفتن را هنوز یاد نگرفته بود
لبخند تلخی زد
_جون دل بابایی….آفرین پسرم فقط یه قدم
زانوهایش میلرزید
به التماس چشمان پدرش نگاه کرد و تلاش کرد ، سعی کرد یک قدم دیگر بردارد
دیگر در نزدیکیش بود که پاهایش خسته شدن و همانجا روی زمین افتاد
طاقت نیاورد و در آغوشش کشید
حالش را نمیفهمید تمام بدنش را غرق بوسه کرد اشک میریخت و میبوسید بوسه طولانی روی صورتش نشاند
_ جونم….جان….موفق شدی پسر من
پسرک انگار دلش پر از غصه بود که این چنین در سینه پدرش بیقراری میکرد
_هیش بسه آروم باش…چی میخوای بهم بگو ؟
با بغض دستش را بالا آورد
کف دستش را بوسید
_بهونه چیو میگیری….بابا اینجاست
یادش آمد قبلا گندم برای آرش یک لالایی میخواند تا خوابش ببرد چیز زیادی یادش نبود سعی کرد یک چیزی سرهم کند اشکهای پسرک آتیشش میزد
لا لایی کن لالایی کن لالایی
برات قصه میگم تا که بخوابی
دیگه اشکی نریز نکن بیتابی
میگم حکایت بره و گرگه
برات میگم که دنیا چه بزرگه
بخواب ای کودک من گریه بسه
از اشکای تو این قلبم شکسته
نذار مروارید چشمات حروم شه
لالایی کن بخواب بابا بیداره
گل بوسه روی دستات میکاره
لالایی کن بخواب ای نور چشمم
با تو رنگ خوشی میگیره عمرم
صدایش تحلیل رفت نتوانست ادامه دهد
سرش را روی شکم پسرک گذاشت و هق هق مردانه اش را بلند کرد
پسرک لجش گرفته بود از گریه پدرش
با مشت کوچکش موهایش را کشید
سرش را بالا گرفت و روی چشمهایش را بوسید
_باشه پسرم…بیا تموم شد
پسرک با بغض گردنش را چسبید مأمن آرامشش همینجا بود
آه غلیظی کشید و چشمانش را بست
کی این کابوس از زندگیش پر میکشید ؟
***********
سرش را از روی دسته کاناپه برداشت که گردنش تیری کشید
نگاهی به دور و اطرافش انداخت هوا تاریک شده بود ، بازویش را آرام از زیر سر آرش بیرون کشید و به سمت آشپزخانه رفت
سردرد لعنتیش هنوز رفع نشده بود قهوه ساز را به برق زد و لیوان آبی برای خود ریخت
صدای زنگ تلفنش بلند شد
بر خودش لعنت فرستاد که گوشی را روی سایلنت نگذاشته بود
سریع جواب داد
_کارتو بگو
_سلام آقا خبری واستون دارم
موهایش را مرتب کرد و جوابش را داد
_بگو میشنوم
_یه اثری از خانم پیدا شده…روز شنبه همون روزی که فرار کرده با ماشین شخص ناشناسی از تهران خارج شده
لیوان آب در دستش خشک شد
چیزی نگفت تا ادامه حرفهایش را بشنود
_به احتمال زیاد این ماشین به گیلان رفته حالا چی امر میکنید ؟
چشمانش را یکبار باز و بسته کرد تا بر اعصابش مسلط شود
ردی از گندم پیدا شده بود و این عالی بود
از پشت میز بلند شد و همزمان جوابش را داد
_خوبه همین الان راه میفتین گیلان…منم تا فرداشب خودمو میرسونم
پشت تلفن مو به مو کارهایی که باید انجام میدادند را برایش توضیح داد
تلفن را قطع کرد و سوت بلندی زد
_اینم از این….منتظرم باش گندم محتشم
گندم پیدا کرد!؟
زیبا بود لیلا بانو 🙂
مثل اینکه😁
قربونت عزیزم ممنون از دلگرمیت😍🤗
یکی نیست به این بیشعور بگه میخوای بری گیلان چه غلطی کنی؟
مگه خودت نمیخواستی که دیگه نباشه پس واسه چی دنبالش میگردی بیشرف😡😡😡
به خدا که دلم میخواد همین الان گردنش رو بشکنم🗡😡😡
لجش گرفته گندم دورش زده و یکماه و نیم قالش گذاشته رفته به خیال خودش پیداش که کنه میتونه رسواش کنه پوف😤🤧
غلط کرده لجش گرفته😡🗡
هم دلم میخواد همه چیز توی زندگیشون درست بشه هم دوست ندارم گندم به امیر برگرده🥺🥺
لیلا خدا لعنتت کنه
گریم در اومد وقتی لالایی رو خوندم😭
هیععع😱😱
به من لعنت میفرستی🤒🤒
خب چیکار کنم اینم بخشی از رمان بود گریهات نمیومد جای تعجب داشت .
