رمان رئیس جذاب من

رئیس جذاب من پارت ۲۲

4.9
(15)

نگاهی به خودم توی آینه انداختم
عین یه تیکه ماه شده بودم
موهای بلند و مشکیم و فر کرده بود و مدل باز و بسته درست کرده بود.
روی موهام یه تاج باریک با سنگ های قیمتی و براق بود.
لباسم از پارچه ی سفید رنگ گرونی بود که یقه ی دلبری داشت با استین های گیپوری.
از کمر به پایین لباسم حسابی چین میخورد و و کفش های کار شده ی پاشنه دار براقی رو به پاهام کردم.
به دستای سفیدم نگاهی انداختم.
انگشتری که با آراد خریدیم یه نگین خیلی درشت داشت و توی دستای سفیدم برق میزد
ناخونای کار شده ی بلندم که ناخون کارم روش فرنج سفید کار کرده بود.
خودم خواستم لباسم ساده باشه.
لباس و شینیونم ساده و شیک بود.
.من همیشه زیبایی رو توی سادگی میدیدم
.اتوسا که اومد تو با دیدنم چشماششش برق زد.
_قرررربون عروس خوشگلمون بشم.
کللک تو از جشن نامزدی منم خوشگل تر شدی
داداشتم پنج انگشتی میخورتت.
لبخندی زدم که چال لپام نمایان شدو بعدش آتوسا یه سرویس جواهر سفید خیلی ناااز و درخشان و روی گردنم بست.
_مبارکت باشه عروسکم.
_آتوسا جون جدا نیازی به این کارا نیست.
لیاقتت بیشتر ازین حرفاست عزیزم.
مامان یکم غد.
دیدی که
دادش من واست بیارم.
_بازم ممنون عزیزم خیلی قشنگه.
_قابل شمارو نداره عروس خانم.
بدو بریم که دامادمون منتظره تورو ببینه عنان از کف میده پسرم