منطقی بود🥲🤣🫠
عالی بود♥️💋
کاش وقتی رفت گیلان
گندم فرار کنه
چرا من اینقد ظالمم ؟؟ولی خدایی دلم میخواست همه چی مشخص بشه بعدش گندم پیدا شه الان اگه گندم با خودش به خونه ببره میشه همون آشو همون کاسه ولی به قول لیلا جون این قصه سر دراز دارد😂♥️
توام مثل منی دوست داری حرص بدی😂
آره واقعا سر دراز دارد یعنی یک جورایی دو فصل در یک جلده
عالی بود لیلایی
ممنون از دلگرمیت😍🤗
لیلا،این امیر گندم رو اذیت نکنه هااا😭😂
از رفتارش مشخصه که اگه گندم رو گیر بیاره کارش تمومه…اما مقصر خود امیره باید پشیمون بشه و به اون روزایی که میتونست با زن و بچه اش خوشحال زندگی کنن،اما بی اعتمادی از بین بردشون فکر کنه🥺
آره واقعا امیر آدم بشو نیست
ببینیم چه خواهد شد…
خدا کنه پیدا بشه زودتر
🙄🤧
عی وای من گندم پیدا کرد🤦🏻♀️
لیلا اون قضیع گوشی بکش تو داستان دیگه🥲
یک کاری برای نجات گندم بکنننن
چند پارت دیگه تا اتمامش مونده؟
هعی خواهر ببینیم چی میشه از دست منم خارجه 😂
فقط میتونم بگم خیلی مونده….😉
عالی بود👏❤
لیلا جدیدا با پارت های جدید رمانت گریه ام میگیره 😭
البته دوست دارم امیر رو بکشم🗡
مرسی از نگاه قشنگت🌻🌻
عزیزممم❤😥
عزیزم یه ذره از اون روحیه جنگندگیت رو کم کنی بهتره🤣
خانواده هم همینو میگن ، یعنی یه بحثی پیش میاد دوست دارم بزنم یکی رو بکشم بعد به خاطر همین خوی وحشیم ، از بچگی پسرا ازم میترسیدن🤣
نه بابا🙄🙄
جدی میگی؟ چند سالته نیکی جون😉
به خدا ، مامانم میگه چون ۸ماهه به دنیا اومدی اینطوری شدی ، هم زودتر از بقیه بچه های فامیل شروع کردم حرف زدن هم زودتر ازشون راه رفتم ، دست به کتک هم که نگم برات لیلایی
یه بار با دختر خالم دعوام شد بعد اون رو دماغش خیلی حساس بود یعنی خیلیااا ، بعد منم یه مشت کوبیدم تو دماغش ، شاید باورت نشه اما دماغش شکست! از اون موقع به بعد دیگه تو فامیل جرعت ندارن چیزی بهم بگن (البته تنها اون مشت نبود ، یکی از پسرعموهام رو هم با کمک توپ از پدر شدن محروم کردم)
۱۷ سالمه چند ماه دیگه میشم ۱۸ ، البته من تانسو ام
وای خداااا تو پیش فعال نبودی احیانا؟
بیچاره اون پسرعموت جدی گفتی!
اسمت خیلی خاص و قشنگه عزیزم
من فکر کردم لقبت نیکاواست نه لیکاوا😂
برای همین مخففش کردم
نمیدونم والا مامانم تعریف میکنه انقدر شلوغ بودم وقتی میرفتیم هیئت گم میشدم دوساعت دنبالم میگشته بعد تو این دنبال گشتنای مامانم یه نفر هم طبل میزده مردم دنبال اون میگشتن
حالا اونی که طبل میزده کی بوده؟
تانسو جان!
یعنی اون روز مامانم انقدر کتکم زد که نگم
سر همون پسرعمو دیگه با فامیل پدری رفت و آمد نکردیم میگفتن بچت خله !
نه لقبم که لیکاوا نیست ، تو مدرسه روکا میگفتن ، این اسم و خوشم اومد گذاشتم
وای پس زلزلهای هستی واسه خودت😂🤭
اگه میخوای شیطنتت کمتر شه باید بری دکتر طب سنتی اونجا یه داروی گیاهی بهت میده که این عطش و انرژیت کمی بخوابه آروم ِآروم میشی
مامانم دیگه دید هیچ جوره نمیشه پیش مشاور هم بردتم ولی هر موقع میرفتم پیش مشاور ایرپاد میزدم گوشام آهنگ گوش میدادم مشاوره هر حرفی میزد نمیشنیدم که فقط میگفتم شما درست میفرمایید ، چشم . مشاوره هم فکر کرده بود خلم به مامانم گفته بود دخترت هرچی میگم چرت و پرت میگه!