کیفمو برداشتم و راه افتادم.
اتوساام مانتو شلوار و بقیه وسایلمو برداشت.
قیافه ی آراد وقتی منو دید دیدن داشت
هر چی آتوسا با شیطنت جلوی صورتش بشکن میزد چشم ازم برنمیداشت
.خلاصه با هزار بدبختی آقا دامادو بهوش اوردیم و سوار ماشین شدیم.
اتوسا با نامزدش اومد و من سوار لامبورگینی آراد جون.
حیاط باغ و مثل جشن آتوسا درست کرده بودن.
.وقتی اون روز غبطه ی این دخترو میخوردم فکر نمیکردم که روزی اینا نصیب منم بشه
حیاط پر از گل رز های قرمز بودو موسیقی زنده جدا بهم احساس پرنسس بودن میداد
چشمم به مامان افتاد داشت عین ابر بهار گریه میکرد.
روی سارا و پری ام که کنارش بودن تاثیر گذاشته بود و اوناام احساساتی شده بودن.
اکثر فامیلای آراد بخصوص دخترا با نگاه خیلی تحقیر آمیزو پوزخندی نگام میکردن. حتی میشنیدم کنایه هاشون و پشتم که دختره اخر کار خودشو کرد یا مثلا خاک تو سرمون قدر این نوکره ام عرضه نداشتیم.
ازین که این همه چشم روم بود و توی جشن خودم نمیتونستم شاد و راحت باشم احساس خیلی بدی داشتم.
سر سفره ی عقد که نشستیم آتوسا بالا سرمون واستاد تا قند بسابه پری و ساراام توری رو بالا سرمون نگه داشته بودن و
مسخره بازی درمیاوردن.
شکر خدا که من این سه نفرو توی این شرایط خفه کننده داشتم.
آرادم که اصلا عین خیالش نبود.
همشم اخماش توی هم بود نمیدونم چی دیده بود که اینطوری بزج زهر مار شده بود.
انگار ن انگار داریم زن و شوهر میشیم.
به درک از اولم این ازدواج واقعی نبود!
عاقد یه سری جمله های عربی میخوند و منم قران به دست بودم.
از خدا میخواستم کمکم کنه تا بتونم از پس همه چیز بر بیام.
_عروس خانم وکیلم!؟
.آتوسا:عروس رفته گل بچینه
_به به عروس نازم الهی زندگی تون همیشه مثل گل زیبا باشه.
برای دوم عرض میکنم
عروس خانم وکیلم!؟؟؟
_عروس رفته گلاب بیاره.
ازون طرف شنیدم یکی میگفت خوبه با کله داره شوهر میکنه نوکر بیچاره که انقدر ناز نداره.
قلبم با تک تک حرفا میسوخت
_برای بار سوم.
عروس خانم وکیلم!؟؟؟
_با اجازه ی مادر خوبم و روح بابای عزیزم
بله.
صدای دستا و موسیقی بلند شد و
مامان با اشک من و بوسید.
_خوشبخت بشی دخترم.
_سلامت باشی مادرم.
_عروسم.
خوشبخت بشید الهی.
_ممنونم خانم جان.
_عروووس گلمممم خوشبخت بشی بابا جان.
_بعدش پیشونیم و بوسید و گفت من جای پدر خدابیامرزتم ازین به بعد با اتوسا فرقی نداری واسم.
قطره اشکی ازم چکید و قلبا ازش تشکر کردم
پری و ساراام من و بوسیدن و تبریک گفتن
ولی نمیدونم چرا آراد حتی نگااهمم نمیکرد
.وقتی میخواست بله بده حتی توی باغم نبود
وقتی گفتن عسل بزارین تو دهن هم عین مجسمه بی احساس بودو دل من آشوب تر میشد.
صدای موزیک شاد بلند شدو همه ریختن وسط.
پری و سارا فوری اومدن سمت منو هر کدومشون یکی از دستامو گرفتن و کشون کشون بردنم وسط پیست رقص.
سعی کردم برای لحظاتی خوشحال باشم هر چی باشه امروز فقط یک باره توی زندگیم.
با سارا و پری عشوه وار میرقصیدیم اوناام آبرو داری میکردن و خانومانه میرقصیدن.
عجب تیکه هایی شده بودن سارا یه ماکسی بلند قرمز و براق پوشیده بود.
و پری ست همون لباس و به رنگ آبی کاربنی
جفتشون موهاشون و لخت ول کرده بودن و تل کار شده ای رنگ لباساشون زده بودن.
از خنده و رقص دهنم خشک شده بود
همش داشتم با دوستام میرقصیدم انگار نه انگار که دامادیم هست این وسط.
.رفتم سر جام نشستم و از گارسون یه شربت خنک گرفتم تا بنوشم
_دخترم!؟؟؟
پسرمو ندیدی!؟
میخوان واستون تانگو پخش کنن هنوز پیداش نکردم.
_شما برید من پیداش میکنم خانم جان.
_درسته که یکم مخالف این وصلت بودم ولی تو دیگه عروس منی و امیدوارم پسرمو خوش بخت کنی.
.مامان صدام کن
_مرسی چشم.
دامنمو به سختی با ناخون های بلندم بالا گرفته بودم و دنبال آراد میگشتم همه جا رو گشتم نبود.
مجلس ما بودو عروس و داماد خودشون نبودن.