دکتر طب سنتی هم ممنون که گفتی حالا بعد از عاشورا برم ببینم چی میشه دیگه
😂😂
سلام خانم مرادی خوبید من امیرعلیم شوهرنازنین راستش یه مدت نازنین حالش خوب نیست خودشوتواتاق حبس کرده نمیدونم چش شده خواستم ببینم شما چیزی نمیدونی آخه جدیدا همه چیزو واستون تعریف میکنه نمیدونید چش شده؟؟
شوگر مامی گلم چش شده. حالش خوبه🥲….
نه یه مدتی هست اصلا تو سایت نیست واسه کسی هم چیزی تعریف نمیکنه ما هم خیلی نگرانشیم . شما خودتون که اونجا پیشش هستین چرا باهاش صحبت نمیکنین؟😅
مامانیییییییییی
من مامانیمو موخوام😭
بابا امیرعلی من نمیتونم بیام تهران، تروخدا مواظب مامان نازیم باش😭
نازی شوخی باحالی بود😁😁
ولی اگه نازی نیستی بهش بگو ستی میاد میکشتت اگه آدم نشی🔪🔪🔪🔪🔪
چرا منم احساس میکنم شوخیه🙄🤣🤣🤣
مریضم نه؟🤣
منم کاملا حس میکنم شوخیه🤣🤦♀️
اگه تو مریضی منم مریضم پس🤣🤦♀️
راستش من شماها رونمشناسم ولی نازنین درمورد لیلا خانوم زیادحرف میزد متاسفانه الان یه هفته هست خودشوتواتاق حبس کرده حرفم که باهاش میزنم هیچی نمیگه فقط گریه میکنه هرکاری تونستیم کردیم فایده نداشته تاامروزاینقدبه ذهنم فشار آوردم یادم اومد اسم رمان لیلاخانم چی بوده گفتم شایدباشماهاحرف زده واقعا حالش خوب نیست هرکدومتون چیزی میدونید ممنون میشم بهم بگید🙏
آقا امیر علی من ضحی هستم .
راستش نازی جون اصلا چند وقته نیومدن سایت و ما هم هیچ خبری ازشون نداریم . نازی جون تا چند مدت پیش هم هر اتفاقی می افتاد رو میگفت چه اینجا چه زیر رمان کوچه باغ و یا هر رمان دیگه ای ولی این مدت اصلا ندیدمش تو سایت .
ضحی بازم منتظرم یه پیام بیاد بگه اسکولتون کردم🤣🤦♀️🤦♀️
منم🤭🤣
کاش اینجوری بود ولی متاسفانه نیست یه هفته هست حتی غذا هم نخورده دارم دیونه میشم
وا یعنی چی غذا نخورده😑
مگه دیوونه شده این دختر🤐
بهش بگید بیاد اینجا لطفاااا
بگو فقط لیلا اصرار داره باهات صحبت کنه
یعنی چی آخه دختره دیوونه🤒
ستی چرا ادمین تایید نمیکنه خسته شدم بابا🤣
ادمین فرار کرده از دستمون😂😂😂
سلام آقا امیرعلی چیشده ؟
والا منم الان چند هفتهست خبری از نازی ندارم تنها جایی که با هم در ارتباط بودیم همینجاست چیشده آخه نگران شدم😥
نازی خیلی از شما و زندگی راضی بود
نازی جنی شده😂
نمیدونم چرا اصلا نمیتونم اینا رو باور کنم و منتظر یه شوخی مزخرفم🤦♀️🤦♀️🤦♀️
وای دختر خندهات واسه چیه
نازی چرا باید یه همچین کاری کنه آخه
آقا امیرعلی برید پارتهای اولیه کوچهباغ رو بخونید ببینید چقدر خوشحال بود این دختر میگفت یه هفته کار دارم و میخوایم بریم تهران حالا چیشده یهو🙁
اولا خنده عصبیه😂😂😂
دوما حس ششم بهم میگه منتظر یه شوخی باش که نازی میخواد تلافی اون دفعه که ادای شوهرش رو در اوردم دداده🤦♀️🤦♀️🤦♀️🤣
سوما تو باورم نمیگنجه یه دفعه نازی این جوری شده باشه
خدا کنه همینی که تو میگی باشه
فقط اگه شوخی باشه کلشو میکنم😥
متاسفانه هنوز تهران هم نرفتیم همه چی خوب بودنمیدونم یهو چش شده قرار بود بریم ماه عسل رفتم بیرون کارداشتم بعدکه برگشتم خونه هرچی باهاش حرف میزدم فقط گریه میکرد الان یه هفته هست با هیچکس حرف نمیزنه امروزیادشماافتادم گفتم شایدچیزی به شماگفته باشه