تنها جایی که نگشتم پشت باغ بود.
نمیدونم چرا حس بدی داشتم دلشوره گرفته بودم و با استرس میرفتم پشت عمارت.
با شنیدن صداش میخکوب شدم.
_ماری تو واقعا فکر میکنی اون دختر واسه من مهمه!؟؟؟؟؟؟؟من پول دادم خریدمش فقط برای رفع نیازام.
تو منو میشناسی کسی نیستم با هر کی بپرم
.الانم گورتو گم میکنی زودتر از زندگی من میری بیرون.
از دیدن قیاقه ی نحست حالم بد میشه
از تو و هر چی زنه من متنفرم بفهم اینو
.هرررررررررررری….
وای خدایا من چی شنیدم !؟؟؟
.من خرو باش فکر میکردم انقدر غیرتی میشه سرم احساسی بهم پیدا کرده
جلوی دهنمو گرفتمو فوری از در پشتی عمارت خودمو به سرویس رسوندم.
گوله های اشک بدون باز و بس کردن چشام همینطوری از چشمام میریختن.
خداروشکر که ارایشم ضد آب بود
فوری خودمو جمع کردم…
.میدونی حرف راست تلخه
.خیلیم تلخه
.نباید بزارم کسی ضعف منو ببینه
.من قوی تر از این حرفام
.آهنگ تانگو رو پخش کردن و آراد دستشو آورد جلو و با این کار منو دعوت به رقص کرد
.حتی از گرفتن دستاش حالم بد میشد ولی مجبور بودم
مجبور…
نمیخواستم دل دخترای از فیل افتاده ی جمع شاد شه.
یه آهنگ ملایم فرانسوی بود و من اصلا به چشماش نگاه نمیکردم.
یه دستش توی دستم بود و اون یکی روی گودی کمرم.
و منو محکم به سمت خودش فشار میدادو اروم کنار هم تکون میخوردیم.
هیچ کدوممون هیچی نمیگفتیم.
آخر شب که مهمون ها رفتن سارا و پری گیر دادن به من و آراد که باید بریم دور دور.
شایانم به جمع ما اضافه شد.
منو آراد سوار ماشین آراد شدیم و آریا و پری و سارا سوار ماشین شایان.
طوری شایان با ماشینش سمت ما میومد و بوق بوق میکرد انگار که چی!؟
ما عروس و داماد واقعی نبودیم.
مثل عروسای دیگ دست گلمو از پنجره ی ماشین بیرون نمیبردم تا تکون بدم.
آراد برام برق عروسی نمیزد و لبخندی روی لباش نبود.
حتی آهنگ شادی توی ماشین پخش نمیشد
.یه جا واستادیم و شایان رفت برای همه ابمیوه خرید.
چهار تایی پیاده شدن و کنار ماشین ما ابمیوه هامون و میخوردیم و بچه هاو مسخره بازی درمیاوردن.
.شایان:داداشم از امشب به بعد باید با تمام تفریحات سالم مجردیت خدافظی کنی
درجریانی ک!؟
_شایان چرت و پرت نگو.
سارا:داداش نکنه ازین به بعد دخترمون و با صورت کبود و گریون بفرستی خونمون هاااااا!؟
شایان:اختیار دارید خانم!
مردی که دست روی زنش بلند کنه اصلا مرد نیست.
.مثلا خود من اگه روزی خدا بزنه پس کلمو متاهل بشم از گل نازک تر بهش نمیگم.
.آراد:شایان کم زبون بریز واسه دختر مردم
.آریا:پری جان شما بیا ما با تاکسی برگردیم اینا حرفای بی ادبی میزنن.
.پری:نخیرم من رفیقمو با این پسره ی زبون باز تنها نمیزارم مخشو میزنه حالا بیا جمعش کن.
سارا زیر زیری میخندید و بقیه ام بعد کلی چرت و پرت سوار شدن تا برگردن.
تا وسطای راه مسیرمون یکی بود و بعدش از هم خدافظی کردیم.
به عمارت که رسیدیم دیدم همه بیدارن و منتظر ما نشستن.
_بچه هاا خسته نباشید خوشبخت بشید.
_منتظر بودیم شماام بیایید برید اتاقتون استراحت کنید ماام دیگ پاشیم بریم
اتاقمون!؟
_واا دخترم از امروز شما رسما زن و شوهر حساب میشیدا نکنه میخوایی بری تو اتاق خودت!؟
البته اگر از نظر شوکت خانمم اشکالی نداشته باشه.
نه خانم چه مشکلی دیگ عقد کرده ی همن.
خدا برای هموحفظشون کنه.
با چشمای گشاد داشتم به آراد نگاه میکردم که پوزخند روی لبش بود.
میدونستم بالاخره این اتفاق میافته ولی نه به این زودی….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

زود بذار ادامه روووو

Newsha ☆
Ariana
1 سال قبل

یا بیشتر بنویس یا زود زود پارت بذار…تا اینجا دوست داشتم اما لطفا پارت گذاری رو بهتر انجام بده🙏🏻🙂

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  Masoumeh Seyyedi
1 سال قبل

تروخدا زودتر بزاررر

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x